
خوانندگان ارجمند،
در حال ترتیب وتنظیم اشعار و نوشته های مرحوم
ملک الشعرأ جناب محمد طاهرهاتف در این وبلاگ هستیم. از آنجایی که برخی از پاورقی ها، بیجا شده اند، و اصلاحات
طباعتی هنوز عملی نشده است، پوزش ما را بپذیرید. به زودی صفحات نظم لازم را دریافت
خواهند کرد.
صنايع ادبي در ديوان مرحوم
سردار محمد رحيم شيون
از مطالعه ديوان مرحوم سردار محمد رحيم شيون دريافتم كه وي شاعر آزاده، بسيار عاطفي، داراي شيوۀ سليس، روان و صراحت لهجه بوده، بديهه گوي و حاضر جواب است. اشعارش همه از درد هجران وطن و سوختن در آتش فراق ديار آبايي حكايت و شكايت دارد و گاهي كه سنگ اندازي و پيوند شكني از خود و بيگانه را در راه وصول اهدافش كه با هزار جگرخوني في الجمله وسيله اي ميسر ميسازد مشاهده ميكند خونش بجوش و خامۀ تند و تيزش بخروش آمده مشتعل ميگردد و هر چه از جنس نفرين و توهين بزبان قلمش ميآيد، بسعايت كنندگان و سعايت شنوندگان ميفرستد، ولي از جريان و رويداد ها بر مي آيد كه شيون در حدسيات، خود يك اندازه حق بجانب بوده و كمتر بخطا رفته است.
راجع به وجود بعضي
از صنايع ادبي در ديوان مرحوم شيون يك عده شخصيت هاي دانشمند بر مجلۀ آئينه
افغانستان توضيحاتي داده بودند و به تائيد نظريات آنان بندۀ الله هاتف هم مطالبي
نوشته بودم كه در چندين شمارۀ آئينه به نشر رسيده بود و شكل يك رساله را گرفته
اينك تحت همين عنوان ارائه ميگردد.
وقتيكه دو معني را كه في الجمله با هم تقابل يا ضديت داشته باشند در كلام
ذكر كنند، صنعت (طباق و تضاد) تشكيل ميشود و در نمونه هاي ذيل اشعار شيون اين
خصوصيت وجود دارد:
نـــي وسوسۀ دنيا نـــي فكـــر و غم عقبا جـــز مي نكند در من يك ذره اثر ساقي
بي خاور روي تو در ديده كجا نور است شام ار نـــــه نمايـي رو آيم بسحر ساقي
در دو بيت مذكور (از ص 162) كلمات دنيا و
عقبا و شام و سحر طباق و تضاد اند. هكذا اين صنعت در ابيات ذيل ديده ميشود:
شيون
منال از بيش و كم سودي نبخشد قيل و قال
ديــوانــــه را
راه گــــريز از حلــقــۀ زنجير نيست
(ص 263)
ز بهـــر جستجـــويت صبح تـا شام نــــه
مسجد ني كليسا ميـــگذارم
بياري جـــنون عقـــــل ســــيه كار بـه
پيش جــــام و مينا ميـــگذارم
تو هر جوري كه داري ميكن امروز جـــــوابش
من بفــــردا ميگذارم
(از ص
156 ديوان)
در ابيات فوق (صبح و شام)، (مسجد و
كليسا)، (عقل و جنون)، (امروز و فردا) صنعت طباق و تضاد است.
از فلسفه و تصوف و دين چه اميد آنرا
كه سيه نكرده فـــرقي ز سپيد
خواهي كه بري پـي بكمال پيرش بنگر
كـه بچند پا روان است مريد
(ص
190)
با تـــو ام عيش دوام و بيتو ام درد مدام سست ميجوشي بياري سختگير كيستي
(ص
90)
نـــه ايم مايل غصـب حقوق همنوعان سياه
و زرد و سفيد است نزد ما يكسان
در امثلۀ فوق (سيه و سپيد)، (پيرو مريد)،
(با تو و بيتو)، (سست و سخت)، صنعت طباق و تضاد آشكار است، و ازين قبيل نمونه هاي
متعددي درج ديوان شيون ميباشد.
مثال طباق وتضاد از حافظ شيراز:
بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است بيار بــــاده كــه ايـــام عمــر برباد است
از واقف:
گه جــان ببخشد گه دل ستاند لعلش
ز معجز چشمش ز جادو
صنعت ديگري بنام (ايهام تضاد) آنست كه
هرگاه دو لفظي را كه در معني حقيقي با هم تضاد دارند، بكار برند و يكي از آن دو
لفظ در معني غير حقيقي استعمال شده باشد، مثلاً:
امشب اندر آتش درد فراقت سوختم اي نسيم صبح آزادي اســـير كيستي
(ص 90)
در بيت فوق كلمات (شب و صبح) در معني
حقيقي با هم تضاد دارند ولي كلمۀ صبح در معني حقيقي خود بكار نرفته و صفت نسيم
آزاديست كه ميشود آنرا فرح بخش معني كرد، يعني نسيم فرح بخش آزادي و آزادي هم تابع
وقت صبح و شام نميباشد.
كشتي بي لنگر و ما بيخود و طوفان به ستيز نا خــــدا سكته دوان
است خـدا خير كند
(ص
86)
در بيت مذكور دو كلمۀ (خدا و ناخدا) در
معني حقيقي ضديت دارند و يكي از اين دو در معني غير حقيقي استعمال شده زيرا ناخدا
به كشتيبان اطلاق ميگردد و همچنان در بيت ذيل از ص 90:
آخر اي بي پير با من گوي پير كيستي در
دل من گر نباشي در ضمير كيستي
ملاحظه فرماييد كه پير و بي پير در معني
حقيقي مقابل هم قرار دارند و يكي از اينها در معني غير حقيقي بكار برده شده زيرا
بي پير بآدم بي پروا و سركش هم تعبير ميشود كه مقصود شاعر هم معني مذكور است يا در
بيت زير:
مي چنان كرد مريدم كه اگر پير شوم بكفم
جـــاي عصا گـــردن مينا باشد
(ص
176)
اينجا دو كلمۀ
(مريد و پير) مقابل هم واقع شده اند ولي در تركيب پير شوم مراد شاعر ازآن پيري كه
مقابل مريد باشد نيست بلكه آن پيريست كه در برابر جواني و طفليست و بنابران صنعت
ايهام تضاد در بيت فوق فراهم شده است.
شاعر ديگري ميفرمايد:
شب وصــــل تو بپايان آمـــد صبح
مي خنندد و من ميگريم
مي خندد و ميگريد در معني حقيقي با هم ضد
اند مگر خنديدن صبح اينجا كنايه از طلوع است. شاعر ديگر ميگويد:
طاقست بدهر جفت ابروش ايــن بيت
بلند انتخــابيست
اينجا مطلب شاعر از ذكر طاق بي مانند
ميباشد و حالانكه طاق و جفت در معني حقيقي با هم ضديت دارند.
صنعت ديگري بنام ايهام تناسب: آنست كه
لفظي را بمعنايي استعمال كنند و آن لفظ در معني غير مقصود با الفاظ ديگر نسبت
داشته باشد مثلاً:
اگـــر
چشمم فتد بر روي شيرين وطن روزي
كنم خود را فداي كوهسارش همچو
فرهادي
در اين بيت كلمات شيرين و فرهاد ذكر
گرديده ولي كلمه شيرين در معني غير مقصود خود با فرهاد ارتباط دارد زيرا مطلب شاعر
از ذكر كلمۀ شيرين وطن عزيزش ميباشد نه شيرين مطمح نظر فرهاد.
و صنعت فوق از طرف شيون همچنان در جواب
نامه شيرين مجروح بهمين مضمون ادا شده است:
جواب نامۀ شيرين نوشتن آسان نيست به
آنكسي كه فدايي چو كوهكن نبود
دلـــي كه نيست بقيد محبت مجروح بغير
جــــايگـــۀ نحس اهــــرمن نبود
شاعر ديگري صنعت ايهام تناسب را چنين ادا
ميكند:
چون مۀ چـــارده از گوشۀ بامش ديدم نگـــــران
بــــود بجايي و تماش ديدم
دل گشت صرف عشق تو نحوي پسر مرا از
مبتدا مـــپرس كـــــه نبود خبر مـرا
صنعت ديگري كه مراعات النظير ناميده ميشود
هم در اشعار شيون بوفرت ديده ميشود. اين صنعت عبارت از جا بجا كردن همان معاني در
شعر است كه با هم نسبت داشته باشند در امثلۀ ذيل كار برد آن بمشاهده ميرسد.
تــــا نظـــر بـــر چهـــره هـا مــي افگني غـــير تـــرس و
وحشت و كابــوس نيست
جــــز فساد و كفـــر و فحـــشا و شراب خصــلت ايــــن دلــه و ديـــوس نيست
تو اي آقا كه مزدت بيشتر از مــزد من نبود تو بالا پوش اعلي پوشي و مــا
را چپن نبود
ترا نكتايي و كالــر مـــرا تنها يخـن نبود اگر گويم خيانت
كرده يي بيجا سخن نبود
و يا در ابيات ذيل از صفحۀ 204 ديوان
شيون:
عهد كردم ز كم و بيش جـهان غم نكنم در
عروسي و عـزا شادي و ماتم نكنم
طبــــع آزاد بتاراج اســـارت نـدهــم عسل
خـــويشتن آميخــته باسم نكنم
افگـــــنم كند بميخانه و زاهـد نشوم آنچــه
خواهم بكنم آنچه نخواهم نكنم
نشه بر عـقل بلا پيشه بسازم حـــاكم جام
خود نوشم و فكر حشم و جم نكنم
ريش نگــذارم و تسبيح بگردش نارم خلق
نفريبم و بر چهره شان دم نكنم
همچو ملا به غرض بر سر قرآن كريم از
سوي خويشتن آيات غلط ضـم نكنم
بنويسم ز وفا داري سگ صـد ديوان مصرعي
حيف بمداحـــي آدم نكنم
يــــاد آر زمــــانيكه ترا بـود اورنگ از
گــوله حمايل و عصـاي تو تفنگ
آويـخــــته تيغـــي و طپانچـــه بكمر با
اين همه فتحي كـه نكـردي در جنگ
در ابيات فوق (عروسي و عزا، شادي و ماتم،
عسل و سم، كند و زاهد، نشه و جام، حشم و جم، ريش و تسبيح، دم و ملا و آيات قرآن
كريم، وفاداري سگ و مداحي آدم، گوله و تفنگ، تيغ و طپانچه، فتح و جنگ) مثالهاي
مراعات النظير ميباشند.
مثال از شاعر ديگر:
قلم و
دوات و كاغذ همه جمع كرده نرگس
كه به پيش چشم مستت خـط بندگي
نويسد
مــــزرع
سبز فلــك ديدم و داس مـــــۀ نو
يـــــادم از كشتۀ خويش آمـد و
هنگام درو
«حافظ»
توريه يا ايهام: در لغت بگمان افگندن و در
اصطلاح آنست كه گوينده در سخن خود لفظي را آورد كه داراي دو معني باشد يكي نزديك و
ديگري دور و ذهن شنونده ابتدا بطرف معني نزديك رود و بعد بمعني دور كه مقصود
گوينده است توجه شود.
بطور مثال: شيون
ميگويد:
كردند تمام خانه هاي تو خـراب اي خانه خراب تا بكي صبر كني
از تركيب خانه خراب معني بعيد آن مطمح نظر
شاعر است در حاليكه تركيب مذكور معني قريب ديگر هم دارد يعني اي كسيكه خانه ات
خراب شده و گويا ميشود بمعني قريب هم توجه كرد كه بهمين علت توريه گفته ميشود.
حافظ گويد:
ز گريه مردم چشمم نشسته
در خون است ببين كه در طلبت حال مردمان چون است
در
اينجا ذكر مردم اول مردمك ديده و معني قريب است و ذكر مردم دوم كه معني مقصود و
بعيد است عبارت از خلق ميباشد و چون بمعني قريب غير مقصود هم ذهن متوجه شده
ميتواند صنعت توريه بميان ميآيد.
شاعر
ديگري ميگويد:
بگرد لب خـط از عنبر
نوشتي بساط خـــوبرويان در نوشتي
كسي بالا تر از ياقوت
ننوشت تــــو از ياقـوت بالا تر نوشتي
در
اينجا ياقوت اول اشاره به مستعصمي خطاط معروف و ياقوت دوم كنايه از لب است.
مثال
ديگر:
رسيد تيغ بكف صبح بــر
سرم دلدار كه آفتاب كشيده است تيغ سر
بردار
توجه
بمصرع دوم يكي آفتاب و ديگر معشوق كه عاشق تيغ بكف در كنار معشوق آمده است و معني
بعيد آن كه طلوع آفتاب است بيشتر اراده شده و چون بمعني قريب هم دلالت ميكند توريه
گفته ميشود.
صبح آمد يار بر بالين
من از ناز گفت آفتابت بر سر آمــد بر
نميخيزي هنوز
اينجا
هم آفتاب بمعني بعيد و قريب توجه ميدهد كه معني بعيد و مقصود پرتو آفتاب و معني
قريب خود معشوق است.
رنجيده
ام از يار بحــــدي كـه اگر صد بوسه دهد
آنهمه بر روش زنم
رهين
منت گوش گران خـويشتنم كـه تا بلند
نباشد سخن نمي شنوم
دو عالــم
با نگاهش ميفروشي هوشدار هاتف
در اين ســــودا مرا هـم داده آن
نور نظر بازي
هوس هر
چند گستاخ است عذرش صورتي دارد
بيوســـف ميتوان بخــــشيد تقصـــير
زليخا را
شيون در صنعت التفات ميگويد:
شيون
مرنج از بيش و كم سودي نبخشد قيل و قال
ديـــوانه را راه گــــريز از حلقـــۀ
زنجير نيست
در بيت فوق از متكلم بغايب التفات نموده و
اينجا ذكر كلمه شيون در حكم (من) است.
گر وزارت طلبي باش
بياران خاين در صداقت همه را روز بتر مي
بينم
شيون
در بيت بالا از مخاطب بمتكلم التفات كرده.
در
اين بيت ذيل هم صنعت التفات از مخاطب بمتكلم از جانب شيون اراده شده:
يارب مكن خراب خرابات
را كه ما دست ارادتي بهمين خــانه داده
ايم
و
در اين بيت ديگر شيون صنعت التفات از متكلم بغايب ديده ميشود:
ز دل كشيم صدا هاي زنده
باد افغان بروي گنبد نيليست تا خـــرام
هلال
بايد
توضيح نمود كه التفات در لغت بچيزي توجه كردن و در اصطلاح بديع انتقال متكلم و يا
مخاطب بغايب و بالعكس و يا التفات مخاطب به متكلم و از متكلم بمخاطب است. و اين
صنعت مانند ديگر صنايع بديعي اگر خوب افاده شود بلطف و حلاوت سخن ميافزايد. مثلاً
جامي در اين بيت از متكلم بغايب التفات ميكند:
جامي هواي خال تو آخر
بخاك برد مـــوري كه دانه يافت بزير زمين
برد
جامي
اينجا بحكم متكلم اراده شده. و همچنان شاعر ديگري از غايب بمخاطب چنين التفات
مينمايد:
اگر مطالعه خواهد كسي
بهشت برين را بيا مطالعــــه فــــرما بنوبهــــار زمين
را
صايب
تبريزي از غايب بمتكلم درين بيت صنعت التفات بخرچ ميدهد:
از طـــريق راست خـــاشات خطر ها
رفته اند
هر چه در راه من است از طبع گمراه من است
بيدل
صاحبدل در اين بيت ذيل از مخاطب بغايب التفات ميرساند:
حذر از فضولي و وهم و ظن تو چه
ميكند بجهان من
در احـــولي بهوس مـزن ز دو چشم يك نظر آفرين
و
در اين بيت سعدي (ع) صنعت التفات از غايب بمخاطب مشاهده ميشود:
مه است اين يا ملك يا
آدميزاد
تويـــي يا آفتاب عالــــم افروز
در
اين رباعي التفات از مخاطب بمتكلم ديده ميشود:
گـــر ديني و آخـــــرت
بيارند
كاين
هر دو بگير و دوست بگذار
ما يوســـف خــود
نميفروشيم تو سيم سفيد خـــود نگهــدار
التفات
از متكلم بمخاطب ديده ميشود:
از اين حديث گذشتيم و يك سخن باقيست تو خـــــوش حديث كني سعديا بيا و
بيار
و
بالاخر التفات از متكلم را بغايب در اين بيت مجمر اصفهاني ملاحظه كرده و بحث
التفات را در همينجا خاتمه ميدهيم:
بچه عضو تو زند بوسه
نداند چه كند بر سر سفرۀ سلطان چو نشيند درويش
صنعت
مبالغه: در ديوان مرحوم شيون ابياتي كه صنعت مبالغه را نشان ميدهد زياد است و ما
اول مختصر بحثي راجع به صنعت مبالغه كرده و بعد مثالهاي از ديوان شيون را هم
ميآوريم.
مبالغه
در لغت افراط و زياده روي و در اصطلاح شدت و يا ضعف وصفي را بدرجۀ اخير بيان كردن
است بعبارت ديگر صفات محموده يا مذمومۀ شخصي و يا چيزي را بطريقي بيان كردن است كه
مستبعد و محال نمايد- پس اگر مبالغه بعقل و عادت ممكن باشد آن را تبليغ خوانند و
اگر بعقل ممكن و بعادت ناممكن باشد مبالغۀ اغراق و هرگاه بعقل و عادت هر دو محال
باشد مبالغۀ غلو مينامند.
1- مثالهاي
تبليغ كه مدعا از روي عقل و عادت ممكن باشد:
بوديم بـــر كنار ز
تيمار روزگار تا داشت روزگار ترا در
كنار ما
شاعر
بمعشوق ميگويد تا تو دركنار ما بودي از اهتمام روزگار بر كنار يعني فارغ بوديم كه
از روي عقل و عادت ممكن است.
اگر ترك و هند است گر
روم و چين چــــو جــــم جمــله داري بزير نگين
كه
تسخير ترك و هند و روم و چين در حيطه فتوحات يك فاتح جهانگير عقلاً و عادتاً از
امكان بعيد نيست.
2- امثله
اغراق كه مدعا محض از روي عقل ممكن باشد نه از روي عادت. مثل اين بيت قاآني:
من ار شراب ميخورم
ببانگ كوس ميخورم پياله هــــاي ده مني علــي رؤس ميخـــورم
البته
پياله هاي ده مني از روي عادت ديده نشده ولي از روي عقل امكان دارد. همچنان در بيت
شاعر ديگر:
ما را بكام خويش بديد و
دلش بسوخت دشمن كـــه هيچگاه مبادا بكام خويش
دلسوزي
دشمن از روي عقل ممكن ولي از روي عادت ديده نشده است.
3- امثلۀ
غلو كه مدعا از روي عقل و عادت ممكن نيست:
نُه كرسي فلك نهد
انديشه زير پاي تــا بوسه بر ركاب
قزل ارسلان زند
ظهير
فاريابي:
داغهــــــا دارم بدل مــــن از تب
عشقت نهان
در فلك خورشيد عكس نقش يك بتخال ماست
ز سيل
ديــــــدۀ مـــــن نوح را خــــبر سازيد
كــــه ساز كشتي ديگر كند كه طوفان
است
هاتف:
كس از عقـــيق نميبرد نام اگر ميشد
نگـــين لعل تو در خــــطه يمان پيدا
بعـــد از هــــزار سال ببام زحل رسد گــــر پاسبان قصر تو سنگي رها كند
ز هجر دوست چنان پير و ناتوان شده ام كـه چند بار اجل آمد و مرا نشناخت
داني چـــراست طعمه دريا بطعم تلخ
از هيبت تـــو آب شده زهــرۀ نهنگ
كه
در اين بيت آخر هم مبالغۀ غلو و هم يك نوع حسن تعليل ديده ميشود:
و
حال يك دو مثال از صنعت مبالغه را از ديوان شيون بعرض ميرسانيم:
مي چنان كرد مريدم كه
اگر پير شوم بكفـم جـــاي عصــا گردن مينا باشد
اين مبالغه از نوع اغراق است زيرا
عقلاً يك مرد پير مست ميتواند گردن مينا را عصا قرار بدهد ولي از روي عادت ديده
نشده است.
و
همچنان رباعي ديگرش:
در هجر تو زندگــي بمن
دشوار است دور از تو كجا فكر گل و گلزار
است
هر جا كه تو با مني
بهشت است آنجا بي روي تو خلد محبس سركار
است
مبالغۀ
مذكور از نوع غلوست ولي چون بخيال نازك و لطيف آراسته شده رنگ قبولي مي يابد.
تجاهل
عارف: تجاهل در لغت خود را دانسته نادان قرار دادن و در اصطلاح معلوم را مجهول
ساختن و چيزي را كه كسي ميداند تظاهر به ندانستن آن كند.
چون
بيدل:
ز حال زاهـــد آگـــه نيستم ليك
اينقـدر دانم
كه در عين بزرگي ريش و دستار اينچنين بايد
هاتف:
آيــا بكاكل كي گزارش
فتاده است باد صبا ز رايحه مشك چين پر
است
هاتف:
ز خـير و شـــر خبرم
نيست اينقدر دانــم كه دور چشم كسي گردش قضاي من است
هاتف:
چو رندان بر در ديوانگي
دل ميزند خـود را ولي نجواي وي در گوش من هشيار را ماند
سعدي:
ندانم اين شب قدر است
يا ستاره صبح تويــي مقابل مـــــن يا بخواب مي بينم
سعدي:
يارب آن روي است يا برگ
سمن يارب آن قــــد است يا سرو چمن
فردوسي:
جهـــانرا بلندي و پستي
تويـي
ندانم چهي هر چه هستي تويي
و
در همين صنعت شيون ميگويد:
از اهـــــل زمانه پر حـــذر
بايد بود دور از همه فكر خير و شر
بايد بود
ذلت طلبـــي دعـــوي
انساني كن خواهي كه شوي عزيز خر بايد
بود
شاعر
در بيت دوم اين رباعي از صنعت تجاهل عارف كار گرفته با آنكه ميداند دعوي انساني
بذلت خواستن و عزيز شدن بخر بودن حاصل نميشود و حقيقت برخلاف اين ادعاست بطور طنز
و طعنه چنين ادعا را در ميان ميسازد. در جاي ديگر ميگويد:
نميدانم چـــه وقت اما هميدانم رسد
روزي
كه اين دزدان شود مخذول اندر قيد زندانت
خدايا چرا روز و شب آفــريدي چرا
محنت و درد و تب آفريدي
الهـــي ندانستم ايـــن
راز هستـي چـــرا اين همه بي سبب آفريدي
تمثيل
يا ارسال المثل: آنست كه در كلام جمله اي آورند كه مثل يا در حكم مثل باشد.
امثله:
كارم از اشــــك و آه
پيش نـــرفت كه زمين سخت و آسمان دور است
چه
زيبا تمثيل است كه در زمين سخت به آساني آب فرو نميرود يعني اشك كارگر نميشود و
بسبب دوري به آسمان آه نميرسد و هم زمين سخت و آسمان دور مثل عام است.
واقف:
ندارم اختيار گــريه
امشب بدر ميگويم اي ديوار بشنو
صايب:
خون ناحق دست از دامان
قاتل بر نداشت ديده باشي لكــــه هـــاي دامن قصاب را
ناصر
خسرو:
چـون نيك نظر كرد پر
خويش دران ديد گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست
شيون:
يارب تو جمال آن مـــــۀ
مهـر انگيز آراســــته يـــــي بســـــنبل عـنبر
بيز
گر حكم همـي كني كه در
وي منگر اين حكم چنان بود كه كجدار و مريز
و
در همين صنعت سردار رحيم شيون باز ميگويد: بطور مثال او كه ساليان درازي بقسم يك
بندي سياسي در شوروي زيست ميكرد و با وجود فشار و تهديد كمونستها تا اخير عمر بحيث
يك فرد مسلمان باقي ماند وضع مومنان را در جامعۀ شوروي در اين رباعي تمثيل ميكند:
هر كجــــا بنده بگويد
كه خداست سر او داس و چـــكش ميخــــواهد
خشك شد ز آتش غم اشك
بچشم گريه هم يك دل خــوش ميخواهد
(گريه
هم دل خوش ميخواهد ارسال المثل است).
همچنان
شيون در رباعي ديگر ارسال المثل را چنين ترسيم ميكند:
دشنام دهد چو خصم بد
كردارت آنرا نشنيده گير و وقعي مگـــذار
با حوصله باش و پند گير
از دريا هرگز نشود به لق لق سگ مردار
از
لق لق سگ دريا مردار نميشود هم ارسال المثل است.
بـاور نكنــــي عـــدل
كمــونستـــي را آوزا دهل شنيدن از دور خــوش
است
در گردن جــان ز
زندگاني رسن است هر سو كشدش بجور تا جان
بتن است
كي روح برون جهد از اين
خـــانۀ تار تا جان بتن است همين جان بكن
است
تلميح:
بمعني اشاره با چشم و در اصطلاح آنست كه شاعر يا گوينده در بيان بداستان يا آيه و
حديث يا شعر مشهور و يا شخصيت هاي نامدار اشاره كند.
حافظ:
من
ازان حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كــــه عشق از پردۀ عصمت برون آرد
زليخا را
آيينه
سكــــندر جــــــام جـــــم است بنگـــر
تا بــــــر تو عـــــرضه دارد احــوال
ملك دارا
حسن يـوسف
دم عيســــــي يد بيضــــا داري
آنچــــــه خوبان همــــــه دارنـد
تو تنها داري
چـــــون
سامـــــري مباش كه زر داد از خري
مــــــوسي بهشــت از پـــي گـــوساله
ميرود
همدرين صنعت شيون ميگويد:
هــــر
چند كــــــه دارندۀ نامي هستي يا صـــــاحب
آسمـان مقامــــي هستي
گــــر
هتلــــــر برلينـــي و يا ليني روم مســوول بـــــروز انتقامــــي هستــــي
اي
سامري بيا كه كنون وقت وقت توست گـــــوساله
را بيار كـه موسي گذاشتيم
امــــروز
روز تــــوست بتاراج مـا بتاز مــا انتــقام
خــــــويش بفـردا گذاشتيم
ياد از سامري و گوساله و موسي صنعت تلميح
است.
از
جور فلك فغان و زاري دارم وز تير زمانه زخــم كاري دارم
اي
خواجـۀ بغداد بسويم نگهي از لطف تو من اميدواري دارم
سعدي:
گلستان
كند آتشـــي بر خليل گروهي بر آتش پرد زآب
نيل
صايب:
همت
مردانه ميخواهد گذشتن از جهان يوسفـــــي
بايد كــه بازار زليخا بشكند
شيون:
وامق
شده سرگشتة عشق عـــذرا از سردي مهر خونجگر گشته وفا
فرهـــاد
فـــداي ناز شيرين آمــد مــجنون همـــه مفــتون نگاه ليلا
صنعت عكس: آنست كه در نظم يا نثر جزوي را
بدواً بر جزوي مقدم سازند و باز مقدم را موخر و موخر را مقدم كنند و بدو قسم است:
اول- آنكه از تقدم و تاخر در معني تفاوتي
پيدا نشود و اين نوع صنعت عكس قدري مبتذل است چون اين بيت كه بحافظ نسبت كرده اند
و شايد از وي نباشد:
دلبر
جانان من برده دل و جـــان من برده دل و
جان من دلبر جـــانان من
از
لب جانان من زنده شود جان من زنده
شود جان من از لب جانان من
دوم- آنکه از عمل عكس در معني تفاوتي بهم
رسد چون اين بيت:
ديروز
بتوبه اي شكستم ساغر امـروز بساغري شكستم توبه
انوري:
دلي
دارم هميشه همدم غـم غمي دارم هميشه همدم
دل
سعدي:
گر
بنده كني بلطف آزادي را بهتر كـــه هزار بنده آزاد كني
ز
بهر تو دولت نه تو بهر دولت ز بهــر سرافسر نه سر بهر افسر
شيون در اين بيت صنعت عكس را بنوع دوم يعني
بطوريكه در معني تفاوتي بهم رسيده و از نوع خوب عكس است ادا كرده و بدوستش از روي
شوخي ميگويد:
كرسي
وزارتم نبوده كز خود خواهي گه سنگ زنم
بيار و گـه يار بسنگ
تكرار حسن: ميگويند تكرار سخن اگر چه ملال
انگيز است ليك بروفق مقتضاي حال ميتواند حسن گردد و آن بطوريست كه لفظي را براي
تاكيد يا تكثير با تدريج و يا هر مقصود ديگر مكرر آورند. براي تاكيد چون صايب:
بيامــــوزمت
كيمياي سعادت ز همصحبت بد جدايي جدايي
واقف:
واقف قـــدري عشق بيامـــوز
بياموز خوبست كه انسان هنري داشته باشد
عجلت
و شتاب:
ميدمد صبح كله بسته
نقاب الصبوح الصـبوح يا احباب
ميچكـــد ژاله بــر رخ
لاله المــدام المدام يا اصحاب
قاآني:
الصبوح الصبوح كامد کار النثار النثار كامــــد يـــــار
مثال كثرت- وصفي گويد:
ز گل بــوي گلاب آيد
بدانسان كه پنداري گل اندر گل سرشتد
حافظ:
گـر سر ببري به تيغ تیزم از كوي وفات بر نخيزم
ور زانكه كنند ريز ريزم مــن مهرۀ مهر تو نريزم
الا كه بر يزد استخوانم
تدريج- قاآني گويد:
نرمــــك
نرمـــك نسيم زيــــر گلان غبغب اين مي مكد
عارض آن مي مزد
بيدل گويد:
چناچه
سايه به خورشيد مي رسد ما نيز رفته
رفته به دلدارمي رسيم
تكرار حسن از
صايب:
ز تـــدبير
جنون پخته، كار عقل مــــي آيد
كه مجنون آهوان را كرده رام آهسته
آهسته
ته جـــرعه
اي كه مانده ازان لب بمن دهيد
كان رفته رفته بــــوسه بـــــه پيـــغام
ميشود
شيون
بقصد تو هم:
الفتش با مـن مگر شد
باعث رشك رقيب كاين زمان بر هر سر ره رفته غُم غُم ميكند
بمقصد
تاثر و تكثير:
حيف و صد حيف اگر آرزوي
ما با ما صبح محـشر ز تۀ خاك سر آرد بيرون
بقصد
عجله:
اي سامري بيا كه كنون
وقت وقت تست گــــوساله را بيار كه موسي
گذاشتيم
صنعت
تفريق: آنست كه شاعر دو چيز را بيان كند سپس ميان آن دو از جهتي جدايي اندازد
بعبارت ديگر شاعر بين دو مفهوميكه از يكنوع باشند فرق ظاهر كند. مثال:
زين چكد آب و زان ببارد
خون
مــــژۀ مــــن كجــــا و ابر بهار
اينجا
گوينده مژۀ خود و ابر بهار را در يك صفت تراوش و ريزش مي آورد و بعد تفريق ميكند
كه از مژۀ من خون ميچكد و از ابر آب يعني مژۀ خود را در ريزش برتري ميدهد و تفريق
مينمايد.
مثال
ديگر:
دست تــرا با بركــــــه
بارد شبـيه كرد كان بدره بدره ميدهد و قطره قطره اين
ملاحظه
ميشود كه شاعر میگوید دست ممدوح من خريطه
خريطه زر و اشرفي نثار ميكند و ابر قطره قطره.
ديگر:
ما و تو اي پري وش در
كيش هم تماميم گـــر از تو بهتري نيست از ما بتر نباشد
شاعر
خود و معشوق را در كيش هم تمام دانسته بعد تفريق ميكند و او را برتر و خود را بد
تر تشخيص ميدهد. ديگر:
من و تو هر دو مايليم
اي شيخ
تو بمحراب و مــن بابروي يار
شاعر
خود و شيخ را در ميل موافق دانسته و بعد تفريق ميدهد كه تو بمحراب ميلان داري و من
بابروي يار. شيون در اين صنعت مينويسد:
گشتي تو مريد شيخ من
والۀ گلرويي تقسيم برابر شد پير از تو
جوان از من
بمخاطب
خود عيان ميسازد كه ما هر دو عشق ورزيديم تو محبت شيخ را در دل پرورانيدي و مريدش
گشتي و من عاشق گلرخي شدم- پس پير از تو و جوان از من.
غير كـس نيست ز ابناي
زمان بر سرما يكي از ملك دمار و دگر اسعار
كشيد
تفريق
است.
صنعت
تقسيم: آنست كه چند چيز را ذكر ميكنند سپس بهر كدام چيزي را كه متعلق اوست نسبت
ميدهند. بطور تعيين و تفريق.
بُنان
اوست در بخشش سُنان
اوست در كوشش
لقاي اوست در مجلس لــواي اوست در
ميدان
يكــــي
ارزاق را باســـط دوم ارواح را قـابض
ســــعادت را سوم پايه چـــهارم
فتح را برهـان
در
اينجا شاعر انگشتان ممدوح را با بسط ارزاق و سنان او را در كوشش بقبض ارواح و لقاي
او را سعادت و لواي او را بفتح نسبت داده است.
مثال
ديگر:
پيوسته دشـمنان تو
اينگونه مستمند يا كشته يا گريخته يا
بسته در حصار
شيون
در اين صنعت ميگويد:
تــا سر بپاي آن بت رعـــنا
گذاشتيم پا بر فــــراز طارم اعلـــي گــذاشتيم
قانع بفيض خشك لبي هاي
ساحليم گوهر به تنگ چشمي دريا گذاشتيم
ماييم و يوسف دل و زنـدان
زندگي مصــــر عــزيز را بزليخـــا
گذاشتم
باز
شيون:
از قيد حياتم چــو كند
مرگ آزاد ياران نبريــد اين وصــــيت
از ياد
نعش من بدبخت در آتش
سوزيد خــــاكستر آنـــرا بگـــذاريد
بباد
چه
خوب تقسيم كرده است.
ديگر:
تا تو
رفتي در گلستان نظم و عشرت در شكست
نشه در مــــل بــــوي در گُل نغمه
در بلبل نماند
صنعت ترصيع: در لغت گوهر نشاندن را گويند و
در اصطلاح بديع آنست كه كلمات فقرۀ دوم در وزن و حرف آخر با كلمات فقرۀ اول برابر
باشد.
شــد
باغ پر از مــشغلۀ نالۀ بلبل شد راغ پر از
مشعلۀ لالۀ رنگين
قــدمــــي
در راه خــــدا ننهند و درمــــي بي من واذي
ندهند
غرض از من اينجا
منت است.
شكر
شكن است يا سخنگوي من است عنبر ذقــن است
ياسمن بوي من است
شيون ميگويد:
دستي
كه دست خلق نگيرد شكسته به نخــــليكـــه
سايــه دار نباشد نرسته به
در بيت مذكور كلمات نخليكه و دستيكه هموزن
و هم سجع اند و هكذا كلمات دست خلق نگيرد و سايه دار نباشد هموزن اند و آخر هر دو
مصرع به (به) مختوم است كه صنعت ترصيح را نشان ميدهد.
در جاي ديگر شيون مينويسد:
اي
خـــدا داد رسي را برسان ناكسان گيرو كسي را برسان
همچنان در اين اشعار شيون صنعت ترصيح بكار
رفته:
اگــــر
روي تو نور افگن نمـي بود گلي در صحن
اين گلشن نمــي بود
روز
و شــــب بر سر راهـــي بــودم سالهـــــا
ديده بمــــاهـــــي بــودم
ز
دستت شـــــهر و ماوا ميگــذارم تــــرا
اي بيوفـــــا واميــــگـــذارم
نواي
نغمۀ دردم جنون فكـر نيرنگم بهار جلوۀ
داغم خزان گردش رنگم
گهي همخـــانه دردم گهي
با ناله در جنگم
گهي با غم در آوازم گهي
از گريه دلتنگم
ز جورت جز دل زاري
ندارم بغير از غم دگــر ياري ندارم
پر كن كه خُمار آمـد
پيمانه ز سر ساقي باشد كه دمي گردم بيهوش و خبر ساقي
آمـــد بسرم از ناز
هنگام سحــــر ساقي يكدست بكف ساغر دستي بكمر ساقي
صنعت
جمع: آنست كه چند چيز را تحت يك حكم درآورند.
شد بــر دلم آسان همه
امروز به يكبار داد و ستد و نيك و بد و بيش و كم او
در
اين بيت شاعر داد و ستد، نيك و بد، بيش و كم را تحت حكم آساني و سهولت در آورده
است.
همه آرام گـــــرفتند و
شب از نيمه گذشت
آنكه در خواب نشد چشم من و پروين است
شاعر چشم خود و پروين را در حكم بي خوابي
جمع كرده است.
شيون در ابياتيكه به ابوالقاسم لاهوتي
نوشته است صنعت جمع را خوب تمثيل ميكند:
آنكه
رخشنده چو خاور بسماي سخن است
طبـــع عاليش در آفـاق بسي مبرهـــن
است
صــاحب
علــــم و ادب كامل شعر و عرفان
سرو بستان كمــــال و گل باغ چمـــن
است
مسلكش
مسلك انساني و حرفش صدق است
بدلش عاطـــفه و ذكــــر وفا در دهـن
است
صنعت جمع در اشعار حمديۀ سنايي:
ملكا
ذكـــر تو گويم كه تو پاكي و خـدائي
نـــروم جــــز بهمـــان ره كه تو
ام راهنمائي
تو عظيمی تو حكيمي تو كريمي تو
رحيمي
تــــو نمــــايندۀ فضـــلي تــــو سزاوار ثنائي
بري از رنج و گــدازي، بري از درد
و نيازي
بري از بيم و اميدي، بري از چـون و چـرائي
يا
درين بيت از قاآني در وصف اسپ كدام پادشاه:
سـرين و سم و ساق و سينه و كتف و
ميان او
ستبر و سخت و باريك و فراخ و فربه و لاغر
صنعت
جمع در اشعار هاتف (اقتباس از غزل وطن):
نشاط
آور طراوت بخش و نزهت خـيز و روح افزا
بصـــد بســــتان مينو نـــــاز
دارد باغ پغـــــمـانش
بتانرا
زيب دست و شست و گوش و سينه و گردن
حمــــايل پــــاره و خاتـــم بود
لعـــل بدخشانش
از غزل ديگر:
گه
با تكان ابرو، گاهـي بجنبش چشم گاهـي به
تير مـژگان دلها شكار ميكرد
با
ناز و يا كــــرشمه، نيم نگاه و عشوه سامــان
دلبري را يكـــدم قطـار ميكرد
در
رقص ميخراميد، خميازه ميكشانيد لبريز بـوسـه
ميگشت، ميل كنار ميكرد
از غزل ديگر:
طــراز
عشرت دوشين مـــا مطنطن بود كــــه بزم با
همــه برگ و نوا مزين بود
گل
حـــناء و گل گُلبن و گل رخــسار بگو كه بزم
زفافش چه كم ز گلشن بود
از غزل ديگر:
كي
بودم شور بختي غم سرشتي بي سرانجامي
ز لـــذات جهـان در زندگاني بسته احــــرامي
بخــــوان
زندگي لذت نبود از شور و شيرينم
وليكـــن ديدم از شور حــوادث تلخي
كامي
حسن تعليل:
فرش
مخمل بهر پا اندازت ايگل سبز كرد
قطـــره هاي اشك چشم ابر گــــريان
بهار
در
بيت مذكور شيون حسن تعليل بكار برده و روييدن سبزه را توسط قطرات باران بمقصد پاي
انداز ممدوح خود ميداند يعني يك علت مناسب و شاعرانه براي زينت دادن بيت و وصف
ممدوح خود درست كرده است حالانكه علت اصلي روييدن سبزه چيزي ديگر است كه بمسايل
ساينس تعلق ميگيرد و سبزه ها بخاطر پاي انداز ممدوح شيون نرسته است.
در
جاي ديگر شيون ميگويد:
بهر تشريف تو دارد يك
جهان انتظار از گل بادام هر ســو چشم حيران بهار
دقت
شود گل بادام بمنزلۀ چشم حيران بهار سبب انتظار بممدوح شيون نيست ولي علت خوبي
برايش در ميان شده است كه حسن تعليل بهمرسيده است.
همچنان
در اين رباعي شيون:
عمريست فلك دشمن من
گرديده دل پر غـــم و دردمند تن گـرديده
بيشك سبب حـيات مــــن
در دنيا نابـــودن تكـــــۀ كفــــن
گرديده
ملاحظه
ميشود كه علت نمردن گوينده آنست كه اجلش نرسيده ولي شاعر علت ديگري كه واقعي نيست
ولي خوش آيند است براي زنده ماندن خود كه كمبود كفن است تراشيده و اين طرز افاده
حسن تعليل گفته ميشود.
گويا
حسن تعليل آنست كه براي وصفي يا رويدادي علت لطيف و مناسب بياورند نه حقيقي و
واقعي. پس اگر گفته شود كه فلان عمارت سوخت چونكه برقهايش شارت شده بود چون اين
علت واقعيست حسن تعليل گفته نميشود اما اگر بگويند كه چوب در آب فرو نميرود و علت
آن است كه آب چوب را پرورانده و حالا شرمش مي آيد كه پرورانيدۀ خود را فرو برد اين
علت واقعي نيست چونكه علت واقعي سبكتر بودن وزن چوب نسبت به آب است اما گوينده توجيه
لطيف و مناسب نموده كه حسن تعليل گفته ميشود. همچنان اگر گفته شود كه فلان شخص
محكوم بحبس گرديد زيرا دزدي كرده بود چون علت واقعي دزدي است پس در اين جمله حسن
تعليل راه ندارد. ولي اگر بمعشوقه گفته شود كه موي تو بسببي سياهست و رنگ ماتمي دارد
كه عاشق را كشته حسن تعليل است بسببي كه گوينده علت عاشقانه و شاعرانه برايش درست
كرده و علت واقعي سياهي موي چيز ديگريست.
در اين زمين چو تو خوشيد طلعتي
بوده است
وگــــر نــــه مــــاه بــــدور زمين نميگرديد
هـــاتف مگـــــر فگند نگاهــــي
بسوي غير
كز جــــرم آن بيك نظر اكنون دو بين شدم
خاقاني:
بيماري دق كـه مـــاه
دارد از هيبت چون تو شاه دارد
هاتف
در رديف بهار:
سبزه شسته نو نهالان سهي قد بسته
صف
شاهــــد گل را بعشرت ميهمان دارد بهار
بي ضياع وقت او هـــر دانه سازد
خرمني
آگهـــي از سرعت طـــي زمان دارد بهار
دشمنان عيش مــا را ريشه كن خواهد
نمود
اينچنين از سبزه گر تيغ و سنان دارد بهار
رفته از خاطــــره ام ذوق گلستان شــادم
كاين فرامــوشيم از ياد گل روي تو بود
واژگون در نظر آمـــد بفلك قـــوس
قزح
اين نگون ساريش از هيبت ابروي تو بود
در چمن سرو ترا ديده سر افگند بخـــاك
وجــه شرمندگيش قامت دلجـــوي تو بود
شاعري
ديگري گويد:
نــــه تنها مـــي پرسانند از زاهـــد
دل آزرده
دل تسبيح هم از دست وي سوراخ سوراخ است
جناس:
تشابه دو لفظ است در تلفظ و تغاير در معني كه تجنيس هم ناميده ميشود و اقسام مختلف
دارد.
(ص
146 ديوان شيون):
باشد كه دل غمزدگان شاد
شود
ويرانــــة شان خــــانه آباد شود
بايد همه در پيش خـدا داد
روند
تا داد رس ملك خــدا داد شود
كلمات
خداداد در هر دو مصرع در تلفظ مشابه ولي در معني مغايرت نشان ميدهند.
باخترا يك كمكي شور
جنون بايد كرد تا بكـــي پيروي فكــــر
جبون بايد كرد
جنون
و جبون تجنيس خطي دارند. (ص 151)
يارب مكن خراب خرابات
را كه ما دست ارادتــي بهمين خانه داده
ايم
خراب
و خرابات از نوع تجنيس زايد است.
ز دستت شهر و ماوا
ميگذارم تـــرا اي بيوفــــا وا ميگذارم
در
اين بيت فوق هم شيون نوع تجنيس زايد را تمثيل مينمايد:
شاعر
ديگري مينويسد:
بلبان شكرين تا بلبان
آوردي بلبان تو كه جانم بلبان آوردي
در
مصرع اول بلبان دوم بمعني سازي كه توسط لب و دست مي نوازند.
چو طفلان ز چوگان و از
گوي گوي مــي ارغــــوان بر لب جـــوي جوي
بدريــــا بسوزد دل خـيز
ران
چو زد بر سمند سبك خيز ران
خيز
ران بفتح خ و ضم ز بمعني درخت بيد.
ملك هم بر ملك قرار گرفت روزگار آخــر اعتبار گـرفت
جامي:
جامي از تـــره هـــات
بسته زبان سخن از طـــــره هــــات
ميگويد
حافظ:
بساط سبزه لگــد كوب شد
بپاي نشاط ز بسكه عارف و عامي برقص بر
جستند
ذم
شبيه بمدح:
شيون در اشعار آتي كه مسلماً از روي ظرافت سروده است صنعت ذم شبيه بمدح را افاده
ميكند صفحه 21 ديوان اشعار:
اســتاد مــا
گـرفته كـنون رتبة وزيـر منصب برابر است به
شخصيت خبير
از روي لطـف
شاه نشاندت بـه مسند كه ازآن مقام بلخ
بخارا ستش به زير
در رباعي مذكور سه مصراع چنان وانمود ميكند كه گويا شاعر مدح در نظر
دارد ولي در مصراع چارم ذم ميكند كه بذم ما يشبه المدح مي انجامد ودرهمين مصراع
چارم علاوه برآن صنعت كنايه هم مخفيست.
استاد دعـــا كنم بـــدربار
جليل
ايكاش شوي ســفير در اسرائيل
باشد قـــدم بـــدت اثـــر
اندازد
گردند مقابل عرب خوار و ذليل
در
دو مصرع اول بمدح ميپردازد كه گويي ادامه ميدهد ولي در مصرع سوم و چارم ذم
مينمايد. و گويا ذم شبيه بمدح آن است كه شنونده نخست گمان برد كه گوينده آهنگ مدح
دارد و بعد متوجه ميشود كه قسد وي ذم است چنانچه گويي درست است كه فلاني دروغگو هم
هست و يا صفت خوب او اين است كه بسيار بي لحاظ است.
شاعري
گويد:
قاضي شهر كه مردم ملكش
ميخوانند ما به اين نيز گواهيم كه او آدم
نيست
شيون
در اين رباعي:
چشم و دل و پايم به
سراغ نان بود سال سي و پنج فكر مــن نالان بود
چيزي كه نصيبم از سعادت
ها شد
يــا كشمكش پليس يا زنــدان بود
لف
و نشر:
صنعت لف و نشر هم در ديوان شيون بمشاهده ميرسد.
لف
در لغت پيچيدن و نشر باز كردن و گستردن است و در اصطلاح بديع آن است كه اول كلماتي
چند دريكجا جمع آورند و بعد كلمات ديگري متعلق كلمات اولي بدون تعيين ذكر كنند با اعتماد
آنكه سامع و يا خواننده هر منسوب را بصاحبش برساند و آن بر دو نوع است مرتب و غير
مرتب.
لف
و نشر مرتب: آنست كه نشر به ترتيب لف آيد چون:
صندوق خـــود و كاسۀ
درويشان را خالي كن و پر كن كه همين
ميماند
ملاحظه
ميشود كه در بيت مذكور تركيب صندوق خود اول آمده و در مصرع دوم تركيب خالي كن هم
نخست ذكر شده و تركيب كاسۀ درويشان هم در مصرع اول كه لف است دوم آمده و در مصرع
دوم تركيب پر كن نيز بعد از خالي كن يعني ثاني ذكر گرديده است.
چون جود و جلال و هنر و
طبع و كف او ابـــر و فلـك و اختر و دريا و مطر نيست
در
اين بيت ابر براي جود كه لف است نشر ميباشد و فلك براي جلال و اختر براي هنر و
دريا براي طبع و مطر براي كف علي الترتيب نشر است و كلمات جود و جلال و هنر و طبع
و كف لف ميباشد.
شيون
گويد:
عهد كردم ز كم و بيش
جهان غم نكنم در عـــروسي و عزا شادي و
ماتم نكنم
عروسي
و عزا لف است و شادي و ماتم نشر. ملاحظه
ميشود كه در مصرع مذكور كلمه عروسي اول بيان شده است كه لف است و شادي هم اول ذكر
گرديده و همچنان عزا كلمۀ دوم و هم ماتم بعد از شادي گفته شده و لف و نشر مرتب
است.
و
هكذا بيت ديگر شيون در همين رديف:
افگنم كِند بميخـــانه
و زاهــــد نشوم آنچه خواهم بكنم آنچه
نخواهم نكنم
افگنم
كند بميخانه لف است كه اول ذكر شده و در مصرع دوم آنچه خواهم بكنم متعلق به افگندن
كند بميخانه است كه آنهم اول مذكور گرديده و زاهد نشدن هم لف است كه بعد از كند
تذكار يافته و نشر آن نخواهم بكنم است كه بعد از خواهم بكنم آمده است. باز شيون:
خود خواهي كذاب عيان
خواهد شد رو زرد به پيش مردمان خواهـد شد
مـــن رفتم و او مــاند
ولـي در تاريخ هر راستي و كذب بيان خــواهد
شد
مصرع
سوم و چهارم ملاحظه شود كه راستي نشر من و كذب نشر (او) است و (من و او) در مصرع
اول لف براي راستي و كذب است. باز شيون ميگويد:
شيخ و شاه و شحنه ها از
بهر استعمار خلق اختراع مذهــب و قانــون و اديان ميكنند
در
اين بيت شيخ لف است كه دين و مذهب در مصرع دوم نشر آن است و شاه و شحنه براي قانون
كه نشر آنست لف ميباشد.
و
لف و نشر غير مرتب آنست كه نشر به ترتيب لف واقع نشده باشد. مثل:
دل را فراغ ميدهد و
ديده را فـروغ ديدار آفتاب و شان و
شراب صبح
دل
را فراغ ميدهد لف است كه اول آمده و شراب صبح كه نشر آنست علي الترتيب ذكر نشده و
همچنان ديده را فروغ در مصرع اول بعد از دل آمده و ديدار آفتاب و شان كه نشر آن
است مقدم ذكر گرديده يعني نشر دل و ديده به ترتيب نيامده و نا مرتب است و هر نشر
براي ماقبل خود نشر و براي مابعد خود لف واقع شده است:
ما و بلبل در گلستان
شكوه سر خواهيم كرد
از تو و گل قصه ها با يكدگر خــواهيم كرد
مــــن ز پـــاي آبشار
و بلـــبلان از شاخـسار
باغ را ز اشك و فغان زير و زبر خواهيم كرد
«آزاد كابلي»
ملاحظه
شود- من و بلبل در مصرع اول لف تو و گل در مصرع دوم علي الترتيب نشر و باز تو و گل
در مصرع دوم لف و يكدگر نشر. و در بيت دوم من لف و پاي آبشار نشر آن و بلبلان لف و
شاخسار نشر آن و باز اشك نشر براي من در پاي آبشار و فغان نشر براي بلبلان از
شاخسار كه گويا پاي آبشار و شاخسار كه براي من و بلبل در مصرع اول نشر واقع شده
بود مرتبه دوم براي اشك و فغان كه اشك بمن و فغان به بلبلان تعلق ميگيرد نشر شده و
هكذا ذكر كلمۀ زير براي من كه در مصرع اول لف بوده نشر و كلمه زبر براي بلبلانيكه
در مصرع اول لف بوده نشر است و مطلوب شاعر از ذكر كلمه زير سطح باغ كه خودش در
آنجا ايستاده و مطلب از ذكر كلمۀ زبر بالاي شاخسار كه بلبلان آنجا نشسته اند
ميباشد.
شاعر
ديگري لف و نشر غير مرتب را چنين افاده ميكند:
افـــروختن و ســوختن و
جامــــه دريدن پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
ملاحظه
ميشود كه افروختن بشمع و سوختن بپروانه و جامه دريدن بگل تعلق ميگيرد اما در مصرع
اول كلمۀ افروختن اول آمده و در مصرع دوم متعلق آن كه شمع است دوم آمده و همچنان
در مصرع اول سوختن بعد از افروختن يعني دوم آمده و متعلق آن كه پروانه ميباشد در
مصرع دوم اول ذكر شده است.
از
اينكه در ديوان شيون به صنايع مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه نيز بر ميخوريم بهتر
است اولتر در بارۀ اين صنايع بحث بسيار مختصر كرده و بعد بذكر امثله از دواوين
ديگر شعرا و ديوان شيون بپردازيم.
بايد
دانست كه صنايع مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه از موضوعات علم بيان است.
بيان:- در لغت بمعني ايضاح و
ظاهر ساختن و در اصطلاح اهل علم عبارت از قواعديست كه بوسيله آن يك جمله يا مضمون
بعبارات مختلفه آورده ميشود بطوريكه همان عبارات در مراتب وضوح از هم متفاوت باشد
بعبارت ديگر بيان ايراد معناي واحد بطرق مختلف است مثلاً اگر بگوييم زيد متعلم
مكتب است زيد شاگرد مدرسه است زيد تلميذ دبستان است چون با اين طرز ادا كه مثلاً
يكي از اين عبارات واضح و ديگري اوضح باشد و تفاوتي در اداي اين سه تركيب بهمرسيده
باشد وجود ندارد.
و
هر كدام از اين جملات در معني حقيقي و وضعي و مطابقي خود استعمال گرديده است پس در
علم بيان داخل نشده ايم و اين نوع جملات بعلم بيان تعلقي ندارد ولي اگر بگوييم درب
خانۀ زيد باز است يا دست زيد كشاده است ميتوان گفت كه وارد علم بيان شده ايم زيرا
درب خانۀ زيد بمعني حقيقي و وضعي آن استعمال نشده و بواسطۀ معني التزامي اين دو
عبارت ذهن بوصف سخاوت زيد انتقال ميكند و اين دو جمله را بعبارت زيد كريم است و يا
سخاوت دارد هم افاده ميتوانيم و يا مثلاً اگر بفرد زيبا صورتي گفته شود كه ماه است
گويا ماه در معني حقيقي آن بكار نرفته و از سبب اشتراك مشابهت روشني و رخشندگي بين
زيبا صورت و ماه قدري پوشيده سخن گفته شده از مثالهاي اولي فوق صنعت مجاز و از اين
مثال آخر صنعت استعاره را كه متعلق بعمل بيان است تصوير كرده ايم. (چونكه علاقه
ميان ماه و صورت تشبيه است و در بحث استعاره توضيح خواهد شد). مطلب كه هرگاه يك
لفظ واحد با استفاده از معاني تضمني والتزامي اش بعبارات مختلفه ذكر گردد كه بموجب
تعابير واضح و اوضح و وسايط قريبه و بعيده كه اهل علم وضع كرده اند بمقصد پي برده
ميشود بيان است.
با
دانستن علم بيان ما با اسرار و آيين و رسوم كلام ادبي آشنا ميشويم و علم بيان علم
رمز كشايي سخن ادبي است.
و
در اين مبحث
ادبيات
دنياي اداي يك معني به انحاي مختلف است از همينجا است كه سبكهاي ادبي از هم جدا
ميشود.
در
اين وجيزه راجع به علم بيان همين قدر كافيست.
1- مجاز: در لغت بفتح ميم جايز،
روا، مشروع و اجازه داده شده و در اصطلاح لغتي را بنابر مناسبتي از معني اصلي
تجاوز داده بمعني غير وضعي استعمال ميكنند مثلاً استعمال لفظ شير براي شخص دلاور و
يا ذكر كلمۀ خر براي مرد احمق مجاز است. در اينجا شير و خر در معني وضعي استعمال
نشده و بسبب التزام دلاوري شير براي شخص دلاور كلمۀ شير ذكر گرديده و هم بعلت
ارتباط ناداني مرد مذكور با خر نام خر بميان آمده است كه صنعت مجاز را تشكيل داده
است. هر لفظي كه در معني غير حقيقي استعمال ميشود البته بنابر علاقه و مناسبتي است
كه ميان آن لفظ و معني غير حقيقي بكار برده شده است حال اگر اين علاقه بسبب جزييت
و كليت يا ظرفيت و مظروفيت و سبب و مسبب و غيره ارتباطات باشد آنرا مجاز مرسل
ميگويند و گويا بهمه حال در ذكر مجاز ها وجود قرينه و علاقه يعني ارتباط بين معني
حقيقي و مجازي شرط است و هرگاه علاقه بين معني حقيقي و مجازي تشبيه باشد پاي صنعت
استعاره بميان مي آيد كه در موقفش بيان خواهد شد اما كاربرد يك لغت بجاي ديگر لغت
كه در صنعت مجاز معمول است فقط در موارد مشخص و مواضع مخصوصي است كه ادبا تعيين
كرده اند و اقسام عمدۀ آن در نه مورد است: تسميه كل باسم جز و تسميه جز باسم كل
تسميه مسبب باسم سبب تسميه سبب باسم مسبب
تسميه شي باسم چيزي كه بوده. تسميه شي باعتبار استقبال آن تسميه شي باسم محل تسميه
محل باسم حال تسميه شي باسم حالت آن. و ما بسبب عدم طوالت از تفصيل آن صرف نظر
ميكنيم مقصد كه خارج از همين نه مورد شاعر نميتواند معني لغات را تغيير بدهد مثلاً
نميتوان در گفت و ديوار فهميد اما ميتوان در گفت و بجاي دو پلۀ در يك پلۀ در را
اراده كرد. اگر بگوييم سرم درد ميكند كه مراد از جزيي از سر مثلاً شقيقه است، يا
سرم را تراشيدم كه مقصود موي سر است، سرم سفيد شد كه مطلب موي سر است چون در اين
مثالها يك رابطۀ كليت و جزويت ديده ميشود مجاز مرسل است. همچنان اگر بگوييم صنف
دوم برنده شد مراد شاگردان همين صنف است و يا شهري بماتم نشست مقصود مردم شهر است-
آدرس را از اين مغازه بپرس يعني از صاحب مغازه پرسان كن در اينجا هم چون يك علاقۀ
حال و محل و يا ظرف و مظروف است پاي مجاز مرسل در ميان مي آيد، آتش مرا گرم كرد
مراد حرارت آتش است- برويم در آفتاب مراد نور آفتاب است چون لازمۀ آتش حرارت و
لازمۀ آفتاب نور است و اينجا يك رابطه لازميت و ملزوميت ديده ميشود مجاز مرسل است.
مقصود از ذكر دست خداوند قدرت خداوند است كه با علاقه علت و معلول مجاز مرسل گفته
ميشود. استعمال رخش به معني اسپ و ذوالفقار بمعني شمشير هم بسبب رابطۀ عموم و خصوص
مجاز مرسل است زيرا رخش باسپ رستم زال و ذوالفقار به شمشير حضرت علي كرم الله وجه
اختصاص داشته ولي شاعران اين دو لغت را رتبۀ عموميت داده اند و بمعني محض اسپ و
شمشير هم استعمال كرده اند. سعدي (ع) در رابطه عموم و خصوص ميگويد:
توحيد گوي او نه بني آدم است و بس هر بلبلي كـــه زمزمه بر شاخسار كــرد
كه از كلمۀ بلبل همه مرغان اراده
شده است. هرگاه به انسان خاك يا مشتي آب و گل باين اعتبار كه خلقت او از آب و گل
بوده است و يا به شراب و سركه آب انگور بگوييم چون علاقه آنچه بود و آنچه خواهد
بود در ميان مي آيد اين دو جمله داخل صنعت مجاز مرسل است. هاتف در يك بيت منظومۀ
خود در وصف قاري ملك الشعراء به توصيف قلم وي ميپردازد و ميگويد:
قاري هر طرف خواهد عنان خامۀ خود
را دلخواه سر ميدهد و بدين تقريب ياد عهد نيسواري ميكند كه انتساب قلم به ني بموجب
رابطۀ جنسيت مجاز مرسل است.
هر طرف خواهد عنان خامه را سر ميدهد قـــاري هاتف ياد عهــد نيسواري ميكند
استعمال خون در معني خونبها بدلالت
علاقه لازم و ملزوم و رابطۀ بدليت كه بگوييم خونش بگردن توست و يا فلان شخص خونخواهي
دارد يعني خوبنهايش بذمت توست و خونبها ميگيرد مجاز مرسل است.
علاقۀ ضديت در مقام طنز و استهزا
كه به آدم ناتوان و ضعيف رستم داستان به آدم سياه سفيد و به شخص سفيد سياه گفته
شود نيز در حكم مجاز مرسل است. خلاصه كه غير از اقسام عمده مجاز مرسل كه در بالا
مثالهاي از آن زديم با روابط ديگر مثل رابطه احترام و مجاورت و بُنووت و علاقه
غالبیت و امثالهم نيز پاي مجاز مرسل بميان مي آيد ولي اين فروعات از نظر علم بيان
چندان ارزشي ندارد و كثيرالاستعمال هم نيست. مثال طنز از حافظ: حافظ بر سبيل طنز
برادران بي غيرت يوسف را غيور ميگويد:
عزيز مصـــر برغم برادران غيور ز
قعر چاه برآمد باوج چاه رسيد
چند مثالي از ديوانهاي شعرا در
مجاز مرسل:
حافظ:
دل عالمي بسوزي چـــو عذار بر فــروزي تو از اين چه سود داري كه نميكني مدارا
ذكر محل يعني جاي بنام جايگیر است
زيرا مطلب از دل عالم دل اهل عالم است.
مسعود سعد سلمان:
چون صدف در همه جهان نكنم جــــز بدرياي مـــدح تو معدن
در اينجا ظرف معدن را گفته و مظروف
جواهر را.
گل در برو مي در كف و معشوق بكام است سلطـــان جهــــانم بچنين روز غـلام است
مراد از مي در كف جام بر كف است.
شفائي اصفهاني:
ديدي كه خون ناحـــق پروانه شمع را چندان
امان نداد كه شب را سحر كند
مراد از خون قتل و هلاك است.
پس از تحصيل دين از هفت مردان پس
از تاويل وحـــي از هفت قـران
غرض از ذكر وحي قرآن است.
حمــــد بيحــد مرخـــداي پاك را آنكه
جان بخشيد مشت خاك كرد
مراد از مشت خاك انسان است باعتبار
ماضي.
بخونم زد رقــم تا بر قلم شد آشنا دستش پريرويي كه ميبردم بمكتب من كتابش را
مـــراد از دست سرانگشتان است.
موجود نامي است باقي توهم
از عالـــم خضـر رو تا مسيحا
مراد از ذكر مسيحا ذكر محلش ميباشد
كه آسمان چارم است.
توحيد گوي او نه بني آدمست و بس هر
بلبلي كـــه زمزمه بر شاخسار كرد
درينجا از ذكر خصوص عموم اراده شده
و مقصد از ذكر بلبل همه مرغان است.
مثال مجاز در ديوان شيون:
باختر يك كمكي شور جنون بايد كرد تا بكي پيروي از فكــر جبون بايد كرد
مقصد از اهالي و مردم باختر است يعني
تسميه حال باسم محل صورت گرفته.
كابل و مشــرقـــي و بلخ بغـــارت ندهيد فكر پيشاور و كوهات و جمون
بايد كرد
تسميه كل باسم جز است.
حال نزعست سر مـــا در بيمار وطن از
براي صحتش فديۀ خون بايد كرد
مطلب از ذكر خون در اينجا كشتن گاو
و يا گوسفند نذرانه است- اينجا رابطه لازم و ملزوم است چونكه لازمه خون ذبح است.
مرد وار از گلوي غصب حق خود را با
سر برچه و سيلاوه بــرون بايد كرد
مطلب از گلوي غصب گلوي غاصب است.
در اينجا ذكر صفت و ارده موصوف بعمل آمده.
2- تشبيه: ادعاي مانندگي بين دو
چيز است مثل آنكه بگوييم چشم محمود از نگاه شكل مانند نرگس است و يا رخسار احمد در
سرخي چون برگ گل است. تشبيه در صورت گسترده و كامل خود جمله اي داراي چهار جزء است
كه به آن اركان تشبيه ميگويند در جملۀ چشم محمود از نگاه شكلي مانند نرگس است به
(محمود) مشبه (تشبيه شده) و به نرگس مشبه به (تشبيه شده به اين يا به آن) و به
(نگاه شكلي) وجه شبه (سبب شباهت) و به كلمۀ (مانند) ادات شبه (لفظي كه بر تشبيه
دلالت كند) ميگويند. امثله:
سعدي:
لب از لبي چو چشم خروس ابلهي بود برداشتن بگــــفتۀ بيهـــودۀ خــــروس
تشبيه لب بچشم خروس كه لب مشبه و
چشم خروس مشبه به وجه شبه سرخي و كلمۀ (چو) ادات تشبيه است.
دو نكته در تشبيه مهم است اول آنكه
وجه شبه در (مشبه به) قوي تر و روشن تر باشد اگر بگوييم روي احمد چون آفتاب روشن
است واضح است كه وجه شبه يعني روشني در آفتاب (در مشبه به) قوي تر و جلي تر
ميباشد- و بايد گوينده در تشبيه (مشبه) را نظر به مشبه به قوي تر افاده نكند پس
نميتوان گفت آفتاب مانند چراغ روشن است و اينگونه تشبيه درست نيست. ديگر اينكه وجه
شبه عبارت است از آن معني كه مشبه و مشبه به دران اشتراك دارند پس ميشايد بهمه حال
شامل طرفين باشد و اگر شموليت طرفين را افاده نتواند تشبيه گفته نميشود. بحث وجه
شبه مهمترين بحث تشبيه است چون وجه شبه مبين جهان بيني و وسعت تخيل شاعر است و بر
مبناي وجه شبه است كه در نقد شعر ادبا متوجه به نو آوري يا تقليد هنرمند ميشوند و
بطور كلي انواع سبكها از همين تغير و تحول در وجه شبه است كه تشابهات تازه بين اشيا
مي يابند يا بين امور كهنه شباهتي نوين كشف ميكنند متمايز ميگردد- منتها بايد وجه
شبه ادعا شده جنبه اقناعي داشته باشد يعني بعد از ادعاي هنرمند قبول كنيم كه چنين
شباهتي بين مشبه و مشبه به وجود دارد و الا فلا.
امثله تشبيه در دواوين شعرا زياد و
اگر بگوييم تمام ديوانهاي شعر از اين صنعت و صنعت استعاره كه از يك جنس اند مملو و
مشحون است مبالغه نخواهد بود. منوچهري در وصف اسپ:
ساق چون پولاد و پي همچون كمان رگ
همچو زه
سم
چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ
حافظ:
من اگر خارم اگر گل چمن آرايي هست كــــه بهر شيوه كـه مي پروردم مي رويم
حافظ:
ز بنفشه تاب دارم كه ز زلف او زند دم تو سياه كم بها بين كه چه در دماغ دارد
خاقاني:
نسيم صبح ميوزد مگــــر ز جــويبار ها كه بوي مشك ميدهد هواي مرغزار ها
قاري ملك الشعراء افغانستان پيام
منظومي مشتمل بر سيزده بيت از عرشه كشتي در راه بازگشت از حج بيت الله شريف براي
آقاي محمد سرور گويا دارد كه در اين دو بيت سخن را يك مراتبه بزلال بادۀ روان بخش
و بار ديگر به شميم دلاويز تشبيه ميكند:
دو سه مـه است كه مخمور بادۀ سخنم از
اين زلال روانبخش يكدو جام رسان
روايح سخـــن آمـــد مفـــرح خــاطر ازان
شـميم دلاويــــز بــــر مشام رسان
به تشبيهات اين غزل وي
توجه شود:
عــــذار
سادۀ جــــانـان گل بيخــــار را ماند
نهال فتنه خيزش سرو
خــــوش رفتار را ماند
رخ عالم فــريبش چون عـــرقريز حيا گردد
بچــشم اهـــل بينش
شبنم گلـــزار را مــاند
لب شيرين آن كان ملاحت غنچـه است اما
چــــو آيد در تكلم
لعل گـــوهر بار را ماند
ز بس در دل زند هر موي او از پيچ و خم نيشي
تو گويي زلف مشكين
عقرب جـرار را ماند
بصـد نيرنگ و افسون از كف ما ميربايد دل
بلــي در عين مستـــي
چشم او هشيار را ماند
رسيدن در مقام آدميت سخت دشوار است
بلنديهـــاي ايــن
ره قلـــۀ كهسار را مــــاند
نديدم از سواد خامۀ خــود جز زيان سودي
تهي مغز است از بس مــــردم
بيكار را مـاند
ز بس دنيا فسونش بسته چشم عاقل و جاهـل
متاع انــــدك او در
نظـــــر بسيار را مـــاند
بتلخي هاي او شور لئيمان بسكه افزوده است
جهــــــان اندر
مذاق مـــن دهان مار را ماند
دو عالــــم را بهم بر ميزند در لحـــظه قاري
صف مــژگان شوخش
لشكر جرار را ماند
مثالهاي تشبيه در ديوان شيون:
چمن بحــرمت آزاديت گل افشان است
تو هم چو سرو سهي
سر بكش پر افـشان بال
بسر زمــين دليران سبك متاز اي خـصـم
كـه موش را نبود در
حــــريم شير مجـال
دل را عـــــزيز دارم و چـــون تحفۀ عزيز
ماندم ز عشق پيش تو
اين يادگار خويش
كوكو زنان چو فاخته از شوق زير خاك
انداز سرو تـو نگــــرم
بر مزار خـــويش
شيون كنم چـــو بلبل شوريده در لــحد
گــر بشنوم شميمي
ازان گلعذار خويش
3-استعاره: گفتيم صنعت استعاره يكي از شعبات علم بيان است.
معني لغوي استعاره عاريت خواستن و
در اصطلاح لفظي را گويند كه بمعني غير حقيقي استعمال گردد و علاقه در بين معني
حقيقي و مجازي مشابهت باشد (در فوق متذكر گرديديم كه هرگاه علاقه بين معني حقيقت و
مجاز غير از مشابهت باشد آن صنعت مجاز مرسل است)
ماه من امشب نميدانم كه مهمان كهي گـرم رفتي از نظر شمع شبستان كهي
در اين بيت با ذكر كلمه ماه رخ
معشوق اراده شده و علاقه شباهت ميان ماه و روي معشوق روشني است و همچنان است
استعاره شمع براي معشوق در مصرع دوم.
سايه ام را عار مي آيد كه افتد بر زمين التفات آفتابـــي تا بمــــن تابيده است
آفتاب را بروي معشوق تشبيه كرده
بعد از ذكر روي معشوق صرف نظر كرده و فقط آنچه را از او استعاره شده است ذكر ميكند
و اگر ذكري از روي معشوق ميكرد آنگاه پاي صنعت تشبيه بميان مي آمد نه استعاره.
گفتم كه ابتدا كنم از بوس گفت نه بگـــذار
تا كه ماه ز عقرب بدر بود
اينجا هم با ذكر ماه از روي معشوق
استعاره شده است.
چون پرند نيلگون بر روي پوشد مرغزار پرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار
با ذكر تركيب پرند نيلگون از آفتاب
استعاره گرديده است.
لولو از نرگس فرو باريد و گل را آب داد وز تگــــرگ روح پرور مالش عُناب داد
معني اين بيت آن است كه معشوق
رنجيد و اشك ريخت و لب گزيد. زيرا مقصد از لولو اشك و مراد از نرگس چشم و مطلب از
گل روي و هدف از تگرگ دندان و مقصود از عناب لب و همه استعاره است كه در هر پنج
مورد آنچه براي او استعاره شده است يعني اشك و چشم و دندان و لب ذكر نشده و اگر
اين الفاظ هم ذكر ميگرديد باز صنعت تشبيه بميان مي آمد كه خواننده قدري به آساني
مي فهميد شاعر لولو را باشك و چشم را به نرگس و گل را بروي و تگرگ را بدندان و
عناب را بلب تشبيه كرده است.
نرگسش مايل قتل است اجل پيش ميا كــه مبادا مژه برهم زند و كشته شوي
اينجا هم نرگس براي چشم استعاره
شده است و شاعر از ذكر لفظ چشم خودداري نموده و بقرينه يعني از شباهت شكلي كه ميان
چشم و نرگس است بصنعت استعاره پي برده ميشود. يكي دو مثال از ديوان شيون:
خواهم شبي دراز كه با غمگسار خويش خالـــي كنم دمـي دلك داغدار خويش
مطلب از ذكر غمگلسار معشوق است كه
بدون ذكر كلمه معشوق استعمال شده و استعاره گرديده است گويا شيون معشوق خود را
غمخوار خود دانسته و وجه شباهت هم غم شريكي است و در مصرع دوم تركيب دل داغدار
تشبيه است كه مشبه و مشبه به هر دو ذكر شده است.
دور شباب رفت چو برق از نظر دريغ آمد خزان و سير نديدم بهار خـويش
اينجا هم ذكر لفظ خزان براي پيري و
استعمال كلمه بهار براي جواني استعاره شده است و خزان و بهار در معني حقيقي اراده
نشده و وجه شباهت زودگذري عمر و شباهت پيري بخزان و شباهت جواني به بهار است.
كوكو زنان چو فاخته از شوق زير خاك انداز سرو تو نگــــرم بر مـــزار خـويش
اينجا تذكار كلمه سرو براي قد
معشوق استعاره است.
كار ما زانروز آه و شيون و افغان بشد كاشناي ظالمي بيگانه خوئي داشتيم
ذكر كلمه ظالم كه مراد از معشوق
است هم استعاره است.
نا اميــــدي اول اميـــد هــــاست نخل ما چون خشك شد بر ميدهد
ذكر نخل براي قامت ما استعاره است.
سالها در غــــم ماهـــي بودم روز و شب چشم براهي بودم
مقصد از ذكر ماه روي معشوق و وجه
شباهت همان روشني است.
4-
كنايه:- كنايه باب آخرين علم
بيان است كه سه باب اول مجاز و استعاره و تشبيه بود. ميگويند طرح اين باب
بصورت مستقل و مدون به ادباي متوسط و
متأخر مربوط است. كنايه در لغت پوشيده سخن گفتن و در اصطلاح آنست كه از لفظي معني
غير حقيقي آن اراده شود و در عين حال دلالت بر معني حقيقي آن لفظ هم ممكن باشد.
مثلاً اگر گفته شود كه فلان شخص دست دراز دارد و اراده كنيم تجاسر و تجاوز او را
بحق ديگران كنايه است زيرا با گفتن اين جمله با رجوع به معني غير حقيقي تجاوز آن
شخص در حق ديگران در ذهن خطور ميكند و درعين حال امكان درازي دست شخص كه معني
حقيقي آن است هم تعبير شده ميتواند. و همچنين اگر بگوييم زيد بلند قامت است و يا
بكر كوتاه قد است و اراده داريم معني غير حقيقي را و مثل معروف را در قامت دراز
بابلهي و براي قامت كوتاه به فتنه انگيزي ربط بدهيم كنايه است زيرا در عين حال كه
معني غير حقيقي را اراده كرده ايم توجه بمعني حقيقي كه بلندي قامت و كوتاهي قامت
است هم جواز دارد.
اقسام كنايه و بحث در مورد كنايات
زياد است و ما فقط بدو نوع كنايه كه قريب و بعيد ميباشد اشاره كرده و مثال مي
آوريم و از جر و بحث زياد در موضوع صرف نظر مينماييم.
كنايۀ قريب: آنست كه انتقال از لازم بملزوم بي واسطه باشد مانند
اين بيت:
مست از كجا و مرگ و گرنه همين مرا روزي هزار مرتبه پيمانه پــر شده است
پيمانه پر شدن كنايه از مردن است.
آنكه از سنبل او غاليه تابي دارد باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد
مراد از كسي كه از گيسوي او غاليه
(خوشبويي ها- مشك و عنبر و غيره) در رنجش و خشم است كنايه از معشوق است كه باز با
عاشقان دلباخته پرخاش دارد.
حافظ:
يارم چو قدح بدست گيرد بـــازار
بتان شـكست گيرد
كنايه از بي رونقي بازار است.
خاقاني:
رخسار صبح پرده بعمدا بر افگند راز دل زمانـــه بصــحرا بر افگند
بصحرا افگندن كنايه از آشكار كردن
است زيرا صحرا لُخت است و همه چيز در آن نمايان.
اين تركيبات در عرف كنايه هاي قريب
و آسان است- مثلاً رخت بربستن و لب گزيدن و سرخ شدن- دست شستن از كاري- پيرهن
دريدن- بيتابي كردن- كمر بستن- قلم كشيدن- خاك بر سر شدن.
كنايۀ بعيد: آنست كه انتقال از
لازم بملزوم بوسايط حاصل شود چون:
قاآني:
خاكستري كه مطبخ ما كوه كوه داشت اكنون نــــه كش بر آيينه بهــر جلا زنم
ملاحظه ميشود كه در اينجا كثرت
خاكستر كثرت آتش و آن كثرت طبخ و كثرت مطبوخات را لازم دارد (كه در نتيجه كثرت
مطبوخات به كثرت مهمان و سخاوت گوينده مي آنجامد.)
نظامي:
بزرگي بايدت دل در سخا بند سر كيسه به بـــرگ گندنا بند
سر كيسه را نميتوان به برگ گندنا
محكم بست برگ گندنا محكم نيست و زود پاره ميشود و يا ميگسلد پس سر كيسه را باز
نگهدار و باز بودن سر كيسه كنايه از بخشنده بودن است كه نظامي به آن توصيه ميكند.
بگلزاري كه حسنش بي نقاب است خـــزان
در بــرگـــريز آفتاب است
يعني در گلزاري كه حسن وي تجلي ميكند خزان ازان
كوچ كرده ميرود كه آفتاب را خزان و برگ ريز كند گويا شاعر حسن فايق معشوق را ادعا
مينمايد.
خاقاني:
عــاشق بكشي بــــه تير غمزه چندانكه بدست چپ شماري
شاعر بمعشوق ميگويد كه عاشقان
بسيار زياد را بتير غمزه ميكشي- مطلب از شمار دست چپ كنايه بحساب عقد انامل است كه
در قديم شمار مآت و اُلوُف را بسر انگشتان دست چپ ميكردند و شمار احاد و عشرات را كه
اعداد كوچك بوده بدست راست ميگرفتند و اراده كردن انامل (سرانگشتان) با كلمه دست
هم از نوع مجاز مرسل و تسميه جز باسم كل است. حال يكي دو مثال از ديوان شيون در
باب كنايه مينويسيم:
فيض آب ديـده نتوان يافت در آب وضو كاش زاهد را بجاي ريش مژگان تر شود
اين بيت از لفظ مژگان بر خارج معني
حقيقي اراده شده و مطلب از تر شدن مژگان چشم گريان و غرض از چشم گريان زاري و تضرع
بحضور پروردگار عالم است، علاوه بر صنعت مجاز صنعت كنايه هم بكار رفته زيرا مانعي
براي دلالت معني حقيقي نيست و معني حقيقي تر شدن مژگان زاهد است. اين رباعي ديگر
شيون كه بطور مزاح و خوش طبعي بدوست خود نوشته هم صنعت مجاز و كنايه را ميرساند:
استاد ببين ســر خــــداي همگان كز كرسي اجلاس فگندت پايان
بردت بسوي حـجـاز تا در جمره سنگي نرود خطا بسوی شــيطان
مجاز باين معنيست كه جمله سنگي
نرود خطا بسوي شيطان دلالت بر خارج معني حقيقي ميكند و بمخاطب خود ميگويد در مناسك
حج كعبه كه جمره براي راندن شيطان زده ميشود اگر تو كه در اعمالت بر شيطان چربي
ميكني آنجا باشي سنگها بطرف تو پرتاب ميشود و شيطان از آسيب جمره بدور ميماند- و
چون در اين طرز ادا ملاحظه معني حقيقي كه جمره زدن است هم اراده شده ميتواند لهذا
صنعت كنايه را نيز شامل ميشود. و در اين رباعي ذيل شيون علاوه بر آنكه صنعت ذم
مايشبه المدح (مذمت شبيه بمدح) را افاده ميكند صنعت كنايه هم مخفي است.
استاد مــــا گـــرفته كنون رتبۀ وزير منصب
برابر است به شخصيت خبير
از روي لطف شاه نشاندش بمسندي كـــز
آن مقام بلخ و بخاراستش بزير
در رباعي مذكور سه مصرع اول چنان
وانمود ميكند كه گويا شاعر مدح در نظر دارد ولي در مصرع چارم مذمت ميكند و در همين
مصرع چارم علاوه بر ذم صنعت كنايه هم جا داده شده است كه اهل زبان و عرف عوام باين
كنايه خوبتر پي ميبرند.
columbia titanium
پاسخحذفDescription: This is a titanium tubing Titanium-arts glass glass made of aluminum chi titanium flat irons oxide for sale in Canada and shipped to Ontario titanium quartz and titanium color Canada. revlon titanium max edition A unique glass that $42.50 · Out of stock