۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

اشعار شادروان هاتف قسمت چهارم




بتقريب سالگرد وفات حسرت آيات
 احمد شاه مسعود رحمتُ الله عليه

ســالينه شــهادت عالـــي مقـام ماست   برما حقش فزون ز حق باب و مام ماست
احمــد شۀ مسعود كـه از يمن همتش   بار دگر بروي جهـان زنـده نام ماست
باد دشمنان ميهـــن و با خـايـنان دين پيكار وي وسيله امــن و سلام ماست
رزم آزمـــا تهـــمتن مــيدان كار زار  او قهـرمان فتح و ظفر در قـيام ماست
از فيـض استقامت وي در قبال خصم    منقوش بر جـريده گيتي دوام مـاست
كشور بـدست سيطره جويـان فتاده بـود    او سد راه تجــــزيـه و انقسام مـاست
كوته بداشت دست جها نخوارو زله خوار منت پزير وي همه اي خاص وعام ماست
نقش است برنگين جهان كار نامـه ات     ياد  محسنات تو ذكــر مـدام مـاست
بي يادي از وطن بتو راحت نبود حلال     اكنون بغير ياد تو عشرت حرام ماست
آنكس كـه در دفاغ وطن داده است سر تا سر بتن بـود طــرف احـترام ماست
گفتم بران شـهيد وطن در ره خـيال       تشـريف بر زيارت خاكت مرام ماست
گفتا به قرب و بُعد ندارد دعـــا نياز        اما درود و فاتحه عطــر مشام ماست
«بعد از وفات تربت ما بر زمين مجوي        در سينه هاي مردم عارف مقام ماست»
گفتم كه دشمنان همه نابود گشته گفت        گفتا هنـــوز بسته بجهد نظام ماست
 گفتم يگان يگان بـه كمينگه نشسته گفت     همبستگـي جوابـده عام وتام ماست
تجليل ياد بود بزرگان ملك و دين        آيينه دار ابـهــت و احتشام مـاست
از مخلـصان شــــيفته آن شهيد پاك
هاتف دعاي مغفرت حسن ختام ماست



سلحشوري قوماندان مسعود شهيد

بي رنج و تعب نيل بمقصود محال است  نا ديده زيان تعبيه ســـود محــال است
پيدايش مـردي بـــه سلحشوري مسـعود در پرده كشد شهرت محمود محال است
او ديـر بيامـــوخت ره و رمـــز ظفـر را آن راز بيابد خلفش زود محــال است
يك چند قــدم بــر اثـر پاش توان رفت   آيد بعمل آنچه كه فرمود محال است
از هــر طرف آواز دل انگـيز بلند است   در گوش رسد نغمۀ داود محال است
 بــاري دگـــر آيـد بجــهان باز خليـلي گلـــزار كند آتش نمرود محال است
در جنبش امــواج قضا گشت چو مغروق باز آوري گوهــر مفقود محال است
آيـــد بــجـــهان نـابغـــه و داهيه بسيار  هموزن به احمد شۀ مسعود محال است
گر خامــه شب و روز قلمزن شود هاتف
توصيف كند آنچه كه او بود محال است
* * *

سالروز وفات احمد شاه مسعود
دو باره ديدۀ ياران ز غـم نم اندود است دو باره اشك جراحات دل نمكسود است
ز نــو كنيم تــأسف بـــه بـي ثباتي دهر كه آنكه بود بما هست و بود نابود است
چنان بر آتش ما آب ريخت جور سپهر   كه مانده گر نفسي در نهاد ما دود است
به بحر هجر زنم غوطه ليك بي حاصل   كه يافت مي نشود گوهري كه مفقود است
بيا كه فاتحــــه خـوانيم از سر اخلاص   كــه سالروز وفات شهيد مسعـود است
كسيكه بي غم و رنج وطن تمامي عمر   نديده روز قـرار و شبـــي نياسود است
بپاي مرديش از چنـگ دشمنان رستيم   كه مملكت شده آزاد و رو به بهبود است
ز جــان نثاري آن راد مـــرد در كشور   رژيم فـاسد طالب ذليل و مـردود است
وگرنه بود ز لشكر كشي عيان كـه قريب   زمام كشور افغان بدست نمــرود است
بيان كار رواييش هر چه بيش كم است  هر آنچه دير بخوانم بوصف او زود است
جهـــانيان بوطــن دوستيش معترف اند باعتبار وي اين خصــلت خوش افزود است
شكست فوج ابر قدر تان ز جانب وي    مثال پشۀ كم جان و فيل محمود است
بوي دليل ظــفر نصـــرت الهـــي بود كه در مقايسه راه حساب مسدود است
شويـــم طالب آمــرزشش ز حــــق هاتف
كه از درود و دعا روح پاك خوشنود است
* * *
در رثاي بي بي عايشه جان همسر
 جناب عزت الله خان مجددي
دل از غم آب و اشك از ديده در آشوب طوفان است
ز دلتنگــــي فغـــان در جستن راه بيابــان است
برنـــگ سبحـه از درد جــدايــي ناله هــا دارم
كه از هـر بند وي بالا صـداي داغ حـرمان است
چو من هر كس كـه مي بينم بداغ ياس ميسوزد
سپندي گشــته دلهـا گــــرم بازار سپندان است
ز بس روداد دل ناخـواه حنظل ريخت در كامم
مذاقم تلخ دايم چون دهــان مار(1)[1]ثعبان است
كو آن صبري كه تا آبي زند بر آتش هجــران
كو آن طاقت كه از تدبير وي دشواري آسان است
تسلي از كه خواهــي هر كـــرا بيني تپش دارد
غم دل با كه آري در ميان كاو خود پريشان است
بخـــون بنشسته زير تيغ بيداد فلـــك خلقـــي
ز تاب فتنه اش دلهاي شيخ و شاب بريان است
زآسيب تـــكان نـــاگهــــان درد و آلامـــش
دل پير و جوان هر روز و شب چون بيد لرزان است
بـــكام هيچــــكس نشگفت از آغاز تا انجام
گل باغ جهـــان هـر چند بيني نا بفرمان است
ندارم با نــــدا فــــرماي پيغــام اجــل دعوي
مرا خود شكوه ها از بيوفايي هاي دوران است
كـــــه بي بي عايشه كد بانوي آل مجدد را
چه شد كز رحلتش ياران بغم دست و گريبان است
دريغا عمر انسان اشك بر بالاي مـــژگان بود
بسان برق خاطف موكب فرصت بجـولان است
گلــي از داغ غم زد عايشه بر سينۀ (شوهر)
كــه تا قاف قيامت فارغ از سير گلستان است
ز بس بوده است خاطر خواه شخص عزت الله خان
از او در شست سال زوجيت ممنون احسان است
خوشا بر حال آن بانوي نيكو كارنيكو خـوي
كه شوهر در خفا و بر ملا بر وي ثنا خوان است
خمـــير طينتش را چاشني از جوهـــر اخلاق
عصير فطرتش را مايه از پاكان و نيكان است
حيا جـــزو سرشت وي وفا در سرنوشت وي
مر او را حسن خلق و صدق از اوصاف شايان است
نماي عفت و عصــمت نمـــاد طاعت و تقوا
مگو صوم و صلاتش را كه فرض هر مسلمان است
كريم النفس بانوي توانگر دل كـــه اقران را
بهمديگر حكايت ها از او در جود و احسان است
ز يمـــــن اعتقاد و اتـــكا بر رازق مطــــلق
              حديث سرگذشتش حاكي از رزق فراوان است
نكو كاري شعارش بود در محشر سزاوار است
گران گر كفۀ اعمال نيكـويش بميزان است


بياران و عزيزان سخـت نگرفتي در اين دنيا
يقينم شد حساب آخرت هم بر وي آسان است
بجــــاي آه دود از سينۀ احــفاد ميخـــيزد
كه مرگ مادران مهربان چـون نار سوزان است
سراغ گوهر گم كردۀ‌ناياب خـــود دارنـد
كه اشك از ديده ها در جستجو هر سوي پويان است
چو مجنون خواهران را در عزا مو هاست آشفته
كبود از سيلي جور فلك رخسار اخـوان است
اگر هم ديده را از گريه آسان نيست خود داري
(هنوز آب از غم يوسف بچشم چه به[2] نبعان است)
ولي زانجا كه مرگ حق است و آن موجود انساني
بحكم ارجعي در رحلتش مهمان يزدان است
ببايد بر رضا تن داد و تسليم قضا گـــرديد
كـه صبر و برده باري مقتضاي عجز انسان است
بمعدن زر بدريا گوهر هاتف از چه ميريزي
كه گفتار تو كمتر درس پيران بر مريدان است
حقايق جمله از اين خاندان فضل پنهان نيست
كه بر من ذكر خيرش زيره را بردن بكرمان است
وليكن گر عيان هم در رثا گـردد بيان اولي
كه دلجويي تسلي بخش افكار پريشان است
بحـــمدلله كـه درسه ربع قرن از ساليان عمر
ورا از لكۀ آلـــودگـي ها پاك دامان است
نمرد آنكو ز خود فرزانه فرزندان بجـا مانده
كه خيرش جاري و طاري بهر احــوال و آوان است
بميهن هفت عضو لايق و فـاضـل ببار آورد
كه در روشندلي هـر يك چـراغ صد شبستان است
خدايا از كـرم مرحـــومۀ مـــــا را بيامـرزي
ببخشي هـر چه ويرا از خطا و سهو و نسيان است
باهلش ز ابتلاي اين بلا آن اجر و صــبري بخش
كه پاداشش درود حضرت حق ثبت(1)[3]قرآن است
بشهر وِست منستر ميتش در خـاك بسـپردند
كه آنجا مدفن جمع كثيري اهــل افغـان اسـت
چو نيكو سيرت است اميد كز الطاف رحـماني
لحد بحبوحه اي بر وي ز جنات جهانبان است
بروز يازده تجهيز و تكفينش فــــراهـم شد
ولـي تاريخ فوتش نهـــم مـاه سرطان است
به نقل از ســورۀ والنازعات آن نص قرآني
خـدا ترسي كه باشد متقي جايش(2)[4]برضـوان است
بتاريخ وفـاتش التمـــاسي ميكنم مطـــرح
تمسك بر مواعيد خداوندي ز ايمان است
چو عايشه ز يزدان خوف و پرهيز از نواهي داشت
(بجنت بوده جاي وي كه حكم آيه برهان است)
(1381 هجري، شمسي)
* * *
1- مار ثعبان بمعني مار بزرگ و اژدر.
2- نبعان در لغات بمعني برآمدن آب از چشمه است اين مصرع كه بين قوسين گرفته شده تضمين و اشاره به بيت شاعر نازكخيال قرن يازدهم هند ملامحمد طاهر غني كشميري است كه در يك بيت خود به صنعت حسن تعليل پرداخته و ميگويد:
غني مشكل بود دل كندن از خوبان پس از الفت
هنوز آب از غـــم يوسف بچشم چـاه مي آيد

راقم در اينجا ادعا ميكند كه هر چند نگهداري اشك در دوري شخصيت نيك مشكل و هنوز بعلت دوري يوسف از چشم چاه آب (اشك) نبعان دارد ولي چون مرگ حق است و... تفصيل در ابيات مابعد.
3- اشاره به آيات متبركه 154 الي 157 سوره البقره: ولنبلونكم بشيء من الخوف والجوع و نقصٍ من الاموال والانفس والثمرات و بشرالصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبةٌ  قالوا انا لله و انا اليه راجعون* اولئك عليهم صلواتٌ من ربهم و رحمةٌ و اولئك هم المهتدون* خلص ترجمه آيات مباركۀ فوق از اينقرار است كه: پروردگار شما را بچيز هايي از خوف و گرسنگي و نقصان مال و انفاس و حاصلات مي آزمايد و بشارت بده به آن صابرين كه وقتي بر آنها مصيبتي رسيد گفتند ما از آن خداوند هستيم و ما مراجعه كنندگان بسوي خداوند ميباشيم بر آنها درود و رحمت از جانب خداي ايشان است و ا يشان از هدايت شده گان اند.
4- مراد از آيات مباركه 40 و 41 سورۀ والنازعات پاره سي ام است.
واما من خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي فان الجنة هي الماوي.
ترجمه دو آيت متبركه چنين است: و اما كسيكه ترسيده باشد از ايستادن بحضور پروردگار خويش و باز داشته باشد نفس خود را از هوا و هوس پس هر آيينه (بتحقيق) بهشت جاي اوست.
وفات وحيد جان قادر در تاريخ چهاردهم برج قوس سنه 1383 هجري، شمسي مطابق به 4 دسامبر 2004 عيسيو بعمر پنجاه سالگي واقع شده است و قطعۀ ذيل سنه وفات موصوف را بحروف جمل نشان ميدهد.

دردا كــــه سرو ناز ز باغ اميد رفت    يكباره شد ز پيش نظــر ناپديد رفت
پنجاه بهار عمر چو بـگذاشت پشت سر ناگاه از جـــفاي زمـــان نااميد رفت
تاب و تحمل ستم اين و آن نداشت     از چنگ زندگانـي ننگين رميد رفت
او جان به نيم قوس سپاريد خامه گفت    (بر مرگ في البديه ز دنيا وحيد رفت)
(1383 هجري، شمسي)
* * *
در رثاي شخصيت بزرگ و دانشمند عاليقدر
 مرحوم غلام حصرت كوشان
غلام حضــــرت كوشان ز دار دنيا رفت
دل و دمـــاغ من و دوسـتان به يغما رفت
بساخت اين خبر ناخـــوشم چنان مبهوت
كه من ز خويشتن و هوش دل به سودا رفت
بدا كه كوه گـــــراني چنان رزين و متين
سبك ز باد مخالف چو موج از جا رفت
ز سينه نالـــه جــــانسوز ناگـــهان سر زد
ز ديده اشك غـم اندوز بي سرو پا رفت
شگفت نيست گــــر از ديده و دل ياران
بحسرت اشك و فغان تا بكوه و دريا رفت
مداد خون شود و خامه خط عجز كشان
صــــدا زنـــد كـــه نويسنده تـوانا رفت
كســـي كــه از قلمش سنگواره سجيل
نــواختــــي بتن پيلــــوار اعــــدا رفت
كسي كــه در پي فرعونيان بسحر حلال
طلسم خامه او چون عصاي موسي رفت
كسي كــــه آن همه نيات شوم پاكستان
بحـــق ميهن مــــا كـــــرد آشكارا رفت
كسي كه درهمه عمر عزيز خويش نداشت
بجــز خــــدا و رسول و وطن تمنا رفت
محققيكــــه به تحـــليل عالمانه خويش
هزار تـــوطئه خصــم كــــرد افشا رفت
مبارزيكـــــه براي نجات قـــوم و وطن
ز هر طـــريق توانست تا به هر جـا رفت
شعار هر سخنش صدق و عقل و منطق بود
نبود بــــي اثــــر ار در مقــــام بالا رفت
دگر ز روي حقيقت كــــي پرده بردارد
هـزار حيف كـــــه روشنگر قضايا رفت
هميشه نيت وي صلح و خير خواهي بود
كه كار پيش نشايد بجنگ و دعوا رفت
عقــــيده مند بدين پاي بند شـــرع مبين
به بارگاه الهــــي به زهـــد وتقـــوا رفت
بس استوار و سر حـــال بود و هوش بسر
كـــه پا نهاد بهــــفتاد و سه ز دنيا رفـت
نشان فاخــر از اخلاف صالحش بگذاشت
اگر چه خود بگذشت از نشان چو عنقا رفت
چـــــراغ زندگـي اش را همه كند روشن
قلـــم بنام محمــــد قـــوي و طاهـا رفت
بخدمت وطن همت گماشت پينجه سال
هـنوز عقـــده بدل با همــــين تولا رفت
چـــو يادگاري جــاويـد ماند آثـــارش
نمرده گر چه از اين خاكدان سفلا رفت
روانش شاد و بهشت بـــرين نصيبش باد
كنون كــــز عالـم ماده بسوي معنا رفت
نگاه دار، بجـــا مـــانـــدگان وي يارب
بدعوتت همه را وا گذاشت و تنها رفت
ببخـــش صـــبر الهــــا بسوگــــوارانش
كـــه درد و غصـه توان از دل شكيبا رفت
بچـــهاردهـــم عقـــرب ز اهتمام طبيب
بلاي سكته مغــــزي نشد مـــداوا رفت
هــــزار شكر نشد خــــوار بستر و بالين
همين نشان ســعادت كه برق آسا رفت
دمي كــــه سال وفاتش رقم زند هاتف
بگـــــو «از حلقه ما راد مرد دانا رفت»
«1377 هجري، شمسي»
بمقصد كتيبۀ مزار مرحوم صحرائي
اشك بر رخسار و دامان، آه بر افلاك رفت
الاسف تنديس صحـرائي بكام خاك رفت
درد ما زين پس كه داند كيست جويد حال ما
حايز فهــــم و درايت صاحب ادراك رفت
او كه عمـري با محبت صيد دلها كـرده بود
توشۀ حسن عمــل بر بسته، بـر فتراك رفت
اباعــــن جـــــد بر رۀ ديــن مبين ثابت قدم
دوستدار احمـــــد مرسل شۀ لـولاك رفت
شامل عفو عميم حــق شـود خبط و خطاش
مي سزد با سيل رحمت هر خس و خاشاك رفت
چـــــارم شوال رحلت كـرد و در ختم مقال
سال فوتش از قلــــم با ديدۀ نمــناك رفت
از قسم حـــانث نيـــم در بارۀ محمـــد حفيظ
(گـر بگويم وي در عالم پاك آمد، پاك رفت)
1430 هجري قمري

لوحه سنگ عبدالواسع صديقي
در اين لحد كـــه مرد جوان تازه خفـته است
اسرار سر بمـــهر دو عالـــم نـهـــفـته است
در ذيــل نـــــام و كـنيت وي كاتـــب ازل
توام بعبدالـــواسـع صـــديقي نــوشته است
از چـــل پنج سال بيش امـــانش نداد اجـل
او زود تر ز خــــوان جهـان دست شسته است
تاريخ هــزار و سه صدو هشتادو هشت بـود
در يازدهـــــم ســـرطان رخــت بسته است
دردا بهــــشته همـــسر وي بــا دو تـــا يتيم
روز و شب از غم و غصه در خون نشسته است


وي را شـــكــيب بخـــشد و ايتـــام را پــناه
آن خالقـــي كــه كار جهان را سرشته است
اميدكاين جـــوان مسلــمان ز لطــــف حـق
در خــاك فيض روزن رضـوان گرفته است

در لوحه سنگ مرحوم ولي احمد خان مستوفي
در اين دنياي فانـــي هـــر كه آمد     خيالي تازه كرد از رنگ و بو رفت
خـــدا را شكـــر ميرزا ولـي احمد      نكـــويي كــــرد و با نام نكو رفت

در رثاي پوهاند محمد نسيم نكهت
نكهت كه چو بوي گل از اين باغ وزان رفت   اشكـــم ز پيش تنــد تر از آب روان رفت
ديگــــر نكند بــوي خـــوشي تازه مشامم   نكهت كه از اين باغ ز اسيب خــزان رفت
بر فضـــل و ادب جـور ز بيداد زمان رفت   كان شخصيت عالم و فاضـل ز ميـان رفت
در علم لغت فاضل تر دست چـو او نيست   افسوس كـــه آن مــاهــر داناي زبان رفت
او بـــود شـــناســــاي زبـــــان دري مـــا      آثــــار ثمينش ز كـــران تا بكـــران رفت
بـــر پاســـخ پرسنده زبــــان زود گشودي      در باور مــــن چشم رسيدش به بيان رفت
استاد بـــه آماده جــــوابي ملــــكه داشت     او راه در اين مــرحله با(1)[5]طي لسان رفت
در محــفل ارباب ادب صــــدر نشين بود     جــاداشت كه سر قافله پيش از دگران رفت
در زيــر بناي همـــــه الفــــاظ محــقـــق    در ريشۀ هر واژه چو خون در شريان رفت
اصـــحاب ادب بر اثـــرش صــحه نهادند     صد شكــر كه با حسن قبول همگان رفت
فـــرهنگ لغات دريش خـــوانده بگويي    آوخ ز جهـــان عالــــم نستوه زبـان رفت
عجــــزش نشدي كاسته از دانــش افزون       او خاضع و خاشع پي خامش نفسان رفت
عـــزلت چــــو مقدم بشـــــمردي بعلايق    رم كرد ز خــود هم بصف بي خوديان رفت
اخـــلاق حسن موهبت فطـــــري وي بود     با حسن عمـــل زاد نكــــويي بجنان رفت
داريـــم تمـــنا ز خطــــا بخــــش ببخشد       هر جـرم و خطايي كه ازان شاد روان رفت
چــــون در دوم حــــوت سپردند بخاكش       هاتف بنوشت (نسيم نكهـــت ز جهان رفت)
(1381 هجري، شمسي)

در رثاي مرحوم غفار خان قاري
دگــــر بـارم فغـــان بـر آسمان رفت   سرشك از ديدگان خــونچكان رفت
شنيدم كـــز جهــان غفار جـان رفت  ز دســت ظــلم و بيداد زمــان رفت
در آن فرصـت كــه جـــور بيحسابي   بكابل مـــركـــز افــغانســــتان رفت
در آن وقتي كه سيل خــــون و آتش   بــاستقـــبال شـــهـر بــاســـتان رفت
بهــنگاميـكـــه ابليس المـجـــاهـــد  پي بگــــرفتن تخـــت شــهان رفت
چـــو در مـــروه صـفاي شـهر كابل  هجـــوم رجــــم شيطان زمــان رفت
رفيق مــــا بچــــنگ مـــرگ نـاگاه ز آسيب بــــد بمــــباردمــــان رفت
چـــه دندان بر جگـــر افشرده باشم     كه قاري در حساب مــــردگان رفت
سبـــك روح لطــيفش كــرد پرواز        ز بيدادي كـــه از سنگين دلان رفت
نزاع بر استخـــوان تخت عاج است        زيان بــــر هست و بود ديگران رفت
كشم آه از جگــر در فرقت دوست      كـــه نتواند بجـــز تير از كمان رفت
بچشمم برگ هستي بـي نمــود است     كـه پندارم گل از باغ جهــــان رفت
ز سوزم نيست كس آگاه چون شمع   كــــــه آتش تا بمغز استخوان رفت
مــــذاق تلخـــــكامـــــي مـــار داند كه از زهرش چه بر كام و دهان رفت
جهــان در پيش چشمم گشته تاريك كه گـــويي مهر و ماه و اختران رفت
قطـــار اشــــك مـــــي بندد تسلسل كـه پنداري بهـــــر سو كاروان رفت
نه در دل صبر و نه در سينه تاب است چو از سر هوش و خـواب از ديـده گان رفت
نــبر دارد كســــــي بــــار دلــــم را    فغانم چـــون جـرس با كاروان رفت
از اين رخساره فرسا اشك چون شمع       ز هـم شد تار و پـودم از ميان رفت
نگيرم دوســـــت با اين شــور بختي كـــه از بخت بد مـن دوستان رفت
ســــزد بر مــــن جفا كز شامت من      وفــــا كيشان مـروت پيشگان رفت
از ايــــن پس عيش بر ما تنگ باشد  گـــشود خاطــــر مــا از ميان رفت
نشست اهلش بخون او خفت در خاك بدينسان ظلم بر خورد و كلان رفت
بشرق و غـــرب اين اشـك پريشان     زچشم دوستان چون كهكشان رفت
قلــــم نتوانـــد انشاي كــــــدورت        كز اين حسرت چه غم بر دودمان رفت
من و وي جسم و جان بوديم با هم     دريغا جسم بر جا ماند و جـان رفت
غمـــــش آورد آسيبـــــي بيـاران      كــــه از باد خــزان بر گلستان رفت
ز مـرگش داغ حسرت ماند در دل       نخــــواهد تا قيامت اين نشان رفت
كسانــــم تسليت گـــويند با صـبر      چـه بايد كرد كــز صبرم توان رفت
سرشكم خشك و آهـم شد گلو گير     زبان شد لال و طــاقت از بيان رفت
مــــرا اين زندگـــي گـرديد بيقدر     چــو از بين آن عــزيز قدردان رفت
صداقت داشت وي با خلق وخالق        يقــــيناً در قــطـــار راســــتان رفت
نيازش بـــــود بس بـا بـــي نيـازي    بـــذوق سجــــدۀ آن آســتان رفت
ز طاعـــات و عباداتش نـــه لافم        ولي گـويم كـه بـا اين ارمغـان رفت
ورا خــــود امتناع نفس نگذاشت     كــه بايد بهـر سيم و زر بـكان رفت
مسلمان اينچنين بايد كــه كس را        نــه از دستش زيان نـي از زبان رفت
بهـــنگام مصــــيبت يــــا عـيادت     بدلجويي چو اشك از ديده گـان رفت
نداشت آيـينه آن روشـن ضميري       بسـي آگــه دل و روشن روان رفت
نه پروايش ز خصـــم پر توان بود        نـــه آزارش بــه مــور ناتـوان رفت
ابــر نفـــع كسان ميداد رجـــحان      وگــر هــم خود بسود او زيان رفت
رهـــين مــنت احـــــسان اويــــم     مــرا بگــــذاشت با بار گران، رفت
برفــــع مشــــكلاتـم تا بهــــر جا    بتن رفت و بـدل رفت و بجان رفت
عزيزان چاره نبود مرگ حق است       عـــــزيز مـــــا بـآيين زمـــان رفت
بــــشر در باغ دنيا چــــون نسـيمي    سبكسر بي خـود آمد بي عنان رفت
مجال عمــر ما همچـون حباب است        كه تا بر هـم زنـد چشم از جهان رفت
و يــــا بــــاشد نظيري گـــرد بادي       كه خاكـي زد بـچشم اين و آن رفت
و يا برقــي كـه جوشيد از سحابي        دمـي خنديد بــر وضع جهان رفت
و يا چـــون شبنمي تا چشم بكشود        هـــوا كـــرد و بسوي آسمان رفت
و يا خودآن شراري جسته از سنگ      كـــه تا بنمايد از هستي نشان رفت
نيايد در قضــــا تقديـــم و تاخــير        اگـــر تير اجـــل سوي نشان رفت
دل از سنـــگ حوادث چند افگار      چو پيكان خورده بايد خونچكان رفت
حيات و مرگ از اسرار غيب است       كه ميداند چـرا آمـــد چسان رفت
نشايد خــــامه را حـرف شـكايت     ز جــــور چــرخ بيداد زمـان رفت
اگـــر خود بر زمين افتد فلك هم        بـــدشنام قـــدر نتوان زبـــان رفت
شدي با گـــريه گـــر مطلب ميسر        تـوان صد سال با اشك روان رفت
وگــــر با ناله گشتي وصل حاصل     فغان را مــــي سزد تا آسمان رفت
چــو از اين دار فانــــي بود دلسرد    بـدنبال حـــــيات جــــاودان رفت
اگــــر هم دل نمــــي گيرد تسلي       ببايد حــــرف صبرم بر زبان رفت
صبوري كن كه در قرآن سخن ها        ز اجــــر بيشمار صـــابــران رفت
شكــــيبايـي ببايد آنچـــــه بـر ما        بحكــم خالق كـون و مكان رفت
برغم درد و غــــم دم در كشيدن     بذيل اجـــر مـومــن بيگمان رفت
دعــــــاي خير اندر حـــق مومن        باميد اجـــابت ميــــتوان رفــــت
روانش شـــاد و بخشايش نصيبش       كــــه با پرهيز و تقـوا توامان رفت
بگــــــرداند بديــــدارش مشرف        توقـــــع از خداي مهــــربان رفت
نگهـــــدارد دگـــــر اين دودمانرا    ز آسيبي كـــــه از جور زمان رفت
ز هاتف جستجـــو شد سال فوتش       چـه سالي زان تن خستو روان رفت
بزير لب همــــــيگفت (عبدالغفار)      كشيد (آهي) و نامش بر زبان رفت
(1388) 17 = (1371)
بدوم روز هفـــــته هجــــــده از دلـو ز دنيـــــا قــــاري خــلد آشيان رفت
ز شعـــبان اول از نيــــم دوم بــــــود    (كه وي از سكتۀ قلب از جهان رفت)
(1413) هجري قمري

در رثاي مرحوم محمدحيدر نيسان امير
خــــبر غــــم ثمــــر آمــــد ز ديار لندن    كز ميان شاعــر خوش مشرب ما نيسان رفت
ناگهان كرد چو رنگ از رخ گلشن پرواز     يك و يكبار چـو بـو از كنف بستان رفت
او بمــــانند سرشك از سر مژگان غلطيد     آخ با ســـرعت بـــرق از نظـر ياران رفت
شاعــر عـــذب بيان شــــايق گفتار روان    آن فـــراوردۀ نو، ناشر يـــك ديوان رفت
داشت از طبع روان، تخت روان زير نگين       وه كه با تخت روان در ســفر كيهان رفت
نغـــز و شيرين و همـــه فهـم بود اشعارش        راه با مردم خود، در سخنش يكسان رفت
اصــطلاحات زبان در سخنش عـادت بود       ورنه از اين رۀ مشـــكل نتوان آسـان رفت
مثنوي، قطعه و تخـمـيس و درام و غزلش       در روانــي و سـلاست جـلو از اقران رفت
شعــر ميگفــت (علـــي قدر عقول) مردم      در سخن اوج نـه پيمود، مـگـو پايان رفت
در اداي سخـن تازه و دلخـــواه و سليس      خامـه اش سحـر بيان در تۀ هر عنوان رفت
شاهد آورده در آثـار خـود از نص كتاب       حـق كند مغفرتش بهره ور از قـرآن رفت
شاعـــر شـــاد روان، حـيدر نيسان امـــير        به نكـو نامي و با عزت و قدر و شان رفت
ديده را با مـــرض ســكـته ز دنيا پوشيد     رنـج بستر نكـشيد و ز جـهان آسـان رفت
زيست با گـــردن افـــراشته تـا آخر عمر      چند روزي ز قضا گـر چـه تۀ زندان رفت
در فراقـش همـــــه ياران بغم و ماتم شد       گريه كرد هاتف و از ضبط سرشك امكان رفت
لطف حـق باد كنون مشتمل احــــوالش       كه ز دنياي دني در طلـب غـفـران رفت
بخشد ايزد بكسانش صـــلـۀ صبر جميل       قسمتش بودكز اين غمـكدۀ ويران رفت
روز يكشنبه و چـار از مۀ جـون در لندن      سال هشتاد و دو از عمر سوي رضـوان رفت
پي تاريخ، قلـــــم (آه پر اندوه) كشيد    (ز جهان شاعر همشيره مـكـن گـريان رفت)
2268 -274= 1994 سنه عيسوي
در مرثيه جوان نا مراد شعبان جان
 پسر آغاي جوشان

دريـــــغ از باغ ســـرو راستان رفت    گل رعنا ز گلـــــزار جهــان رفت
جهان در چشم جوشان گشت تاريك     كــــه نور ديـــده وي از ميان رفت
در اين ماتـــــم همه پير و جــوان را  سرشك از ديده چون آب روان رفت
گريبان چاك سوسن غنچه دلتنگ        شقايق داغ بر دل خون چكان رفت
ز غـــم ياران همه در خـون نشستند      ســتم بر فـــرد فــرد دودمـان رفت
چـــنان افسرد ســـوسن نامــزادش       كه گويي از تنش روح و روان رفـت
جگر ها ســـوخت دلـها شد كبابي     صــداي ناله تا هفت آسـمان رفت
الا در نـوبهــــاران نــو گلــــي بود       كــــه نشگفته به تاراج خـزان رفت
نخــــورده چيـزي از دنيا نــــديده    دهان و چشم بسته زين جهان رفت
بصـــــورت ماه و در سيرت فرشته        ز عالـــــم يوسف مصر زمان رفت
بدان صـــورت بدين سيرت ندانم      ملك بر قبض روح وي چسان رفت
سهي سروي رسا قامت كه از هوش     بيادش تــــا قيامـت مــيتوان رفت
جوان بذله گـوي و شاد و خندان      بعين جـــوش فصل عنفـوان رفت
هــــزار افسوس وي نو نامزد بود        پي آغــــاز شغلـي پـر فشان رفت
شـــــعار نامـــزدي در بر كشيده       بمـــوتر با رفيقــي هـم عنان رفت
از آن زيبايي و وان جامــــه زيبي      برو زخمي ز چشم حـاسدان رفت
يكـي واگــون بسر افتادش از راه        بچنگ مـرگ دردم ناگـهان رفت
اجل آنگــونه سنـگ آسمانيست        كز او امكان نباشد در امــان رفت
تفــو بر بيوفايـــي هــــاي دوران     كه با تيرش باهل خـود نشان رفت
رفيق نيمراه است عمـــر كـــوتاه       كه با وي تا بمنزل كي توان رفت
مقــــدر بر جــوان مـــا چنين بود     قضا فرمود تيري كــز كمان رفت
بر او بخشايشــــي خواهيم از حق        غريق رحمتش رضوان توان رفت
به اهلــش بخشد ايزد صبر و آرام        كـه بر آنان ز رنج و غم زيان رفت
بهار بيست و دوم طــــي نكـــرده       ز دنيا با دلــــي پـر آرمـــــان رفت
بر او اردي بهشت از نيمه بگذشت     كـــه بر طرف بهشت جاودان رفت
زدم انــــديشه در تاريـــخ فـوتش      كه تا گويم چه سال اين داستان رفت
بيك عالــــم تأســف گفت هاتف      (كز اين دنيا شعبان جان جوان رفت)
1370 هجري شمسي
دو بـاره بر فــــزودم (واي) گفتم      (بزير خــــاك گنج شايگان رفت)
1991 عيسوي

در رثاي مرحوم دگروال
عبدالقهار خان ملكيار
دردا ز دودمــــان ملــكــيار صــالحــي   چــشم از جهــان بحــكم قضـا و قــدر ببست
سر افــــسر مبارز ميهــن پــرست حيف     پــدرود گفت عـالــم و رخت سفـر ببست
عبدالقــــهار خـــان دگـروال زير خاك    گـــوش از غم فسانـــه بوك و مگر ببست
ياران خـــود بمـــاتم و غم ناگهان نشاند      در هـــاي عيش بــر همـه گان بيخبر ببست
جمعي بخـود حرام نمودند عيش و نوش    جمعي دگر بخويش رهي خواب وخور ببست
بيخــود دويد اشك غم از چشم دوستان   شكلــــي ز هــم گسستن عـقد گهر ببست
امـــا ز آه و نالــــه نيايد بكـــف وصـال    بايد زبــان شــــكوه از ايــــن بيشتر ببست
هــنگام جـــود و عـــدم بـــوده تا بـحشر     عهدي كـه مرگ و زندگي با همدگر ببست
عين ســعادت است كه وي در تمام عمر   دل در حصـول فضل وكمـال و هنر ببست
ســـــي ســـال بيـشتر بتعـــاليم مسلكــي     در خــــدمـت نظـام بهـمت كمـــر ببست
تا هند و ترك و روسيه شد طالب كمال   در ارتــقـاي منـصــب عالـــي نظـر ببست
سرگرم بود بســكه بتحـصيل روز و شب   او ديــده از نظـاره شــمس و قـمـر ببست
چندي دوام خــدمت اين مـرد سلـحشور   نا آگـهـــان ملــــك ز بيـم خـطـر ببست
از روزي فراخ وي هرگـز عد و نـكاست   هـــر چــنـد راه رزق ورا تنـگـــتر ببست
كاروان سراي آمد و رفت است اين جـهان    غافل هـــر آنكه چشم بـدار دو در ببست
عهــــد مــديد با ســــرطان بــــود مبتلا     طومار عمـرش اين مرض پر خـطر ببست
اجرش دهد خداي كه از هفت سال قبل     ويرا گـلو ز لذت هر خشك و تـر ببست
هفتاد و هفت سال نكــو زيست عاقبت    بر وي زمـانه گـردش شام و سحر ببست
ز اينجا برفت و كــرد مكان در جوار حق   آنجـا دلش برحــمت بيحـد و مـر ببست
پا بند دين و پـيرو شــرع و كتاب بــود   بـر صالـــحان سزد كـه بمينو مقـر ببست
خوانم دعـــاي مغفرت وي كــه از دعا   بتكشود باب خـير و طـريق ضــرر ببست
يارب سجيه سلفش بخــــش بر خـلف      عمامه پدر چه خوش است ار پسر ببست
بخشاي صبر شان كه توان اين طلسم را   بر بازوان چـــو آيت فتـح و ظـفر ببست
در يوم جمـــعه دوازده از برج نه اجل      راه تـــردد نفــــــس مـحـــتضر ببست
هاتف بسال رحلت آن زنده ياد گفت       (بارش ازينجهان بجــهـان دگـر ببست)
              (1379 هجري، شمسي)

در رثاي شهناز نازي خانم وحيد جان شكور
از گلستان جهــان صد حيف سرو ناز رفت
شور محشر گشت برپا از جهان شهناز رفت
نوجوان شاخ شمــشادي كه در عين شباب
لذتي از زندگـــي ناديده در آغـــــاز رفت
او مگر از عمـــــر كوتاه خودش آگاه بود
طاير روحـــش ببال بــــرق در پرواز رفت
صاحب اخلاق نيكو هـم نجيب و هم شريف
اي دريغ از خاندان اين بانـوي ممتاز رفت
دايما پابند در صوم و صلات خــويش بود
در حضـــور بي نيازي بـا نــياز و راز رفـت
با بصـــيرت داشت در تـدبير منـزل اهتمام
در رۀ تــــربيـــت اولاد چــــشم باز رفـت
ميكشيد همواره كار و بار خــود را خود بدوش
عزت نفسش نگه ميداشت سـرافـراز رفت
دجله زا شد چشم ها از گـريه هاي پر ز سوز
از فغان و شور ماتـم بر فلـــك آواز رفت
تا نمــايد ماجـــراي اين غـــم جانـگاه را
ميسزد تا حـشر اشك از ديدۀ غـماز رفت
رحم بر طفليكـه شد محــروم مهر مادري
آه از آن همسـر كـه وي را همدم و انباز رفت
با ســـرطــان دشمن نسل بشـــر شد مبتلا
بـــرق آسا زين بلاي خـانـه بر انداز رفت
چون سليمان بر نگينش خــيره افگندي نگاه
او به منصور و علــي بسيار چشم انـداز رفت
زينت و آرايشــي در مسـكنش ديگـر نماند
آنكه چـون نقاش دادي خانه را پـرداز رفت
عشرت جـــاويد را يـزدان نصيب او كند
در حضور ذات بي انجام و بي آغاز رفت
مرگ حق و زندگي را نيست جز مردن علاج
وانكه كردي مردگان را زنده با اعجاز رفت
حق نگهدار و مــددگار است بر طفلان وي
گر چه آن غمخوار مادر مونس و دمساز رفت
يا الهـــي بخـــش بر اقـران او صبر جميل
تا كجا بايد به اشك و نالـه ماتمساز رفت
خير و شر معلوم كس نبود صبوري پيشه كن
هر قدر از جور گردون بر تو تاخت و تاز رفت
روز جمعه هفدۀ ميزان سپردندش بخاك
آدم خاكـي از آنجاييكــــه آمد باز رفت
كس ز هاتف خواست تاريخ وفات نازي جان
گفت (بادا حيف كز عالم جوان شهناز رفت)
(1377 هجري، شمسي)

در رثاي محمد حكيم خان ملقب به شيرآغا
از محــضر ما رفيق شــــايسته بـرفت آن متصـــــف صــفات بايسته برفت
با صــــدق و صـــفا و با علــو همت    آن مجتمــع صـــفات برجسته برفت
مـا را به غــــم و رنج گـــرفتار نمود در هـــاي طرب بروي ما بسته برفت
فــــرياد و فغــان دوستداران به فلك   از سينۀ صــد چـاك و دل خسته برفت
بس در يتيم اشــــك در فـرقـت وي   در هر طرف آواره و سرگشته بـرفت
از رفتن وي كســــي نگـــرديد آگاه با آنكه شتاب داشت آهسته بــــرفت
ني خـــوار ببالين ونه در گير مــرض ني پيش طبيب گشته و بــر گشته برفت
يك عمـــر به تـــار الفتش دل بستيم شــيرازۀ ايـــن سلسله بگـسسته برفت
از هجر وطن بروز و شب كاهش داشت   غمگين و ضعيف و كسل و خسته برفت
از بس غم احـــوال وطن خورد مدام   با طــبع گـــرفته اشـتها بسته بــــرفت
بگذشت ز خانمــان و هستــي بوطن    او عقـــده بدل ز داره و دسته بــرفت
با نفس دغــل جهـــاد كــــردي دايم وي دشمن جـان خويش را كشته برفت
رجحــــان ميداد خامشـــي را بسـخن زان حــرف بوقت مرگ ناگفته برفت
ايزد دهــــدش مايــــده نعـــمت خلد   دستش ز سر خـوان هوس شسته برفت
يزدان كـند حفـــظ اهــــل و اولادش اكنون كه خودش رخت سفر بسته برفت
جــــز صبر دگـــــر چـاره ندارد ياران او در پــي ســرنوشت بنـــوشته برفت
در پنجـــــم عقـرب و بهنگام غـروب محمد حكـــيم به آخــر هـفته بـرفت
هاتف ز خــــرد سال وفـاتش پـرسيد  گفـت «از دنيا ز ناگهان سكـته برفت»
                                      «1374 هجري، شمسي»
* * *
سالگرد وفات جوان ناكام شعبان جوشان

ســــالگـــرد وفات شـــعبانست     باز دلهـــا كباب و بــريانســــت
والـــد و مـــام گـــريه سر دادند     محفل از اشك شان چراغانست
دوستان جملگــــي نشسته بخون       نيست اين خانه بيت الاحزانست
فاتحـــه خواندن از سرا اخلاص       رســـم و آيين هـــر مسلمانست
ياد بودش نشان خوش بختي است      كـــه موافـــق بدين و ايمانست
هاتف ارواح پاك او خـوشنود
از فيوضــــات خـــتم قرآنست
* *  
در لوحه سنگ مزار عبدالرحمان جان فتاح

بدنيا زنـدگانــــي جـــاودان نيست     حيات خضر هم جـز داستان نيست
همــــه بـنياد عـالـــم در زوال است        وفايــــي در زمـين و آسمان نيست
جوان در گـور اگر رفت عبدالـرحمن      ثباتـي در هـــيولاي زمــــان نيست
چــــو نيكـو كار بــــود اميد واريم        كه بر وي خــاك جز باغ جنان نيست
بقـــرب رحمت حـــق باد جــايش     كــــزان منزل فـــراتـر آستان نيست
به بيست و چار عقــرب كرد رحلت دريغـا نيش عقـــرب بي زيان نيست
(كني ديـدار خــود يا هُـو نصيبش)       كز اين نعمت نكو در دو جهان نيست
  (1383 هجري، شمسي)
* * *
بر لوح مزار مرحوم محمد سرور پوپل
گــــرامـــي مــــرد استاد نظامي      كز اين غمخانه بر رسم زمان رفت
خدا احسان كند بر وي كه دايم       از او نيكــــي بحـق بندگان رفت
چو در قلب الاسد از سكتۀ قلب        بحكم خالق كـون و مكان رفت
بآب ديده افــزودم چـــو گفتم      محمـد سرور پـوپل جوان رفت
                         (37) + 1338 = 1375

قطعه در لوح لحد شهيد نامراد يمين شاليزي

شهادت هــــر كرا نقش جبين است     كمـــــــال لطـف رب العلمين است
در اين خاك ســــيه خفته يمين است     شهــــيد حـــــق يمـين نازنيـن است
بگـــــردن داشت طـــــوق از نام الله نشان بندگي از صـــد يـك اين است
به نقشش بوســــه دادي روز صـد بار كدامين ذكــــر بالاتـــر از ايـن است
بچشم كــــم مبين ســــوي حظيرات   كه جــــاي اول و آخـــر همين است
بـــه ثلث مــــاه شش آغــــاز هفـــته زمــان رحـلتش زيـن سـر زمين است
تو اي خـاك عـــزتش چون نيكوان دار    يمــــين شاليزي زان صالـحـين است)
خـــــداوندا بخـــــاكش الفتي بخش لحــــد با وي رفــــيق همنشين است
بيــفـــزودم پــــي تاريــــخ هـــاتف كه (در جنت يمين جان جاگزين است)
                            (2 + 1373 =1375)

بر سنگ مزار
محمد عتيق شير دل

وا حســـرتــا ز دودۀ والاي شـــــيردل  رعنا پسر، جــــوان رشيد و رشيق رفت
طي كـــرد سي و هشت بهاران زندگي   عيش جهان نديده بخـواب عميق رفت
ننشاند تشنه كامــــي وي را سراب دهر   سوي بهشت در پــــي آب رحيق رفت
ز آسيب سخــــت سكته بهفت مه اسد   با پيكـــر نحيف و به قلـــب رقيق رفت
مــــرگست حــق بعاقبت انديش آفرين كا عمال نيك همره او چون رفيق رفت
هاتف چو سال رحلت مستعجلش نگاشت   گفتا كــــه «آه زود محـمد عتيق رفت»
   1376 هجري، شمسي


وفات جناب محمد اعظم خان فرزند
 مرحوم باز محمد خان باستخراج
 تاريخ بحساب ابجد

در اين مغــاك كسي با فضيلتي خفته است
كه رو بخالق و خلقش ز روي ايمان داشت
علي الخصـــوص ز صدق و صفا ز راه وفا
حيات عاريت خــويش وقف ياران داشت
رفيـــق پـــــروريش در بيان نمــــي گنجد
(در آن محيط به مانند موج طوفان داشت)
ز سال عمـــر وي هفتاد و چـــار ختم نشد
كــه جـان عاريتش را سپرد جانان داشت
1369 شمسي

بياد و بود چهلمين سالگرد وفات حسرت
 آيات اديب نابغۀ عصر ملك الشعراء
صوفي عبدالحق بيتاب
كلكم سخـن ز  دانش بـيتاب مــي زنـد  يا ذره دم ز مهـر جــهانتاب مـــي زنـد
تا نام نامـي اش ز دلـــــم بــر زبان رسد    بيحالم اشك برزخ مــن آب مـي زنـد
بيتاب گــر حـديث تب و تاب مـي زنـد  آتش به بيقــــراري سيماب مـــي زنـد
آنجا كـه طـبع روشن او سايـه افگن(1)[6] است      پهــلو به روشـــنايــي مهتاب مـي زنـد
    ز ايجاز در كلام خــود اعجـاز مي كند        ناخن به سحـر باطل اطناب مــي زنـد
در شهــــر فضـــــل نـادي صنع بديع او  جهـــر از پي جــــواهر ناياب مـي زنـد
شب تا سحـــر بيـان روانش شنيدنيست  نازم فسانۀ كــــه رۀ خـــواب مـي زنـد
صرفـي و نحوي مهر خموشي به لب نهند     گروي سخن ز صيغه و اعراب مي زند
تـاج كلـــه شكستن عـــــرفـــان پيشتاز  بر تاركش ز گـــوشۀ محـراب مي زند
او رهـرو عـروض خليل ابن احمد است   حرف از كمي تغيير در اين باب ميزنـد
فياض فاضلــــي كه تلاميذ حضــرتش    هـــر يك نقارۀ اولوالالباب مـــي زنـد
با پيكر ضعيف و چنان سخت كوشي اش   دوشي به شيخ و مضحكه بر شاب مي زند
يك تن سر عناد بدان پاكدل نــداشت   داد از محبتش همـــه احباب مـي زنـد
بودت چــــو اشتياق بـــه آهنگ دلربا    كلكم به تار ساز تو مضراب مـي زنـد
گر مـيرود به خــواب طواف مزار وي
هاتف چو ديده غوطه به گرداب مي زند

در رثاي مرحوم سيد تميم جان
فغــــان از جـــور چـرخ فتنه بنياد    كـــه از وي نيست در عـالم دلـي شاد
جـــواني صاحب حسن و صباحت     كــــــه مـثلـش مـــادر ايـــام كم زاد
خجـل از موي و رويش سنبل و گل    اســـــير قـــامـت وي ســـــــرو آزاد
قــــرين در خلق و سيرت با فرشته       فـزون در شكل و صـــورت از پريزاد
صلات و صــوم بودش از(1)[7]مناسك      در هفــــده سـاله گــي بـر شرع منقاد
نكــــرده انجــــمن آرايــــي آغاز    فلـــك شـــــمـــع حـياتش داد برباد
ز خــــوان زندگاني نان نخــــورده     قضــــا فرمـــان قطـــــع روزيـش داد
ز كار چــــرخ گــردان در شگفتم        گلــــي نشگـفته بــربــاد خــــزان داد
چـــــرا ايــــن نو نهــــال باغ هستي بيـكــــدم كـنده شـــد از بيـخ و بنياد
چــــرا آمــد در اين عالم چرا رفت     نمــــيدانــد كســي از اين(2)[8]سرافتاد
بــادراك چنين(3)[9]مجــمل حــقايق ز علـــم و عقــــل نتـوان يافت ارشاد
نگــــردد آب از اين ماتم محـال است   بسختـي گــــر دلــــي بـاشد ز فـولاد
چــــنان از ديده ياران اشك سر داد كه با نشتر زرگ خـون ريخت(1)[10]فصاد
برنــــگ جـامــــۀ ســـوگ عـزيزان نپــوشــــد سـنبل و ســــوسن مبيــناد
بحكـــم(2)[11]ارجـعـــي از جانب حق    بر او شد در بـلاغـت(3)[12]ختـم ميعــاد
نباشد در مصـــيبت چـــاره جز صبر  ببايــــد در قضــــا تـن بـر رضـــا داد
بروز بيست و هفــــت از مــاه روزه     بر اين نخـجير(4)[13]اجـل گـرديد صياد
چـــــو با ذكــــر و دعا تلقين اوراد       عزيزان محــملش(5)[14]بر خـاك بنهاد
پــــي تاريـــخ تدفين گفـت هاتف       (6)[15]كه (روح سيد تميم اندر لحـد شاد)
(1380 هجري، شمسي)
بافتخار و استقبال مرگ بريژينف بزرگترين
 دشمن وطن عزيز ما افغانستان
آخــر گــــريستن هـا ايجاد خنده ها كرد   از اشكـــريز شبنم گل لب بخنده وا كرد
ديدي كه دست قدرت بر مستبد چهــا كرد    مشتي بتاركش زد جان از تنش جدا كرد
طاعـــون نسـل آدم فـــاسد بريژينف بـود   شكــر خدا كه از خلق دفع كلان بلا كرد
مــرگ بوقت او را ما فـــال نيـك گيريم   كايزد ز چنگ ظالـم دامان ما رهـــا كرد
دفـــع چنين پليدي پُــر شادي آفـرين بود   چندانكه ابر بگريست گل ها طرب بنا كـرد
ني جم بماند و ني كي ني فرودين و ني دي   نفرين رواست بروي هر كس كه ناروا كرد
تسخير آســــمانها ديـروز در توان داشت   امروز ناتـوان شد در زير خاك جــا كرد
نمرود پيش كفـرش داراي دين توان گفت     شـداد نزد ظلــــمش قـــد رسا دو تا كرد
او ميزد از بقا دم آخـر چه شد كــه يكدم   محــكوم نيستـي شـد تسليم بــر قضا كرد
اي خود پسند مغرور وي خود پرست منفور    بر خلـق تا دم صور كي ميتوان جفا كـرد
گر صد هزار بارت سوزند و زنـده سازند     گـــوييم شكـــر حـق را حـق ترا ادا كرد
اين بچـۀ هلاكو ويـن تخـــم آل چنـگيز     اندر تــــۀ جنهم فــرعـــون وار جـا كرد
دنــيـــا وفـــا ندارد با كس بقــــا ندارد   مــرگ آشــنا ندارد نتوان تــرا سوا كرد
از قتل بيگناهان خون تا ركاب ميخواست    پيك اجــل عنانش سـوي عدم رها كرد
ديروز از غــــم ما او عيش تازه ميكـرد   امـروز درد مردم از مرگ خود دوا كرد
هاتف اگر چه مردم بر مـرده بد نگويند
تا حشر هم بر ابليس نتوان كسي دعـا كرد
* * *
وفات حسرت آيات مرحوم عبدالله قادر بتاريخ دوازدهم برج جوزاي 1384 هجري، شمسي مطابق به دوم جون 2005 عيسوي صورت گرفته است و اين قطعه بيانگر شمه اي احوال و تاريخ است

آنكه هشتاد و سه سال از عمر بر خوردار بود      در رضاي خلق و خالق جهد وي بسيار بود
شـــغل بـــودش در ادارات امـــور خارجه     در ســــفارتهاي افغان صاحــب مقدار بود
گفت با دار فــنا دوازدهـــم جـــوزا وداع       قــــبر بــــادا مونسش او مرد مردم دار بود
حرف آخر هاتف از تاريخ كم كرد و نوشت      «حيف عبدالله قـــــادر خوب بي آزار بود»
1384 هجري، شمسي
* * *
در رثاي پژواك فقيد

واحسرتا كـه زندگي نقشي بـر آب بود   كوتـــاه تر ز فرصــت عمــر حباب بود
لب تشنه ميرويم در اين دشت سوي آب   غافل كـه آنچـه در نظر آمد سرآب بود
تا چشم واكنيم كه از خـويش رفته ايم   گـويــــي زمـانـه ساغر موج شراب بـود
از طول عمر خضر و مسيحا چـه ديده اند    مـا را باين دو روزه نفس اضـطراب بـود
گاهــــي ز تند بـاد حـوادث فسردگـي   گـــه ز آتش فــراق وطـــن التهاب بـود
يكسو بــــدرد غـــربت و تبعــيد مبـتلا   وانسوي جــان و دل ز جـدايـي كباب بود
گه خون مـا ز كلفت دوران بشـيشه شد   گــه چشم ما ز رفتن يـاران پـر آب بـود
گفتند سر رسيد بـه پــــژواك زنـدگي   اينهم مصيبتي است كـه نــا اجتناب بـود
زين شامتــــي پيـام بخـــونـابۀ سرشك    بايد مــدام پنجــــة مـژگان خضاب بـود
بـي لقمه نيست اين دهـن باز مــرگ هيچ   ســال از مــدام در چـلش اين آسياب بـود
پـــژواك مــرد عالــم و دانش پـژوه ما   شخصـــيت ستوده و عــالـي جناب بـود
آن قلــب پاك او اثـر فيض صـبح داشت     رايش ز روشنــــي بمــــثل آفتاب بــود
پژواك اديب و شاعــر و سياس چيره دست   او شاخص گزيـدۀ هـر شيخ و شاب بود
وارســــته، وز تعصب و تبعيض بركنار   وجدانش پاك و شبسته تر از مـاهتاب بود
پشتون هـزاره تـاجك ازبك بديده اش    بـــــي امتياز ملـــت افغــان حساب بود
خلقي اسير حرص و طمع گشته اند و وي      بر اين دو خصم حاكم و مالك رقاب بود
شــعرش ز دل برآمده بر دل همي نشست      ابيات نغــــز وي همـــه از انتخــاب بود
سـحر كلام وي به نديمان مبرهن است     وي بذله گوي و در سخن حاضر جـواب بود
اصــــــرار داشـت بســـكه بآزادي بيان   در اين خصـوص با عظـما شكر آب بود
دايم ز قيد وبست حكومات رنج داشت     آزاده طبــــع و راهـــــرو انقـــلاب بود
بسيار از مطــــالعـــۀ ژرف فيـــض برد   آييـــنۀ ســــكـندري وي كتاب بــــود
ديدش وسيع و طرز تفكر جـهان شمول     در مجــمع ملل نظراتش صــــواب بود
او حرف خود مدام بكرسي همي نشاند     گــــفتار او بمستمـعينش مجــــاب بود
از نيروي فصــــاحت و وز منطــق قوي   در بحــــث و گفتگو طرفش لاجواب بود
زان فكـــــر تند داشت كليد معــضلات   هــــر كار بسته را ســـبب فتـح باب بود
روشــــن نمــــود صفـحۀ تاريخ باستان    جهــــدش پـــي شناختن مام و باب بود
علاقــــه مــــند رفعـــت نام و نشان قوم      بلبل صـــفت نشيده ســـراي گلاب بود
در كار ملــك داشت بجان و بتن تلاش    از خـــدمتش بحـــد توان بهره ياب بود
يك لحــظه از خيال وطن سر بدر نكرد   او مــرد صــــــادق وطن افغان ناب بود
در خـــــاك برد داعيۀ وحــــدت وطن   تا وقت مرگ دشـــــمن هر انشعاب بود
هـــــر چند از ضياع المـــــناك عمر ها   بايد ز غصـــه در تپش و پيچ و تاب بود
جز صــــبر در مصاعب ايام چاره نيست   اين مــرگ و مير رسم جهان خراب بود
دنيا بچشم عقل لجـــــن زار بيش نيست     خرم روان آنــــكه برون زين خلاب بود
كس را در اين زمـــانه مجال درنگ كو   دار دو در بـــــراي اياب و ذهــــاب بود
خـــــوانم دعــــا كه از پي آمرزش گناه   در حـــــق بنـــدۀ متوفــــي ثــــواب بود
يارب بلـــطف جمــــله گناهان او ببخش    نـام مباركـــت چـــو تواب و وهـاب بود
پـــروردگار اجـــــر عنايت كند بــــر او     از دير بازوي بــــه مـــريضي مصاب بود
ايـــزد عطا كند بـكسانش شكيب و صبر   كاين مرگ سخت محنت و رنج و عذاب بود
هفتاد و شش ز عمر عزيزش گذشت حيف    مژگان بهم نهادن و يك لمحه خواب بود
عاشـوره روز رحلت شان در پشاور است   مدفن به سرخــــرود كه وي را مآب بود
عبدالرحـــمن تخلص پژواك را گرفت     كــــو معتقد به كيفر خوب و خراب بود
هاتف ز خــــامه سال وفاتش سراغ كرد   خوش مصرعي نوشت بدين آب و تاب بود
«پـــژواك را كـــريم پزيرد بـه خلد هم»   در بــــارگاه بادشـــــهان باريــــاب بـود
               «1416 قمري هجري»

در سالگرد پژواك
جـز ناله ام از سيــنۀ صـد چــاك نيــايد    جـز اشك از اين ديدۀ نمـــناك نيــايد
گفتم مـژه گـيرد رۀ جــريان سرشكـــم   بر بستن سيل از خـس و خـاشاك نيـايد
چون وي بوطـن عاشق دلـداده نخيـــزد چــون او بجـهــان شيفـتۀ خـاك نيــايد
زان صافي طينت كه خدايش بدر آورد   ز آغـوش صدف هـم گهـر پاك نيــايد
هيهات كه در سـاختــن نقـش سيـاست  چون وي بوطن زيـرك و حكاك نيايد
در لمـــح بصـر عقــدۀ اسـرار كشـودي   مــردي بچنيــن سـرعـت ادراك نيــايد
آن شور كه از ذرۀ خاك وطنش داشت    بـر بـاده پــرسـت از ثمـــر تـاك نيــايد
همرنگ وي از ياد وطن اشك فراخوان   مــاتمـــزده بـا ديــــدۀ غمنــاك نيــايد
او بود سواري كه بگـردش نرسـد كـس  آسان بكـف آن حـلقــۀ فتــراك نيــايد
آنگـــونه باحــوال وطـن پاره گــريبــان    گل هم ز عـدم با جگـــر چــاك نيــايد
او رفعـت هندوكش خــود برد بكيــوان ديگــر خبرش زانسـوي خـاواك نيــايد
او بر وطن و اهـل وطن داشت عقيــدت اخـــلاص وي از مـردم شكـاك نيــايد
آيد بدفاع از حق مردم دگـــري هــــم   سر بر كف و وارســته و بيــباك نيــايد
هاتف شده وي ز آنسوي افـلاك فراتر
افــلاك فـرود آيــد و پــژواك نيــايد
* * *
در رثاي مرحوم محمد محسن آصفي
نكــــو مردي در اين خاك سيه خفت   كـه صافـــــي طينـت و والا گهــر بود
بـــاخــــلاق حمــــيــده متصــف بود   ز رســـــــم آدمــيــت بــا خـــبــر بود
ســــلــوك نيــــك و آداب ستـــوده مـــر او را دولــت از ارث پــدر بــــود
نبـــودش دخــل در خـيـر و شر كـس  بشــــر امــا نــــــه ميــل او بشـــر بود
بيمن همــــت عـــالــــي و جهـــدش اگــر دستــي زدي بـر خــاك زر بود




(1) مار ثعبان بمعني مار بزرگ و اژدها.

(1) اشاره به آيات متبركه 154 الي 157 سوره البقره: ولنبلونكم بشيء من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات و بشرالصابراين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون* اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة واولئك هم المهتدون* خلص ترجمه آيات مباركه فوق از اينقرار است كه: پروردگار شما را بچيز هايي از خوف و گرسنگي و نقصان مال و انفاس و حاصلات مي آزمايد و بشارت بده به آن صابرين كه وقتي بر آنها مصيبتي رسيدگفتند ما از آن خداوند هستيم و ما مراجعه كنندگان بسوي خداوند ميباشيم بر آنها درود و رحمت از جانب خداي ايشان است و ايشان از هدايت شده گان اند.
(2) مراد از آيات مباركه 40 و 41 سورۀ والنازعات پاره سي ام است. واما من خاف مقام ربه ونهي النفس عن الهوي فان الجنة هي الماوي. ترجمه: دو آيت متبركه چنين است: واما كسيكه ترسيده باشد از ايستادن بحضور پروردگار خويش و باز داشته باشد نفس خود را از هوا و هوس پس هرآيينه (بتحقيق) بهشت جاي اوست.
(1) طي لسان- كنايه از استعداد گفتن.
(1) اينجا سايه افگني كه با روشني در معني حقيقي تضاد دارد به معني غير حقيقي يعني (توجه) استعمال شده و صنعت ايهام تضاد را به هم رسانده است.
(1) مناسك بمعني رسوم و سنن.
(2) سر افتاد بمعني سرنوشت.
(3) مجمل بمعني مبهم.
(1) فصّاد تشديد صاد بمعني رگزن كه توسط نشتر از رگ خون استخراج مينمود.
(2) ارجُعي اشاره به آيۀ 28 سورۀ الفجر اُرجعي الي ربك راضيته مرضيه.
(3) بلاغت در اينجا بمعني بلوغ.
(4) نخجير بمعني صيد و آهو.
(5) محمل بمعني تابوت.
(6) جمع حروف بين قوسين بحساب حروف ابجد 1380 ميشود كه تاريخ وفات مرحومي ميباشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر