
در ولادت
نيكو مقدم ياسيمن جان
صبيه باسط جان فتاح
بنازم غنچه اي خوشبو جنين را كه
كرد از پرده بيرون ياسمــين
مگر آورده اند از بـاغ خــلدش كه
سيمايش نمايد حور عين را
خرام چشم مستش كرده بـاطـل كهـن
افسـانــۀ آهـوي چـين را
تبـــسم نقـش بســته بـر لـبانش كشايد
خنده اش چين جبيـن را
بدست و پا اشارت دارد اين طفل كه
از دل دوست دارد همنشين را
چنان شيـرين ادايـي مـي نمـايد كه
بر مـا تلـخ كـرده انگـبين را
خدا عمرش دهد نام خدا هست نمــودي
از جمـال نــازنيــن را
به پيـش لـولـوي لالاي فــرزند نبـــاشـد
ارزشــي دُر ثميــن را
بجز اولاد چيزي در جهان نيــست كه
خوشحالي دهد قلب حـزين را
مي و معشوق هم دل شاد سـازد كند
عـاقـل تمــيز آن و ايـن را
باهل بيـت فتـاح عرضـه داريـم مبــاركــباد
مــولــود نـويـن را
شنيــدم اين گل زيبا كه طبعش نــــدارد
تــاب بــاد آســتين را
ز آغـــوش نيــا افتــاد نــاگــاه بسر
ديده است آسيب زمـين را
بحـــــمدالله نگهـــدار حقــيقي حفاظت
كرده اين زاد گزين را
به برج پنجمين از سـال شمـسي نـوشـتم
سـال شـادي آفـريـن را
چو گفتم شكر حق هاتف بيفزود
(خدا يك عمر نو داد ياسمين را)
(2+ 1382= 1384)
بمناسبت حنا و نكاح فرخندۀ ناجيه جان آصفي و فريدون جان
يعقوب در 25 حمل
1380
پر نشاط است اين سرا امشب باشد
اقبال مــا رســا امشــب
حسن لبريز جلوه گرديده است ديــده رنگينــي قبــا امشــب
ز اتفاقات چرخ افتـاده اسـت عيش
عالم بكــام مـا امــشب
بزم جان پرور اسـت كـاورده نفـخۀ
خلــد را صبــا امشــب
كف زدنها رسانده اندر گوش پيهـــم
آواز مــرحـبا امــشب
رقص گلچهره گان جـواز دهد رنگ
رنگ عشوه و ادا امشب
همـه سامان سـاز و رامــش مـا دلپذير
است و دلــربـا امـشب
همدمان آمـده بوجــد و سرور از
تصانيف خوشــنوا امشــب
زهره
چنگيست و نغمه گر داؤود
قدسيان ميكشند صـدا امشـب
با چنين عز و شان مگــر بلقـيس رسـد
از خــطۀ ســبا امــشب
دوستان اين همـه جمال و كمال شده پي ريزي از كجا امشب
آري آري ببــاغ محــفــل مــا نو
شگفته گــل حنــا امــشب
دو جــوان رشيد و پــاك نهاد خوش
رسيده بمـدعا امشــب
بخت شاه وعروس بيدار است رفته در
خواب خوش هما امشب
دل هــر دوست ز آيينه مصحف روشن
از صدق و از صفا امشب
ديـــدن همــدگــر در آييــنه طرفه
رمزيست از حيا امـشب
گـردن و دست نازنين عروس قدر
بخشيده بـر طــلا امشـب
همـه تبريك و تهنيـت گوييم شد
دو نو باوه كد خدا امشب
راز عشق است حنا بدست شــما بــگــذاريـد در خـفا امـشب
چـو بــه ارمان رسيده باب و مام شكر حــق را كنيم ادا امشب
از خرد خواستم كه طرح كند سال
جشني كه شد بپا امشب
الف افــــزود از پــي تــاريـخ خامه
زد نقش خوشنما امشب
مــاه بيست روزۀ نخـست سال نور
پاشـيدي از ســما امـشب
سال تاريخ شمسـي و قمــري
ثبت گرديده در دو جا امشب
حناي حميده جان محمود و
وحيد جان محبوب
بيا كه بر سر مهر است روزگار امشب
ز عيش و نوش بما داده
اختيار امشب
نثار محفل ما كرده تازگـي و طــري
هر آنچه داشته از خرمي
بهار امـشب
فضاي بزم دلاويز گشـه اســت مـگر
گشاده انـد همــه نـافۀ
تتــار امــشب
ز قاف خيل پري صف كشيده در
محفل
و يا كه حور بهشت است
بيشمار امشب
صفاي ظاهر و باطن، به بـزم جـا دارد
كه رفته از دل و وز
ديده ها غبار امشب
بغير اطلس خارا كه كسوتيسـت ظريف
بعيش
و عشرت ما نيست خار خار امشب
نمود جامۀ سرخ و سپيد خوبان است
چو جوش نسترن و شور
لاله زار امشب
لباس سبز پري چهره گان بچــشم خيال
بياد مي دهـد از تازه مـرغـزار
امشـب
بتن قماش كبود و بنفش و رنگارنگ
زده است جلوۀ طاوس را
كنار امشب
همين نه صوت نوازنده فرحت
انگيز است
نشاط سر زده از اهــتزاز
تــار امشـب
بدسته هاي گل اي باغبان چه
حاجت بود
بچشم ميخورد هر سو چو
گلعذار امشب
ز آگهــان بســاط سـرور پــرسيــدم
بپاست
جوش و خروش از چه رهگذار امشب
بخنده گفت تجاهل مكن همه دانيـم
كه جشن عقد و حنا گشته
برگزار امشب
حميده جان و وحيد جان شدند
همسر هم
بحكم شرع نبي لطف
كردگار امشب
دو همزبان و دو هم كفو، همطراز،
همسان
بهمرسيده ز يك اصل و يك
تبار امشب
اگر بهار بيك گل نمي شود نه شـود
بما
شده است زيمن دو گل بهار امشب
نشاط بين كه جوانان محتشم يكــسر
بود بكف زدن و رقص
بيقرار امشـب
فضاست روشن و مي حكم شير را
دارد
كس
ار خورد نبرندش بپاي دار امشب
دگر بنقش تو نــقاش اعتــنا نــكنـند
شد
از حنا دو كف نازنين نگار امشـب
ز بخت سبز پيامي است بهر
شاه و عروس
ز نغمه ساز صـداي حـنا
بيـار امشـب
حناي دست خودت را پس از حنا
بندان
روايت
است كه مخفي نگاهدار امشب
هزار شكر بدستــور آيــنه مصــحف
خط نكاح شما يافـت اشتهـار
امشـب
زهي بعقد دو همراز و مونس و
هم كيش
سزد كه تهنيه گـوئيم بـار
بـار امشـب
زدي چو خامه رقم، روز و ماه
محفل را
كه
جمعه بوده و سي از مۀ چهار امشب
فزود از پي تاريخ يكدو سال هـاتـف
(حنا باين دو مبارك كند شعار امشب)
به
حساب ابجد هم حروف مصرع (حنا باين دو مبارك كند شعار امشب) 1385 هجري شمسي مي شود.
در حنا و
نكاح آرزو مريم و حارث فتاح
هنگام نشاط و طــرب يــاران
اســت
اين فرصت همنشينــي اقــران اســت
با وجد و سرور از او پـذيرا
بــاشيــم
اين عيش كه در خانۀ ما مهمان است
سرمست به بوي خوش عطر
افشـانيم
اكنون كه گذشته نوبت نيسـان اسـت
در رايــحۀ ســـر و بـــر
رعنـــايـــان
تالار غـريق سـنـبل و ريــحان اســت
در هر طرف حسن و آن
تجلـي دارد
چون آيينه چشم سير بين حيران است
هر نفحۀ جانبخش كه آيد
بـه مــشام
از بوي خوش پيرهن و دامـان اســت
اين بزم گرفته تــازگــي
از فــردوس
اين جشن ربوده نزهت از رضوان است
چون ماه شب چارده رو هــا
بــشاش
لب ها ز طرب بسان گل خندان است
در جلوۀ رقص عــشوۀ مــو
كمــران
دين را چه كني كه رخنۀ ايمان است
خنياگر چـرخ آمــده در
محفــل مــا
يا نغـمه ســرا هــنر ور افغــان اســت
القصه درين محفل عيـش
و عــشرت
هر برگ و نوائي به سر و سامان است
مقصود ز بــر پـائي ســرگـرمــي
مــا
بالخاصه بسـر رسيــدن ارمــان اســت
عقد دو جگر گوشه به
آداب و سـنن
شكرش بــاقـي عطــيۀ يــزدان اسـت
بر حارث فــتاح و بــه
آرزو مــريــم
اين عقد نكـاح بســتن پيمــان اســت
شرم است ز هم عهد جـدائي
جـستن
پيمان شكني ز كوري وجــدان است
گلهاي حنا بـدست دامــاد
و عـروس
زيبــا ز گــل آتشــي بســتان اســت
بر تخت حنا تكــيۀ
زوجيــن جــوان
آسوده تـر از اريكــۀ سلطــان اســت
اين تخت مرصــع بــه
وداد و الفــت
وان تخت ز ياقوت و در و مرجان است
وان مصحف و آيينه و
نقل و شربـت
آريد كه مرسوم حنــا بنــدان اســت
بر شاه و عروس مــا مــبارك
باشــد
زين وصلت خوش دل همه شادان است
بر جـملۀ بستــگان و
اقــران عــزيــز
تقديم درود وتهنيت شــايــان اسـت
توفيق رفيق اين دو نو
خــاســته بــاد
تا چرخ به توفيق خدا گـردان اســت
بــاشــند بـــه بخــياري
و بهـــروزي
تا شامل لطف ايزدي خـاصـان اسـت
ايزد بخشد به ايـن دو
تـن عمـر دراز
تا حضرت خضر ساقي حيـوان اسـت
اولاد نكــو عــطا كنــــد
ايشـــان را
تا گردون در آفرينش نيكــان اســت
آخــر ز مـۀ حمــل بــه
روز جمـعه
از خامه به تاريخ چنين جـولان است
(بــر حــارث و آرزو بــود
يــار الله)
ناچار شمار قصــه را پــايــان اســت
1390- 4 = 1386
در حنا و
نكاح حوريه جان و عصمت جان
امشب كه شب حناي عصمت جان است با حوريه
جان طرح حنا بندان است
آغـاز تـرانــه
هــاي عــشرت افــزا بي شبهه برنج و غم
ما درمان اسـت
گسترده
بساط، مهر در مــحفل مــا كز مهر فلك
طفره زدن آسان است
بي خنده چو گل نيست در اين بزم كسي چون قلقل
مينا همگان خندان است
دلها همه
از ميمنت بزم خوش است سر ها همه از وصل نكو شادان است
امشب كه صـلاي
شـادمـانـي دادند دستبرد بعيش و نوش بي پرسان است
نور و نمك
محــفل مـا گــرديــده اين جمع كه پايكوب و دست افشان است
انگار كه
زهره از فلك گـشته فــرو خوانندۀ بزم بسكه خوش الحان است
از چشم بدان دور كه خوبان شده جمع محفل ز
جمال روي شان تابان است
صد شكر
بملك غـير هـم افـغان را در عقد نكـاح
تـلاوت قرآن اسـت
پنديسـت ز
دور كهـن آهسـته بـرو هشدار كه تعجيل عمل شيطان اسـت
دامـــادي
اولاد بـدســت ابـــويــن تــوفـيق بـه
بهتـريـن ارمــان اســت
از عهــد
محبتـي كـه بـا هـم بسـتند اين رنگ حنا
خاطـرۀ پيمـان اسـت
رمزي بود آيينه و مصـحف بـزفاف در
صدق و صفا روشني ايمان است
بـر شـاه و عـروس مـا مبـارك بـادا اين عقد و حنا كه با سر و سامان است
تبريـك بـوالـدين كـز نعمـت دهـر كام
دل شان وصلت فرزندان اسـت
در جوش و خروش شادماني باشند تا
موج بخيز و بحر در طوفان است
ســرگـرم امـور زنـدگـانـي بـاشنـد تا
آنكه مه و مهر فلك تابـان اسـت
با همدگر الـفت و محبـت جـوينـد تا
عشق به كنه فطـرت انسـان اسـت
گفتم هاتـف بنـويـس تـاريـخ حـنا بنوشت
اگر چـه دورۀ نسيـان اسـت
(حوريه و عصمت است زيبا دو گلي) 1385 بشگفتۀ فصل خوش تابستان است 10سنبله
1385
حق حافظ شان باد ز آسيب خـزان
تا آنكه چهار فصل در دوران است
* * *
در نهمين سال تولد نوۀ شيرينم
مسعود جان هاتف
وقت چنگ و دف و ني و رود است فرصت
ساز و نغمۀ عــود اســت
مي و نقل و كبـاب بسيـار اسـت ساز
و برگ سرور موجود اسـت
دوستان جمله جمـع در بـزم انـد كار دلخواه و حسب مقصود است
ني غلط كرده ام كه بـرگ و نوا در
بسـاط نشــاط محـدود اسـت
لايـق قـدر دوستـان گـر نيــست عـذر
بـالاي بـود و نـابـود اسـت
بر مهـاجر همـين كــم از بســيار از
علامــات رو بـه بهبـود اسـت
طفل محبوب ماسـت رو بـكمال جاي
شكر و سپاس معبـود است
زنـدگـي طعـم تلــخ دارد ليـك در
همين لحظه شكر آلود اسـت
مستي و رقص و وجد و شور و نوا هر چه بسـيار بــاز كمـبود
اسـت
عيش و نوش و سرور مطلوب است الم و رنج و غصـه مـردود اسـت
ايــن ادا در خــور قــضا نبــــود زانكه
امروز رسم موعـود اســت
كس ز هاتف در ايرواين پرسـيد سال
تجلــيل را بگـو زود اســت
بــا دل شــاد گفتمــش (امــروز
نهمين سالـگرد مســعود اســت)
1+ 1365= 1366
* * *
در عروسي
خالد جان و خاطره جان
17 سپتمبر 2004- سنبله 1384
امشب كه بزم عشرت
ياران مطنطن است
از لطف بي نهايت دادار ذوالمــن اســت
آنجا كـه بـر مــراد
رســد بنــدۀ ضعيـف
با صد زبان عنايت حق را ســتودن اسـت
از
بسكه گل شگفته در اين شور هر طـرف
گويي كه صحن حقله نمادي ز گلشن است
در جايگاه جلوه دلــي
نيـست بـي غـرور
هر سر ز ناز حسن نمودار گــردن اســت
ديگر نمانده رنــگ بخمــهاي
رنــگريــز
از بس لباس تازه جــوانان ملــون اســت
از شـــور بــزم خــانــۀ
زنجيــر ميـــشود
هر گل رخي كه بر سر گيسو فشاندن است
اينجا طــراوت دم عيــسي
بـكـار نيــست
هنگام رقص فرحت جان باد دامن اســت
دهقان ز كاه هرزۀ بي
رنگ و بو چه سود
اينجا بيا كه سنبل گيـسو بخـرمــن اســت
شيرك شده است بر سر
ماغول رنج و غم
وارو نيش بدست مي شيـر افگــن اســت
ياران صميم و عيش خوش
و بزم دلپـذير
ساقي بيا كه وقت سر خم شكستن اســت
امشب كه گشته لحن نــوازنـده
دلـفريـب
جمعي بگوش هوش حريص شنيدن است
زاواي نغــز نغمــه ســـرايـــان
مبـــــتكر
دلها بذوق رقص و سماع در تپيدن اسـت
جمعي
ز شوق مستي و شور و نشاط و وجد
سر گرم پاي كوب و قرار و رميدن است
هر چند قشر تازه جــواننـــد
پيـــش تــاز
استابرو كه نـوبت آهســـته رفتــن اســت
بي كيف نيست استابروي
شـه و عــروس
هر راه و رسم مشعر يك بخش از فن است
در اولــــين نمــايــش
اســـتابــرو ز دور
ديدم كه جلوه اي بتماشا رسيــدن اســت
گفتم تجلي رخ خوب عـروس
مــاســت
يا شعله اي ز آتش صحراي ايمــن اسـت
عقد نـكاح خــاطــره و
خــالــد عــزيــز
هم داب شرع انور و هم عرف ميهن اسـت
الــــحق نكــاح ســنـت
پيغمـــبر كــرام
تير فجور و مفسده را طرفه جوشن اسـت
خالد ز فكر حـور جنــان
در فــراغ شــد
با يار در زفـاف بــذوق نشســـتن اســت
يك پرده از كوايف ممتـاز
زنــدگيـست
دستي كه از حناي عروسي مـزيـن اسـت
جشن حناست خاطـرۀ عمـر
علـي الـدوام
از روزن حيات باين صـحنه ديـدن اسـت
پــيونـد زنـدگـانـي نـو
بـا گـل حـناسـت
همواره كار آمد عيش تـو و مــن اســت
اين هديه را بدست بمـال
و سـپـس ببنــد
گيراييش بخاطر يك شب غنـودن اسـت
بادا بـزوج و زوجـه مـبارك
حنـا و عقـد
بر بستگان دقـايـق تبـريـك گفـتن اسـت
ســر سبــز بـاد مـزرع
آمـال ايـن دو تــن
تا زارع فلك پـي كشـت و درودن اسـت
گلچين شويد هــر دو ز
بـاغ جــمال هـم
تا كار شبنم از رخ گل بوسه چيدن اسـت
انبار تان ز سيـم و ذهــب
بــي نيــاز بــاد
تا در به بحر جايگزين زر بمعــدن اســت
دايـــم شگفـــته بــاد
گــل آرزوي تــان
تا غنچه در چمن بــاداي شگفــتن اســت
آسـودگــي بمـــامـن تــان
بــاد بــر قرار
تا مرغ را بسرو و بگلبـن نشيــمن اســـت
مفت شــما سعــادت و
اقـــبال جــاودان
تا در جهان شگون هما سايه افگــن است
قرآن پاك و شرع نبي خـط
مشــي تــان
تا دهر پر ز مومن و كفر و برهمـن اسـت
پرسيدم از دبير خرد
سال عيــش و نـوش
بنمود اشارتي كه قلــم در نـوشـتن اسـت
از
سال شمسي ماه ششم روز بيست و هفت
(گـوييم قِران مهر و مه پيوند احسن اسـت)
افسوس شــب بشــد نشنــيدم
ز هـاتفــي
كامشب كليد صبح تۀ چاه بيــژن اســت
قطعه در تاريخ ازدواج فخريه جان خواهر زاردۀ عبدالباقي طرزي
با رحمان جان پسر آقاي جوشان كه در همان مجلس انشا گرديده
گفتمش مژده كه مهمان بيش است گفت
جا بيشتر و نان كافيســت
سخن از طرح حنا كردم گفـت شكر
لله سر و سامان كــافـيست
قصه كوتاه كــه در بـزم سـرور لب
خندان دل شادان كافــيست
پي تاريخ شدم هــاتـف گفــت
(عقد فخريه و رحمان) كافيست
(1374 هجري، شمسي)
* * *
در تولدي اطفال حسيب جان نصرتي
كمال لطف رب العالــمين اســت حسيب جان را سه طفل نازنين است
سزاوار است بر ما عرض شكــران كه
بر تر نعمت عالم هميـن اسـت
شگفت اين غنچه ها يكدم مپرسيد كدامين
اوليـن يــا واپسيــن اسـت
يكـي را نــام شيـــرينــش ســتاره كه
گوئي كوكب روي زمين است
دگــر را نــام زيــبا بـوده مــريــم كه همتايش مسيحا آفـرين اســـت
سوم ليلي كه گر فارسي زبان خواند بدلداري نظيرش حور عين
اســت
بما هر يك خراج ملك چين است غلط
گفتم سليمـاني نگيــن اسـت
دهد ايـزد بــر اينــان فــرو اقبــال كه دولت بختياري را رهين اسـت
به هر يك عمر خضر و نوح بخشد دعاي
صدق اجابت را قرين است
نصيب شان كنــد اعمــال صــالح كه
كردار حسن ركن ركين است
مبــارك سالگــرد نــور چشمــان باهلش
تا شهور و تا سنــين اسـت
پي تاريـخ هـاتـف (بـه بـه) افـزود
(12)
(بحرز شان دعا حصن حصين است)
1424= 12+ 1412
قطعه ارتجالي فوق بمناسبت سالگرد نواسه هاي دوست ارجمندم محمد حسين
نصرتي سروده شده كه ظهر روز توسط تيلفون سفارش سپردند و شام همان روز تيلفوني به
اطلاع شان رسانيده شده است.
قطعۀ تاريخ
در بيستمين سالگرد
سليمان جان
عبرت
سپاس از حق
بما در حال هجرت بساز و برگ عيشي
داده رخصت
كه يك امشب بر غم رنج و محنت بپا كرديم
بــزم ســور و عــشرت
به تشريف
قدوم خـود عــزيــزان بما بخشيده فـخر و
ارج و عــزت
دو چندان
گشته مــا را شــادماني حضور دوستان،
جشــن مســرت
بــهـار
بيستـــمين ســال سلــيمان مبارك بـاد بــر
فــاميــل عــبرت
كه هر يك فـرد
فـرد خــانــواده به پيراهن نمي گنجـد
ز فــرحـت
مگر امشب
شب عيد اسـت ياران كه زينت داده خوان را نقل و شـربت
خطا گفتم نه عيد، امشب برات اسـت كه شمع
زندگـي در داده عـبرت
بلي فرزند
محصول حـيات اسـت از اين بهتر بعــالـم
نيسـت نـعمت
خصـوصـاً
اينچـنين مـولود صالح كه بگذارد به باب
و مـام حـرمت
وصــايـاي
پـدر در گـوش گيـرد پـذيـرا بـاشـد از
مــادر نصـيحـت
جــوان مـا
بـود شـايـان تقــديــر بدين اخلاق و اين فرخنده خصلت
بر او
بخشاي يــارب فـر و اقبــال كه آيد
پيشوازش عــز و دولــت
زنـد پهــلو
بعــمر نــوح عــمرش سرور افزايدش ســاعت
بــساعت
چنان گردد
بعلـم و فــضل كـامل كه در آفاق گــيرد
نـام و شهرت
نيـــفتـــد
از كمــال تنــدرســتي به تيــمار طبــيبانــش
ضــرورت
به چشم والـدينش
ديـد هــاتــف دعائي كرد با بــس حــسن
نيـت
قلــــم در
شــام اول روز جـــوزا پي تاريخ اين پر
جـوش دعــوت
چُو جا بر صفحه خالي كرد بنوشت
(مبارك بر
سليمان جان عبــرت)
(1378 هجري، شمسي)
نوت: مجموع حروف مصرع
آخر عدد 1382 را فراهم ميكند ولي وقتيكه كلمۀ (جا) از آن خالي شود يعني منفي گردد
سنۀ سالگرد كه 1378 است بدست مي آيد زيرا قيمت (ج) كه جيم و الف است 4 است و 1382-
4 = 1378 مي شود.
* * *
قطعه در تاريخ سالگرد سليمان جان عبرت
شب عيش و نشاط و شادمانيسـت زمان
شور و وجد و كامرانيســت
مشــو غافــل ز سالگــرد ولادت كه
هشداري بارج زندگــانيـست
تبــارز مـيدهــد شخصــيت فــرد از
آنرو رسم و مرسوم جهانيسـت
بشد بيست ساله نور چشم عبـرت كنون
هنگام تبريك و تـهانيسـت
حضور دوستــداران و عــزيــزان در
اين بزم از كمال مـهربـانيسـت
همــه اعضــاي فـاميــل از تـه دل بجان
منت گـذار قــدر دانيــست
بيا دف زن كه وقت رود وعود است بخوان مطرب كه گاه نغمه خوانيست
يك امشب ساقيا پيمانه پــر كــن كه
فردا بود و نا بودت گمانيست
بـراي والـــديــن اولاد و احــفاد بــلا
شــك ارمــغان آسـمانيست
اداي شــكــر بــر فــرزنــد داران يكي
از واجبات خاص دينـيست
خصوصاً آنچنان فـرزنــد صــالح كه
در حفظ مقام خـانــدانيــست
بباب و مام و بـر ديگر بــزرگــان مرامش خدمت است و جانفشانيست
نخواهد انحــرافــات نـــويــن را عقيدتمند
رســـم بــاســتانيــست
سليمان زنـده باشــد، در دل مـــا نشاط
سالگردش نقش مــانيســت
نصيبش ساز يارب بخــت بيــدار كه
بد طالع توانش نــاتـوانيــست
بكسب علم و فضلش بخش توفيق كه
اين راه نجات دو جـهانيســت
هــــدايــاي نفيــس دوستــداران فزون
بر قدر داني مژده گــانيست
به بيست و دوي مي هاتف بتاريخ تأمل
كرد دل گفتا كــه آنيســت
بعبرت خامـه بنوشــت و بيــفزود
كه (سليمان چراغ زندگــانيست)
1997+
2 = (1999)
نوت:
ماني- نقاش ماهر بوده است كه نقاشي هاي او ماندگاري و
يادگاريست.
مژدگاني- آنچه در برابر مژده و خبر خوشي بكسي پيش كش كنند.
* مصرع بين قوسين از روي حساب ابجد 1997 ميشود و چون در
مصرع اول گفته شده كه (بيفزود) يعني ب را افزود و قيمت ب در حساب ابجد 2 است هرگاه
با 1997 جمع گردد 1999 بدست مي آيد.
در جدي
1373 يعني آغاز هفت سالگي روئين جان
نور ديدۀ
سميع فتاح نوشته شده است
روئين كه بخوبي چو مه و پروين است زيبا
تر از آن بچشم نيكو بين است
در مزرع دل تـــازه نـــهال آمــال در گلشن جان دسته گلي نسرين است
هنگام طرب ببـــزم زينــت بــخشا در رنج و تعب بوالدان تسكين است
چشمان سياهش چـو دو رم كرده غزال حسنش
نمكين وموي وي مشكين است
الحق كه بزيبايي خـود نــام خــدا نقشي
ز نگار خانه هاي چين است
تار نگهش بصيد مــادر دام اســت تير
مژه بر قلب پدر ژوپــين اسـت
هر خندۀ اوست قـهقۀ كبك دري هر گريۀ او چو چنگل شاهين است
از صدمۀ ديوار و درش باكي نيست المــــنته
لله بتــن روئيـــن اســـت
اين گل بچه اسمــي بمســـما دارد روئين
تنيش بنام وي تعيــين اسـت
سرشار شطارت و تحرك يــكسر شوخي و جدال فراتر از تخمين است
از بد نظر انديشه نـــدارد ســرمــو تعويذ
نظر ببازويش ياســين اسـت
در عقل و فراست زبر از همسالان در
تيزي هوش قابل تحسـين است
اميد بدين هوش و ذكــا در آتــي سر
لوحه نامش بخط زرين اســت
تاريخ تولدش بجست هاتف گفت «دهم
ز مه و ز روز هفتمين اسـت»
ايزد دهدش بخت بلند عمــر دراز
از بنده دعا ز دوستان آميـن اسـت
* * *
توضيح:
دهم ز مه يعني ماه جدي ز روز هفتمين البته روز هفتم جدي است
كه هرگاه همين حروف ماه و روز بين القوسين بحساب ابجد جمع گردد سال تولد كه 1373
هجري، شمسي است بدست مي آيد.
* * *
ياسمين
صبيۀ رقيه جان و سميع جان
ياسمين
دخترك هوشيار است عقل او نسبت سن
بسيار اسـت
آنچه مي
فهمد و ميدانــد وي درك بر نيمچه جوان دشوار است
از سوال
است موفـق بجــواب بسكه او نام خدا بيــدار
اسـت
سال نيكو ز
بهارش پيـداســت بوجاهت ز كنون سرشار
است
فخر بــاشــد
پــدر و مــادر را
آنكه از
تربيه برخوردار اسـت
* * *
در
پانزدهمين سالگرد صبرينه جان طرزي
شب عيش و
نشاط و شادمانيست زمان شور و وجد و
كامرانيسـت
فضاي بزم
رشك باغ و بسـتان ز عطر اگيني و عنبر
فشانيست
در اين محفل كه گلها ميزند موج ز گل پيراهنان پرتو فشانيـست
الا شد صحن محفل روضۀ خلد كه اندر
جلوه حوران چنانيست
بديبــاي
منقــش مــه جبيــنان چو طاووسان همي در پر فشانيست
بدانيم قدر
ســالــگـرد ولادت كه هشداري بارج
زندگانيست
تبارز ميدهـد
شخصيــت فــرد از آن رو رسم و مرسوم جهانيست
بي بي
صبرينه نور چشم طرزي در آغاز طلوع نـو جــوانـيست
بسـال پــانــزدهـــم
پـا نهــاده كنون هنگام تبريك و تهانيست
حضور
دوستداران و عـزيـزان در اين بزم از
كمال مهربانيست
همه اعضاي
فاميــل از تــۀ دل بجان منت گذار قدر
دانيسـت
يك امشب
ساقيا پيمانه پر كن كه فردا بود و نا بودت گمانيست
خوش آيند است از بس ساز و آواز بسي را گوش
بر لحن مغنيست
ندانم نغـمۀ
خـوش مســتي آرد و يا مستي دليل نغمه
خوانيست
فروشد بر
زمين خنياگــر چرخ كه آوايش نواي آسـمانيســت
اداي شكر بــر
فــرزنــد داران يكي از واجبات خاص دينيست
خصوصاً
آنچنان فرزند صالـح كه در حفظ مقام
خاندانيسـت
نخواهد
انحرافــات نــويـن را عقيدتمند رسم بـاستــانيــست
نصيبش باد
يـارب بخت بيدار كه بد طالع توانش ناتـوانيست
بكسب علم و فضلش باد توفيق كه
اين راه نجات دو جهانيست
ز ايزد طول
عمر او بخـواهــم اگر بر خضر حيات جاودانيست
عطاي صورت و سيرت مر او را ز بخشايندۀ
جان و جهانيــست
خدا از چشم
بد بادش نگهدار حسودان را حسادت ها نهانيست
بشام بيست
و چار از برج ميزان كه ماه اول فصل خــزانيســت
بيفزودم پي
تــاريـخ هــاتــف
(جوان نخل
اميد زندگانيست)
2 + 1387= 1389
در سالگرد
تولدي صبرينه جان صبيۀ
آقاي عبدالباقي طرزي
زانروز كه در شگفتن ايـن لاله شده است
مادر بوي حيران و پدر
واله شده است
او نزد جد و جدۀ خود هست عــزيــز
تاج سر خال و عمه و
خاله شده اسـت
با تيــغ تبســم و بــه پيــكــان نــگــاه
در كشتن والدين قتـالـه
شــده اســت
اين طــفل تــولــدش بــود در ميــزان
آنگاه كه صبح و شام هم پله
شده است
اكنون كه ز پارسال كــم
مــي گــريد
برگ گلش آسوده تر از ژاله شده است
بنوشت زمان
طـرح محــفل هــاتــف
(صبرينه گل
مآل يكساله شده اســت)
(1374
هجري، شمسي)
در نكاح و
حناي شايسته غفوري و الكزندر سج در پنجم
سرطان 1388 در تورنتوي كانادا
شب عيش و
نشاط و كامرانيست بما از پيش رسم بـــاستــانيــست
سپاس از
صاحب دوران كه برما از او انواع نعمت
رايگـــانيــست
در اين
محفل بساط عيش و عشرت بسان بزم ســور
خــسروانـــيست
اگر اين
بزم رشك بوستــان شـد ز عطر آگيني و
عنبر فشـانيســت
بود اين
محفل مــا روضــۀخــلد و يا در جلوه
حوران جــنانيـست
بــــديبــــاي
ملـــون نــازنيــنان چو طاووسان همي در پر فشانيست
بچشم از
انعاكس بـرق و قنـديل نمـاي اخــتران
كهــكشـانيســت
چنان شد بــزم
سـرشــار مـسرت كه پيران را خيالات جــوانيـست
اگر دل ميبــرد
رامـــشگــر مـــا ز آواز خوش و وز تر
زبانيــست
مگر ناهيد
كيهـان اســت اينــجا كه آهنگش نواي
آسـمانيســـت
ز يكسو
جوقه اي در پـاي كوبي دگر سو دسته اي در دست فشانيست
غرض زين شور و مستي ها چه باشد عيان كي
احتياج ترجمــانيســت
الكزندر سج
و شايسـته غفــوري بهمديگر شريك زنـدگـانيــست
بحمدلله كه
عقد ايــن دو بــرنــا باذن و حكم
شرع محـمدانـيست
بهم بستند
امشـب عـهد و پيمـان كه قصد شان وفاي
جاودانيـست
محبت را حد
و سرحـد نــباشــد انيس دخت افغـان آلمــانيــست
سج است سرو رياض حسن و خوبي شايسته
نو گل بــاغ جــوانيــست
اميــدم
معجــز آييــنه مصــحف براي هر دو تن
روشن روانيـست
عروس و شاه را زد بوسه بر دست حنا سر
منشه اي عشق آفرينيست
نواسنج حنا
آريــد مـي خـوانــد كه اسرار حنا
امشب نــهانــيست
مباركباد
مي گويم كــه اكــنون زمان عرض تبريك و
تهانيــست
بـدامــاد
و عــروس نـــازنينــش مبارك باد از
نو زنـدگــانــيست
سعادت يار
شان تا مهـر و مــه را توان و تاب سيم
و زر فشـانيست
چراغ عمر
شان روشن كه گـويم فــروزان اخــتران
آسمــانيســت
مكان عشرت
شان هر دو عــالـم بتوفيــق خــداي لا
مــكانيســت
قلــم درمــاه
چــارم روز پــنجم بطرح سال بـزم خــانـــدانيــست
(الف كم
كرد هاتف بهر تـاريخ
حُب شايسته و سج حُب جانيست)
1389- 1 = 1388 هجري شمسي
حب:بمعني دوستي، محبت.
شب حناي
عبدالوحيد جان قاري با فروزان جان
شب حناي دو والا گهر
بسـامــان اســت
بدان شكوه كه چشم حسود حيران است
رواق و طاق ز بس رنگ و
بو گلستان است
ز نور برق همه كاخ در چراغــان اســت
پريوشان همه در جلوه
با نشاط و ســرور
قماش اطلس و ديبا بتـن بجـولان اســت
چه غم كه نفخه عيسي
نگشت مشك فشان
حيات بخش در اين بزم باد دامـان اسـت
شبي خوشست و حضور بزرگ
مـرتبـان
نــمود انجمــن و زينـت شبســتان اسـت
بگوهـر اسـت فــروزان
ازان سبــب والا
كه جد وي سر و سردار عالمــيان اسـت
وحيد
قاري از او در خجستگي كم نيسـت
نبيــرۀ ملــك شـــاعــران افغــان اســت
خدا بهر دو جوان عمر جــاودان
بــخشد
رفاه و راحت شان آرزوي يـاران اســت
پيام شاد زي و شــاد بــاش
از هــاتـــف
باهل محفل و شاه و عروس شايـان است
* * *
در شب حنا
و نكاح بهار جان و باسط جان فتاح
شادم كه باز نقــش طــرازنــدۀ
وجــود
امشب بساط محفل ما كرده خوشنـمود
فصل بهــار آرزوي مـــا
مقــدم اســت
نــــوروز ايســــــتاده بـــــدوازۀ ورود
از تاب روي لاله رخان
بزم لــعل گـون
وز بوي زلف ماهوشان صحنه مشكسود
اندوه و غم ز خاطر
ياران كشيده رخت
شادي و انبساط گذشته است از حـدود
خاموشي و سكوت در اين
عرصه در نزول
شور و نوا و خنده در اين ساحه در صـعود
سامان عيش و مستي و عشرت
فراهم است
محفل طرب فزا شده با نغــمه و ســرود
زيبايي لباس همـــه رشـــك
گلـــستان
از رنگ سرخ و زرد و ز نارنجي و كبود
دلخواه دوستان بود
آماده خورد و نوش
حاضر كنند خواسته بي گفت و بي شنود
شكر خدا كه عقد دو
همكيش هم وطن
صورت پذير گشـت بــا دعيــه و درود
امشب
شب نكاح و حناي دو خوبروست
ناهيد و مشتري شده از آسمـــان فــرود
بايد بجاي عود بمجـمر
سپنــد ريــخت
كز عيش و نوش ما شده خونين دل حسود
سير گل حنا، گل شمـع و
گــل عــذار
كس را مجال نيست ز گلزار يـاد و بود
ديدار هـم در آيينه
فـاليست بس نكــو
مادام عمر زنگ ز دلهــاي شــان زدود
پاكوبي است و كف زدن و
مستي و نشاط
در بزم عيش نيست كسي را غــم قيـود
بر رسم باستاني خود
كرده ايــد عــمل
امشب حنا بدست شما گر به پرده بــود
اكنون
كه هست نوبت خوش باش و شاد باش
تبريك و تهنيت بكنيم عرضه هر چه زود
داريم دعاي آنكه قدوم
شـه و عــروس
يارب كه تار عمر شمـا
نـاگسستــه بــاد
تا بر فراش دهر بجــاي اسـت تار و پود
گسترده خوان جود شما
باد بـر كــسان
چون درب خلد بر رخ مـردان
پــارســا
در هاي فيض بر رخ تان باد در كشــود
بـــادا بلــند اخــتر
جفــت جميــل مــا
تــا در فضــا بلنــد بــود گنــبد كبــود
ايزد كناد دولت و راحت
نصيـب شــان
هر روز و شب تنعم شان بــاد در فــزود
هاتف چو كلكم از پي
تاريخ شد روان
از سال آخرين مه و از مــاه نيمــه بــود
بر باسط و بهـار ز اخــلاص
خــواستــم
(1382 هجري، شمسي)
قطعۀ تاريخ
ولادت احمد مسعود هاتف
طفليكه ز كتـم عـدم آمـد بـوجـود شادي
بفـزود و غـم ز دلـها بـزودو
بر خالق جان دهنـده گـوييــم ثــنا بر
احمد بر گزيده گـــوييـم درود
در حيرتم از داد و ستد هـــاي فلك گاهي بزيان بشر و گــاه به ســـود
گاهي دهد حالي كه نگنجد در پوست گاهي ز نهـاد وي بــرون
آرد دود
اينهم بود از شگفـت هــاي دوران همواره
پي محـــرم آيـد مــولــود
از عشرت امـروز و ز رنــج ديـروز حالي
شـده ام بمعني بــود و نبــود
بر چرخ رسانيد كه تا سقف كم است آواي دف و ترانه و سـاز
و ســرود
كز رافت حق در اين جهان طفلك ما خندان
و سلامت و صحت ديده گشود
خواهم ز خدا شهـرۀ آفــاق شـوي در
صدق و امانت و بايفاي عــقود
هموصف بود دل و زبانـت يــارب دايم
باشد به جبهه ات نقش سجود
بادت عمل صالـــح و علــم نـافــع با
خصلت انساني و خلـق مــحمود
تمكين و متانت تو باشد چون كـــوه رخشندگي و صــافدلي همـــچون رود
تو زود جوان و ديـر تـر پـير شـوي محفوظ ز چشم بد و از رشك حــسود
اخفش بـاشي بسعي تحصــيل علوم رستم
بدلاوري و حـاتـم در جــود
دور از تـو غبـار فقــر امـــا ز غـــنا همواره ز مطبخت بـرون آيــد دود
تو چهره سپيد و
سبز بخت باشي خصمت پر خجلت و سرخ و زرد از چرخ كبود
گنجت بخشد ولي نـه قارون خصلت علمت بدهد نه مثل شيطان
مـردود
باشد كه ادا كنـي حقــوق ابـويــن طوريكه
خداوند و رسولش فرمود
ديگر چه بخواهم بتو از صاحب جود او پوره كند هر آنچه
داري كمبود
جستم ز خـرد سال ولادت هـاتـف انديشه
زد و ز كلك من خامه ربود
بر جمله يكي فزود و وانگاه نوشت
از (مقدم فرخندۀ احمــد مسعــود)
(1356 + 1 = 1357 هجري، شمسي)
* * *
عقد ويس
عزيزي و نجلا جان
شنيدستم مۀ
شعبان هـمه سال مسير سال بــعد مــا نــوشتـند
ز خير و شر
بطول دوازده ماه چه واقع ميشود آنرا
نـوشــتند
كه مي آيد
بعالم ثبت كردند كه خواهد رفت از دنيا نوشتند
غم و شادي نصيب كيست امسال كرا مفلس
كرا دارا نـوشتنــد
كدامين جفت زوج و زوجه باشند باين
دوشيزه وان برنا نوشتـند
دراين شعبان چوحكم عقد وپيوند بـه نسـل
آدم و حـوا نـوشـتند
براي خوش
نصيبان زن و مــرد برات عيش و عشرت ها نوشتند
مباركباد
بايد گفـت هــاتـف
(بعقد ويس
اگر نجلا نوشتند)
1367
* * *
(4)
بذل بمعني بخشش و بخشايش.
..............................
..............................
قطعه تاريخ
ولادت صبا جان صبيۀ ليما فتاح كه مطابق به
30 ميزان
1372 هجري، شمسي واقع شده است
صبا بعهد خـزان
مــژدۀ بهـار آورد كه طرح
زندگي تازه روي كار آورد
هزارگل بگلستان شگفت ليك كجاست گلي كه
گلبن ما بي گزند خـار آورد
دماغ خاطر
احباب تــازه گـردانيـد مگر كه رايحۀ
مشك از تتـار آورد
ولادت خوش
او بود آخر مۀ هفت كه خامه در پي
تاريخ ابتكار آورد
نوشت مادر
ايام (نـازنيــن دخــتر)
بوفـق
آرزوي شيــرزي بــبار آورد
(1372 هجري، شمسي)
* * *
قطعه در
تاريخ عروسي فاروق جان پسر لالا قيوم جان و زرلشت جان
نواسۀ كاكا
مجيد در همان محفل عروسي نوشته شده
دو تن نو
جواني چـو رعنا و زيبا بُدند نازنين
نازنين تــر شــدنــد
ز گلـزار شـرع
محــمد نسيــمي وزيدن گرفت و معــطر شـدنـد
جــواني
سرافگند در پاي اوشـان كه (فاروق
و زرلشت همسر شدند)
1993 + 3 = 1996 ميلادي، عيسوي
* * *
در تولدي
صفا جان صبيۀ ليما جان
نسيم صبح پيامــي طـرب فـزا آورد بگويمت كه وي اين مژده از كجا آورد
فتاده است گذارش بطرف مارستان نويد
زايش فرزند خوش لقــا آورد
خداي داده به ليما و شير زي دختي كه
سالها نتوان شكر آن بجـا آورد
صفا گذاشت پدر بيخيال نامش از آنك بر او
موكـل اسمــاء از سمــا آورد
شگفت غنچه آمال صبح بيستم قوس پـيام مــادۀ تــاريــخ
را صبــا آورد
يكي دو كاست ز جمع حساب وانگه گفت كه بامداد (خوش آمد ولي صفا آورد)
(1381 – 2 =
1379)
براي عمر دراز و سعـادتـش هاتف
ببـــارگــاه خــداونــد التــجا آورد
قطعه در
تاريخ عقد نكاح و محفل حناي
تيرين جان
باركزي و كبيرالله جان لطفي
سپاس از عيش گردانان كه برما يك
امشب عشرت دلخواه دادند
باهــل بيــت باركــزي و لــطفي ببــــزم
شــادمــانــي راه دادنــد
گل و شمع و حنا و نــقل ترتيب باعــزاز
عــروس و شــاه دادنــد
بـراي خلــوت آيينــه مصــحف ز
ديــبا پــردۀ خــرگــاه دادنــد
صلاي شور و رقص و ساز و مستي جوانان از زميــن تـا مـاه دادنـــد
در اين شب دستها در كف زدنهاست زبان را رخصــت واه واه
دادنــد
بعشرت انتـقام از غم كشــيدنــد اگر
هم فرصــت كــوتاه دادنــد
مبـاركبــاد ايــن عقــد خجــسته بـــه
تــيريـن و كــبيرالله دادنــد
خــوشـا دانــشوران بــا فضـيلت كه
دل بـر مــردم آگــاه دادنــد
زهـــي والا تبــارانيــكه عــزت بعاليقدر
و عـالــي جـــاه دادنــد
حلـول مهـر در بــرج اســد بـود كه
حكم عقد مهر و مــاه دادنـد
پي تاريخ محفل گفـت هـاتــف
«بهر دو نيك بخت و جاه دادند»
«1377»
* * *
قطعه در شب
حناي يوسف جان آصفي
بجان منت
گذار بخت خـويشـم كه امشب فرصت عيشي بمـا
داد
بران عيش
آفرين نازم كـه مـا را دو سه پاسي ز
قيد غـم رهــا داد
طرب خيز
است امشب محفل ما دل و جان جمله بر شور
و نوا داد
بهم زد دست
و پا كوبيد عشرت غـم و انــدوه ننشــسته
هــوا داد
بيا در شب
بــكن ســير گلستـان كه گلها جلوه در
رنگ قبــا داد
جوانان
اختيار عشرت خــويــش ز بس ذوق
طرب بر دست و پا داد
حضور دوســتداران
گــرانقــدر چــــراغ محــفل مــا را بــها
داد
شب عقد
نكاح دو جــوان است عروس و شه بهم قــول
وفــا داد
دو نيكو صورت
شايسته سـيرت بزوجيت ز جان و دل رضــا
داد
محبت شرقي
و غـربــي نــدانــد بافغــان همــسر از
ايــطاليــا داد
كف سيمين هـر
دو نــازنيــن را بزرگان زينت از رنگ حنــا
داد
دو زيبا
روي را آيـينه مصحــف اشارت ها پي صدق
و صــفا داد
بدين شايستـه
رســم بــاستـانــي فلك تحسين ملايـك
مرحبا داد
بهم عالي
تباران خويش گـشتند بقدر همت هــر كــس
خـدا داد
مبـاركــباد
ايــن عــقد خــجسته سزد بر يوسف و بــر
تــانــيا داد
وزان پس
تهنيت هــاي فــراوان براي قوم و خويش
و اقـربــا داد
بختم هفته
نيم از ســال و از مــه عزيـــزان داد
مســتي و غــنا داد
پي تـاريــخ
كــردم جستــجويي صرير خامه ام زينسـان
صـدا داد
«دهيم
اكليل وي از جوهر نظـم» اگر كس عقد
گوهر رونمــا داد
بر اوشان خواست هاتف عمر و اقبال
كلامش را
چو زينت بر دعـا داد
* * *
تاريخ 8 اكتوبر مطابق به 16 ميزان 1378 ميشود كه شروع نيمۀ
دوم ميزان و نيمۀ سال است- و بحساب ابجد حروف مصرع بين القوسين 1378 ميشود.
* * *
بمناسبت
محفل حناي فتاح جان و ليدا جان
امشب شب
عيش و شادماني باشد آغاز نشاط زنــدگــانــي
بــاشــد
بر توسن
بخت مشتري گشته سوار ناهيد نـديــم
همعــنانــي بــاشــد
بيوقفه
ستاره هم بچشمك زدن است تا وقـت سحــر
بپـاسبــاني بــاشـد
مطرب به
ترنـم كــه زليخــا دارد در پرده مگر
يوسف ثـانــي بـاشد
گويند شـب
زفـاف عشـرت دارد خوشتر كه بموسـم جــواني
بـاشد
ليدا و
فتاح آيينه مصحف كـردند آنگونه كه رسم بـاسـتانـي
بــاشـد
بنشاند اگــر
پـدر پسـر را بـزفـاف همپايه به تخت
خسروانـي بـاشــد
ايدوست در
آيينه بيفـگن نظــري تا پاك دلت ز بد
گماني بــاشــد
آن مصحف پاك بوس و گيرش بكنار تا حرز بـلاي
آســمانــي بــاشــد
قند آب در اين لحظه بنوشان و بنوش كاين چاشني
شكر زبانـي بــاشــد
زين آب
علاوه بر دهن شــيرينـي در گفته و در
كرده رواني بـاشــد
ماليده
بفال نيك ميخور كز غيـب هر مايدۀ تــو
رايگــانــي بــاشــد
زاين شمع
كه در بزم حنا مي رخشد رخشنده
چراغ زندگـانـي بـاشــد
لفظي است بظاهر همه اين رسم و رواج در باطن آن
بسي معانــي بــاشــد
خنـياگــر
محبــوب بســاز و آواز در طرح سرود
جاودانــي بــاشــد
در بزم حنا خوشست چون عهد قديم پا كوبي و
هم دست فشاني بـاشـد
گوييم
مبارك بعــروس و دامــاد كاين فرصت تبريك و تهاني باشد
خواهم ز
خدا سعادت و عزت تان زان سان كه صلاح دو جهاني باشد
بيدار بود
بخت شما شام و ســحر گر خواب شويد بديده
باني باشد
اين خط
نكاح تان بـديـوان قضــا در هر دو
جهان خط امانـي بـاشـد
دلها همه وقت راغب صوم و صلات اعمال همه نماز خـوانــي بــاشــد
بد خواه
شما بجز زمــان خجــلت رنگش همه وقت زعـفراني بــاشـد
فرزند نكو
عطـا كنـد ايـزد پـاك تعداد همانقدر
كه خـوانـي بـاشـد
رازيست
درون پرده فاشش نكني امشب بكفـت حنـا
نهـانـي بـاشـد
هجدۀ اسد
براي اين هر دو جـوان تبـــديـل روال زنـدگـانـي
بـاشـد
تاريخ حـنا
نـوشـت هـاتـف دايـم
(پيش آمد
شان بمهربانـي بـاشـد)
(1381 هجري، شمسي)
قطعه در تولدي
سحر جان نوزاد ليلي جان دانش
شاد و تبسم كنان تهنيتـش
بــر زبــان
مژده رسان كف زنان پيك و لادت رسيد
گفت كه مسعود را مايۀ
الفت رســيد
مايدۀ زندگــي نـو بحــلاوت رســيد
دخترك گلعذار داد بوي
كــردگـار
شكر بجا آوريم كه طرفه نعمت رسيد
كان زر و سيم نيست
رايج بازار عشق
خنده كن و مهر ورز گنج محبت رسيد
تولد طفل ناز سيـر طبعــي
گــرفــت
فال صحتمندي است بر سر فرصت رسيد
اين گل نو خاسته يمـن
قــدم داشــته
روي هم انباشته تحفه و خلعت رسيد
بين مسما و اسـم رابطـۀ
معنــويــست
گر سحرش نام شد ز غيب اشارت رسيد
عمر درازش دهد نعمت و
نازش دهد
بسا نياز و دعا كـه بـر اجـابـت رسـيد
در آخر هفته بود ز برج
هشتـم چهار
كاين ولد نازنين بسعي فطرت رسـيد
خامه
بتاريخ وي چو گل شگفتن گرفت
كه «از نسيم سحر موج طراوت رسيد»
«1375 هجري، شمسي»
* * *
در شب حناي
ارجمندان فاروق و زرلشت نور ديده گان
لالا قيوم
جان و كاكا مجيد
نشاط دهر يك امشب بكـام
لالا شـد
كه نور ديده بانباز خويش يكجا شـد
بيا كه بـاز بسـاط طـرب
بـگـستردنـد
بيا كه شاهـد عشـاق مجلـس آرا شـد
شب زفاف پسر رو بروي
چشـم پـدر
سعادتي است كه بايد بشكر مولا شد
شب زفاف كه شاه و عروس
بنشستند
حنا بدست رسيـد و نشـاط بـرپـا شـد
چو ديد كف زدن و پاي
كوبي ياران
قدح بدور فـزود و بـرقـص ميـنا شـد
بگويمت ز چه اين بزم
اعتبار گـرفت
كه دوستان همه از روي مهر يكجا شد
ز شور مطرب و آهنگ
دلكش موزيك
فضاي بزم دلاويز و عشرت افـزا شـد
فلك ز بخت فرهمند كيست
بر سر مهر
كه درب عيش و نشاطش بروي ماوا شد
مگر دعاي كليم خداست
در عقبـش
كه خوان دعوت وي پر ز من و سلوا شد
گرانبساط
در اين گرم محفل اوج گرفت
ز سعي همت كاكا ميجـد و لالا شـد
زلطف
حق دوطرف جسم وجان هم بودند
ز ارتباط نويـن دوستـي دو بـالا شــد
چو گل ز
شوق نگنجم به پيرهن هاتف
كه يكدو
غنچۀ آمال دوستان وا شـد
* * *
در عروسي
نور ديده گان زحل جان و
مسعود جان هاتف
جهان پير
سر از نو جــوان رعـنا شـد
كه باب عشرت نو رسته گان ماوا شد
رسيده است
ز عشرتسراي دهر نشاط
به پيشواز وي از خنده فتنه بـرپـا شـد
ز بس بمحفل
ما ناز جلوه گر گرديد
كرشمه كرد اشارت كه وقت ايما شـد
در اين
حديقه كه گلهاي آرزو بشگفت
ببــاغ لـرزه بـجان شگـوفـه پيـدا شـد
ســرور از
در و ديـوار بــزم ميــريـزد
پياله گـير كه لبـريز عيـش ميـنـا شـد
كشد بجنبش
ابر و عروس قوس قزح
كه رخت مجلسيان هفت رنگ ديبا شد
چو غنچه آنكه نگنجيده از خوشي بلـباس
كشود جيب و گريبان قيامت آرا شد
چـنان بنـازخـرامـند
نـو بـران گـويـي
كه خيل كبك خرامان ز طرف صحرا شد
نظاره گر
بطلسم جمال مبهوت اسـت
ز بس بجلوه پري
پيكر و پريسـا شـد
در اين طربكده عشرت بساط گسـترده
فضاي بزم دل انگيز و فرحت افزا شد
مگر كه
نغمۀ داود ميرسـد در گـوش
چنين كه ساز و نوا در خور تمنا شـد
توان نصيب
دل نـاتـوان مـن امشــب
ز لــحـن تـازۀ خـواننـدۀ تـوانـا شــد
ز بس نواي
دلاويز وي فرح بخش است
بـراي مـرده دلان نفـخه مسيـحا شــد
بوقت
استابرو دل بزير پـا شـد گفـت
سبك مرو كه صداي شكست بالا شد
زهي رواج
كز آهسته رفتـن زوجـين
مجـال بيشتـري عــرضـۀ تمـاشـا شـد
بعقد زحل و
مسعود مرحـبا گـويـيـم
كه بين همنفسان عهد مهر امضـا شـد
ز غير ترك
علايق بجان كند مسعود
زحل گذشت خطاياي وي پزيرا شد
هزار شكر
كه بين دو همدم و همدل
بملك غير روان حكم شرع غرا شـد
دو نور ديده بتخت زفاف كرد جلوس
ز شـادمـانـي بسـيار شـور بـرپـا شــد
بر آسمان برساند سرش ز ناز كم است
پسر بدست پدر شد حنا چه زيبا شـد
خجستگيست كه از يمن آيينه مصحف
ضمـير شسـتۀ شـان بيشتـر مصفـا شـد
گل حنا و
گل پـيرهـن گـل رخسـار
ز جوش عالم گل بـاغ بـاغ دلهـا شـد
خط دوام
محبت بـرنـگ سـرخ حـنا
بصفحۀ كف شاه و عروس انشـا شـد
حناست شاخص پيوند زندگاني خوش
سـرور حـال نشـان شگـون فـردا شـد
معاشران همه رقصيد و جمله كف بزنيد
كنونكه عيش در اين بزم حكمفرما شد
بيا بهر دو
جگر پـاره تهنيـت گـويـيم
كه حرف شاد زي و شاد باش بالا شد
بمادر و پـدر
و بستگـان مبـارك بـاد
حنا و عقد كه با حسن صورت اجرا شد
ز قـدر دانـي
يـاران قـدرمـند سـپاس
كه دل ز محضر شان شاد و ديده بينا شد
بباشگاه
خود آرام باد شـاه و عـروس
چـنانـچه متقيـان را بهشـت مـاوا شـد
مـدام بـاد
بر اوشـان سعـادت ارزانـي
چنانچه ريزش باران نصيب دريا شـد
خدا بر اين دو دهد طول عمر تا گويند
كه آب خضر برايشان ز غيب اعطا شد
ز خامه
مادۀ تاريخ باز جست هاتـف
يكي فزود بتاريخ و كشف مطـوي شـد
ز ســال مــاه
شــش انجـام هفـتۀ اول
(بساط عيش جگر گوشه ها مهيا شد)
(1382 + 1 = 1383 هجري شمسي)
در نامزدي
زحل سرور با مسعود هاتف
هر سري راست هواي و بهر دل هوسي
گشته كام دل آنانكه ميسـر شـاد انـد
تر دماغان
نظر باز بهـر صبـح و مســا
به تماس گل و گلبرگ معطر شاد اند
جمعي از مرزعه و مرتع سر سبز خوش اند
بخشي از بيشه انبـوه مشـجر شـاد انـد
فرقه اي نشه فرمـانـدهـي دارنـد بسـر
بعبور از رژه بگرفتن لشـكر
شـاد انـد
عده اي با همه بي حرمتي و رسـوايي
باميدي كه شوند قايد
كشور شاد انـد
وه بوارسته كـسانيـكه بسيـر و سفـري
در تل و تپه و بوم و بر
با ير شـاد انـد
توده اي دل بگرفتاري ديگـر نـدهنـد
به كتاب و قلم و كاغذ و
دفتر شاد اند
جان و دل شيفتگان قد و بالاي بــتان
بتماشاي سهي سرو و صنوبر شاد اند
وان گروهي كه حريص اند بمال
و مكنت
گر فزايد فلكش بر زر و
زيور شاد اند
شاعراني چو مني غمزده از تنـگدلـي
بر لب آب و سرود غزل تر
شـاد انـد
مسلمين نوبت پيمان تاهل چـو رسـد
به بجـا كـردن آييـن
پيمـبر شـاد انـد
پدر و مادر مسعود و زحل در
ايـن بـزم
خاصه از نامزدي بچه و
دختر شاد اند
چون شريك اند عزيزان بغم و
شادي هم
دوستان
ببيشك و بي شبهه سراسر شاد اند
از كف افشاني و پاكوبي شان
معلوم است
كه بشور و طرب بزم
فزونتر شـاد انـد
باش بر اين دو جوان طالب توفيق هاتف
گر خدا يار بود تا دم
محشر شاد انـد
* * *
در تولدي ساغر جان صبيۀ عبدالسميع فتاح
بيار ساقي و پر كن ز ساتگين سـاغـر
كه
دارد عيش جهان در ته نگين ساغر
كسي ز دوره جمشيد تا كنون نشنيـد
كه شاد مي نكند خاطر
حزين سـاغـر
دلا مكن بهواي بتي گـريبـان چـاك
هزار بتكده دارد در آستــين
سـاغــر
دگر بدوزخ و كوثر اميد و
بيمم نيست
مدام مـيدهـدم آب آتشــين
سـاغــر
بدور اوست كه شاه و گدا ندارد فرق
يسار را نشناسد كم از
يمين ســاغــر
چراغ محفل عشرت در آسمان ناهيد
عروس بزم نشاط است در
زمين ساغر
سزد به هاتف ميخواره عمر جاويدان
گرفته بر لب آب بقا كمــين
سـاغــر
زيمن صبيه نوزاده سمع جـان اســت
كه
يافت منصب شايسته اينچنين ساغر
غرض ز نامه عيان شد كه مادر
و پدرش
گذاشت نام بر آن طفل
نازنين ساغـر
ز سر بهار شد و نو گل مراد شگـفت
حواله كرد اسد را
بفرورديـن سـاغـر
قــدوم نـورس نـو زاد مـا مبــاركـباد
كه در سرور شعف اوست
راستين ساغر
بخامه گفت خرد حاصل حيات چه بود
اشاره داد به تاريخ و
گفت (همين ساغر)
1366 هـ ش
در تاريخ
هاي تولدي فرزندان عزيز
صبور جان و ليلا جان فتاح
صبور جان
كه باو همسر است ليلا جان
سه طفل داده خدايش يك از دگر بهتر
دو نور
ديده پسر تاج سر يكــي دختــر
عنايتي است ز شــاهــنشۀ عطــا گســتر
بران دو
گوشۀ دل نام شد نذيـر و منيــر
بمينه آرزو موسوم گشت لـخت جــگر
منــير نــير
تــابــان نــذيــر بــدر مــنير
يكيست خرمن گل ديگر است تودۀ زر
جبين مينه
نشان ميدهد كه خواهد شــد
بسن رشد پري پيكــر و فــرشتــه ســير
بدرس ساعي
و دايم بحاضـري پــابــند
رموز فهم و سخن بشنواند و نيـك سير
ز طفلي اند
به تهذيب و زيرك و هُشيار
خداي حفظ كند هر سه را ز زخـم نظر
كمال لطف
الهيست و شكر آن واجب
كه ميدهد بكسي كودكـان فــرمــانبــر
نذير شـد
متـولـد بجــدي و تــاريـخش
بيا محاسبه كن (با نذيــر صـاف گــهر)
منيـر آمــده
در دلــو و مــادۀ تــاريــخ
(1359)
يكي زياده بود از (خراج يـك كـشور)
(1360)
رسيد مينه
به برج اسد نوشـت هــاتــف
بــراي سنــۀ ميــلاد (نــازنيـــن اخــتر)
(1369)
بجاست نازش
شايان صــبور و ليــلا را
كه فخر تربيت عايد بمادر است و پـدر
حنا و نكاح
سيتا جان و نذير جان
طرب اي
عاشقان نغــمه و ساز مژده اي كشتگان
عشوه و ناز
سرعت اي ذوقمند رقـص و نشاط هلـه مشتــاق
عــشوه و انـداز
جامــه
زيبان كنيد جامه بـه بر خوبرويان كمـي
دگــر طنـاز
مژه ســازيــد
پنجـۀ شــاهيـن طُره سازيــد چنــگل شهــباز
نام هستي ز
سـر بـدر سـازيـد جام مستي ز سر كشـيد
آغـاز
پيش ساغر
سبو به سجده بريد كاتش باده اش فتــد بگــداز
چه خوشست عفت و مي و مستي كه نباشد
به مـاه و مهــر نــياز
پاك باش و به عيش و نوش نشين بــــزبـــان
دراز و عــالـم نـاز
آگهي را ز
سر بــرون ميـكن عقل در ورطۀ جنــون انــداز
غم دنياي
دون دگر نـخـوري جهــان نشــاط كــن پــرواز
همه گرديد
يكــدهان خنــده همه باشيد همــدل و همــراز
همه چون
جسم و جان بهم پيوند همه در
مستي و طـرب انبــاز
گل بپاشيد
كه بـزم را امشـب گل و گل برگ ميدهــد اعزاز
زانكه امشب شب مراد رسيست دور از آسيــب
فــتنۀ غـــماز
سيتا جان و
نذير جان بــا هـم رسم عقد و حنا كنــند
آغـاز
عقد شرع
نبي مهاجـر راسـت نعمتي از كريــم بنــده
نــواز
نشـود شــكر
آن ادا هــرگــز بهزاران سجود و ذكر و
نــياز
زينت كرسي عروس و شه است يادگــار
زمــانــه هــاي دراز
بحيات شه و
عـــروس مــدام آيينه مصحف است نور
انداز
گوش گويد ز
پيـر كنــعانــم هر دم از غيب مي رسـد
آواز
ديد و
واديد دوستان بــا هــم روشني بخش ديده
گردد باز
اوج بخشيــده
محــفل مــا را نخبگان سرود و نغمــه
طــراز
هر يكي در
مقام خوشخوانيست عندليبي به
رنگ رنــگ آواز
در چنين
محفلي سزاوار است پاي كوبان خم و چم و تگ و تاز
فاخر افتتــاح
بــزم كســيست كه فراهم نموده ايــن
اعــزاز
گو مبارك حناي هر دو جوان بعروس و شــه
و هــمه انبــاز
مقدم شان
نكــو بــود يــارب وصلت شان خجسته و
مـمتاز
تا بلند
است مهر و مه بفلــك كوكب بخت شان بود
بـفراز
تا كه پررنگ وبوست گلشن دهر باغ ايـوان
شــان بــود بــطراز
خامه تاريخ
نه ز سنبله گفـت گفتمش سال عقد بر گــو
باز
گفت (جا) ئي
بدست آر و بگير
سر شاه و عروس
نقــل انـداز
4+ 1382 = 1386
از مجموعۀ كلمۀ جا كه قيمتش بحساب ابجد چار است با جملۀ
بگير سر شاه و عروس نقل انداز تاريخ 1386 هجري شمسي است بدست مي آيد.
در تولدي
ادريس جان هاتف
صبحگاهان
شدم بطرف چمن گل
و گلبرگ شسته بود و نفيس
نفخه باغ
بوي جنـت داشــت بيگمان بود قابــل تقــديــس
مــــترنــم
بپــاي گــل بلبــل فاخته در نـوا بــسرو
جلــيس
قمريان بر
فـراز پنــجه چنــار غزل عشق ميكنــند
تخميــس
آب پـاكيــزۀ
روان هــر ســو طبع هاتف شده روان و سليس
العحب دعوت
سليمـان است يا ز شـهر سـبا رســد بلقيـــس
فرحتم دســت
داده جــا دارد سر بسايم بكوكب بـرجــيس
سبب اين
نشاط چيســت مگر كشوري را شدم ز جهل رئيس
يا مگر هم
بنــام نــامــي مــن بانك يا شركتي
شده تأسيس
يا كه شد كور چشم دشمن من بد تر از
ديده كـوري ابليــس
يا مـرا
داده انــد مــوتــر بنــز كه رها گشتم
از شر سرويس
وه كه پيك
صبا رساند خــبر از طريق كسان پوست آفيس
حق بمسعود برادري داده است كه ورا
گشته است يار و انيس
يارب او را
نگه كني ز آفـات دامنش در گنه نسازي
خـيس
بده از لطف
علم بــا عمــلش كه بشاگرد ها كند تـدريــس
باشد از صدق و الفت و اخـلاص فارغ از مكر و حيله و تلبـيس
وقت خوش جسم سالم عمر دراز منزل امن و
عيش به ز سويس
طينتش پاك
باد و طبع كريم عاري از كبر و ناز و نخوت و فيس
بيست و هفت دسامبر هفتم جدي آخرين روز
هاي كريسميـس
گفت هاتف
(بده مبـاركبـاد)
(بعمر جــان
ولادت ادريـس)
(281) + (1082) =
1363 هجري، شمسي
در نامزدي
خالد جان و خاطره جان
توفيق دو نــو
بــاوه بمقصــود مبــارك
نامزادي
اين جفت پريچر خوش انــدام
بر دست و تن و گردن مرغوب مبـارك
آرايش و پيـــرايـۀ
ايـــن بــزم مســرت
با طــرز فريبــنده و مجــذوب مــبارك
دو تازه
جوان دوست بهم گشته اند امشـب
گوييد بمجـبوبــه و محبــوب مبــارك
زانرو كه
فزودند بعـــيش و طــرب مــا
اين هر دو
كه از حسن و جمال اند توانـگر
اين جشن بر
افغان مهاجـر كــه بغـربـت
از كف ندهد شـيوه واسـلـوب مبـارك
دوران خوش
از خاطر هاتف نرود هيـچ
بر خالـد مــا
خاطــرۀ خــوب مــبارك
* * *
در تولدي
ميرويس خان نور چشم نذير جان
در 15 اسد
1378 هجري، شمسي
روز جمعه
بساعت 8 شب
بهين نو بــادۀ
افــغان مبــارك چگل نو زاد نذير جان
مبارك
رسانيد با
دعــاي خــير مقــدم باهل و بيت
نزديكان مبــارك
خدا پيدايش
ايـن نــازنيــن را كند بر
خويش و بر اقران مبارك
نهال گلشـــن
مهــر و محــبت گل شب بوي باغ جان
مبارك
نزول نعمــت
عظــماي منعــم نمود دور دستر خوان
مبـارك
بدان طالع
بلندان باب و مامش بساط عيش جاويدان
مبــارك
بمطرب گو
كه گوش غم بمالد بخواند با لب خنـدان
مبــارك
هما اين
دودمان را سايه افگـند سعادت گشته يار
شان مبارك
شـب هفـته
ميــان مــاه پنـــجم عيان شد اين مه
كنعان مبارك
بتاريخش
خرد گــفتا «پيـــا پي بگو ميلاد
ميرويس خان مبارك»
بر او
اقبال و طول عمر ميخواست
چو هاتف
گفت بي پايان مبارك
1378 هجري، شمسي
* * *
قطعه در
تولدي عايشه جان
صبيه ويس
عزيزي
تصوير
برازنـدۀ بهــزاد مــبارك نقاشي
تنديس پريــزاد مــبارك
بر نوع بشر
از همـه انعــام الــهي اطفال عزيز آمد
و اولاد مبارك
دلها همه
لبريز نشاط است ز عشرت باخنده
بگوييد به نوزاد مبــارك
پيدايش اين طفل نكو را همه گويند با خاطر
مسرور و دل شاد مبارك
تبريك و نهانيست بما رسم نياكان يعني
بجد و جده و اجداد مبارك
نازل شده در خمس سوم از مة پنجم اين نعمت عظماي خداداد مبارك
پــرسيدم از هاتف كــه بگو سال ولادت
«1379 هجري
شمسي»
* * *
در نكاح
وحيد محبوب و حميده محمود
نكاح دو
رعنــا و زيبــا مبــارك حناي دو خوشگل دو برنا مبارك
به هم
اجتماع عزيــزان و يــاران ز اطراف و
اكناف دنيا مــبارك
خوشا از پري چهرگان رقص ومستي بساط سرور
و تــماشــا مــبارك
وحيد اختر بخت سبزت بلند است به تو
بانوي پــاك والا مــبارك
نياز ستايــش
نــدارد جــمالــش عروس ترا حسن گويــا
مبـارك
به فاميل
محمود و محبوب باشد ز ما از ثــرا تــا
ثــريــا مبــارك
ز كل
اختيار زمان خواهد هاتف
چو امروز
تان باد فـردا مبــارك
بمناسبت
محفل حنا و عقد نكاح
سويتا جان
و مصطفي جان سرور
از عنــايــات
ايـــزدي امــشب ساغر عيش ماسـت مــالامــال
شده پيمـانــۀ
طـــرب لبــريـــز وز غم و غصه ايم فـــارغــبال
كـوكب بخت
مــا بــود بيــدار يا كه بكشوده است هما پر و بال
ايخوش آنكو
به نيل ارمـانــش بي ريا صرف ميكند زر
و مال
شكرلله كه
ساز و بـرگ طـرب امشب حاضر بود بـحد كــمال
زندگاني همين يكي دودم است واي بر آنكـه
ميكنــد اهــمال
در قبـال
نشــاط و ســرمســتي سيم و زر نيست غير سنگ وسفال
ملكوتي است
صوت رامـشگر كشد از زهــرۀ فلــك تمثــال
جلوۀ حسن
بي مثـال عــروس پر فزاينده است با خط
و خال
مينمـــايــد
تبســــم دامـــــاد كه شگفته است غنــچۀ
آمـال
ذوقمندان
بپـايـكــوب نــشاط غـــم ايــام
ميكننـــد پــامــال
آيينه مصحف
اسـت سيرت نيك رسد حسن
عمل بحــسن مـآل
همه تبريك
و تهنيت گــوئيـم بمــباهــات عــقد
فــرخ فــال
آن دو دست از حنا بشد يكدسـت تا نيايد
دويــي دگـــر بــخيال
از نظر ها
شبــي نهــانــش دار مانده اين رمز از
هزاران ســال
تخت شاهيست
گفته اند زفاف كه بود مادر و پدر ســر
حــال
حق فرستد ز
كار خانۀ بخــت بر سـويتــا و مصطــفي
اقبــال
گشت بر پا به بيست و يكم دلو محفل جلوۀ
جمــال و كــمال
الفي كاست
ز مــادۀ تــاريــخ خامۀ قـاصرم به خـــتم
مـــقال
خواست هاتف براي شاه و عروس
(عــزت و
قدر و دولت و اقبال)
(1381- 1 = 1379)
در آغاز هشت سالگي يوسف جان هاتف
مژده ياران فريد يوسـف مـا نخل
اميــد و غنچــۀ آمــال
پاي بر هشت سالگي بنــهاد از
عنايــات خــالــق متــعال
ياد و بودي ز خاطرات سرور ميبرد از قلوب رنج و مــلال
دولتي بوده در جهان فـرزند كه
ندارد دگر نظير و مــثال
بر سر مادر و پدر عيد اسـت از
تماشاي اين خجسته هلال
دل شان بـاغ بــاغ ميــگردد از
قد خوش خرام تازه نهال
دور از چشم حاسـدان دارد طفلك
ما نصيــبۀ ز جمــال
بصحت بوده در خور تعريف بسلامت فـرا خــور احــوال
او بدل هوشيار و ليك هنوز از
بدو نيك هست فارغبـال
اعتدال حـواس خمســۀ وي مژده
بخشا بود بحسن مــآل
صيد كرده عجـب دل مـا را از رم خويش اين رمنده غزال
كوكب بخت وي درخشان باد تا نباشــد بــر آفتــاب زوال
عملش نيك و علم نافـع باد همتش
عالي و بلنــد خــيال
با كمال و نشاط و سرمسـتي زنده باشد فزونتر از صد سال
همه ياران به تهنيت گوئيست ساغر لب ز خنده مـالامــال
شادمان اند دوستـان امــروز منم هاتف به بزم شاهد حال
خامه تاريخ محلفش بفـزود
(كاش تجليل كرد از آن هر سال)
2+ 1374=
1376 هجري، شمسي
در محفل
حناي حسينه فضلي
و حارث سراج
اندر جهان
غربت و اندوه صبح و شام
واندر زمان هجرت و مايوســي تمـام
جائيكه سير
لاله كنـــد تــازه داغ دل
لبخند غنچه را نتوان يافـت بــر مــرام
جائيكه
آسمان و زمين حلقه گشته است
جز دام نيست منزل ما صبح تـا بــشام
با حسرت و
نـدامــت بسيــار داشــتم
آواره در حوالي لاس انجــلس مقــام
از لطف بي
نهايت فضلي كه گاه گاه
صيد طرب بجــهد تمــام آورد بــدام
وارسته طبع و خوشدل صافي ضمير مرد
كائينه هم صفاي خود از وي گرفته وام
در محفل
عروسي دختش حسينه جان
دعوت شديم با ادب و عــزت تمــام
گشتيم با
پذيـرش پـــر مــهر روبــرو
با شيوۀ گزيــده و بـــا ســنتي ســلام
اهل معامله
ز دو ســـو مــردم نجــيب
شايان قدر و عزت و تمجيد و احترام
ابناي آدم
اند و حوا اين ستوده گــان
از حسن تربيت بنهادنــد پيــش گــام
هم صاحب فضيلت و دانش بسعي خويش
هم وارث نجابت و عزت ز باب و مــام
ذاتي شرافت اند چو در اندرون كـان
روشن اصالت اند چو
خورشيد در ظلام
هر
قطره اي بصدر صدف جا نميكند
كو ماهيي كه حضرت يونس كشد بدام
مطلب ز مجلس خوش و پر امن و عيش بود
بنگر كه از كجا بكجا ميكـشد كــلام
در محفلي كه يكسره وجد و سرور بود
كرديم اشتراك و نشستيم شــادكــام
موج نشاط و
خرمي از فرش تا بسقف
جوش و خروش و خوشدلي از سطح تا ببام
صدق و صفا است از در و ديوار موج خيز
مهر و وفا ز پرسش احبــاب بــر دوام
گوئي كه لب بخنده گشوده است روزگار
داني كه چرخ خنجر كين كرده در نيام
ما نا كـه
پيك بدرو گاگير دهـر دون
امشب شده است رهر و موزون خوشخرام
آهنگ ساز زنگ ز دل ها زدوده است
هستش مگـــر ز نغمــۀ داود انســجام
شور و نوا
تسلسل خاصي گرفته است
معلوم نيست نقطـــۀ آغــاز و اختــتام
زان سان
صلاي بادۀ عشرت زند قدح
گوئي فتـاده قلــقل ميــنا ميــان جــام
نوشابه ها چو كوثر و حيوان روان فزاسـت
بادا درود بر حسب حـــافـظ و خــيام
پرهيز هم ز طعم گوارا شكست يافت
مغلوب اشتهاست كنون
گونه گون طعام
مستي و سر خوشيست درينجا
بطور خاص
رقص و سماع داده درين
بزم بار عـام
در رقص برده جانب شاه و عروس سهم
افتاده
طشت بدعت ديرين ز طرف بــام
از ذوق پايكوب عزيــزان و دوســتان
رفته
است هوش از سرو از ديده ها منام
يك ذره هم ملول در اين بزم
نيست كس
دل ها ز بس سرور گرفته
است بالتمام
امشب برات عيش چو برما نوشته انـد
بـايــد كشـــيد از غــم
ايـــام انتقــام
ايكاش اين شب خوش ما را سحر
نبود
با دوستـان بعيــش
نشستيــم تــا قيــام
اين عقد نيك را همه گوئيـم تهــنيت
فرخنده باد مقدم يك بر
دگــر مــدام
عمر دراز بخشد شــان حي لايمــوت
وز خواب دير حفظ كند
ذات لاينـام
هاتف ز خامه مادۀ تاريخ باز جســت
انديشۀ دعا زد و بنوشــت
ايــن پــيام
(بادا نجيب دود من فضلي و ســراج)
1367 هـ ش
(خوشحال
با حسينه و حارث علي الذوام)
1988 م
تبصره: از مصرع اول بيت آخر تاريخ محفل از روي حساب ابجد مطابق سنۀ
هجري شمسي استخراج ميگردد و از مصرع دوم تاريخ محفل مطابق سنۀ عيسوي مي برآيد.
قطعۀ تاريخ
ولادت ادريس داؤد هاتف
امشب ببزم ناي و دف و
رود ميــزنـم
مطرب تو چنگ گير كه من عود ميزنم
چون دير تر رسيده مرا
مــژدۀ نشــاط
صبرم نمانده كوس طرب زود مـيزنم
پيكــــي بخيــر مقــدم
داؤد مــيزنــم
جامي به سر سلامت مسعـود مــيزنــم
افروخته است شعلۀ شوقم
بدل چــنان
كآبي بروي آتــش نمــرود ميــزنــم
با نعمت جهان كه فزايــد
متــاع جـان
فال خوشي بحالــت بهـــبود ميــزنــم
رفت
آنكه نحس كوكب من بود در ضرر
اكنون به برج سعد دم از سود ميزنــم
فرزند ديگري كه عطا
كرده بر عــمر
شكرش هزار سجده بمعبود مـــيزنــم
پيغام عشرتي كه فرســتم
بــه تهنيــت
مالش بگوش خصم غم اندود ميـزنـم
چيند گلاب بوسه ز رويش
اگر خيال
گامي بسوي منزل مقـــصود مــيزنــم
خوش
منظر و كشاده جبين است و نازنـين
حدسي بطيب خاطر من بـود ميــزنــم
اين اتفاق نيك بيفتـاد هفــت جــدي
حرفي ز نقش عالم معهــود
ميــزنـــم
گفتم بخامه سـال تــولــد
رقــم زنــد
گفتا خرد هر آنچـه بفــرمـود ميـزنــم
آواز دلنــوار صـــريــرش
بلنــد شــد
(سـازي بـــياد نغمـــۀ داؤد ميــزنــم)
(1363 هجري،
شمسي)
* * *
بمناسبت
محفل حناي فتاح جان و ليدا جان
سپاس از حق
كه در آوارگي هم به شهــراۀ
مسلــمانــي روانــيم
بدين و
مذهب خود پاي بنديم رسـوم ميهنــي را پــاســبانيــم
باجراي
رواج و كيش و آييــن نه محكوم زمان
ني از مكانــيم
فراگير است
فرهنگ نو هر چند وليكن آنچه ما بوديم
هـمانيــم
خوشا بر ما كه در افعال و كردار در اين
عالم بفكر آن جهانيــم
طرفدار
چنين پيوند و خويشـي به هم ميهن هم
آيين هم زبانيم
مباركباد ميـگــوييــم
بــا هــم از اين پيوند موزون شادمانيـــم
در اين محفل حنا گل كرده امشب كزان بر
دست همديگر بمانيم
حضور
دوستان فيض الهيــست بيا جوشيم با هــم
تـا تــوانيــم
چه دست
افشان و پاكوبان نباشيم كه يك امشب ز غمها در امانيم
بخنديم و
بجنبيم و بــرقــصيـم به بزم شاد خواري
ميهمــانــيم
طرب خيز است امشب محفل ما عجب شد كز
شر غم بر كرانيم
به فتاح
جان و ليدا جان زايــزد طلبگــار نشـــاط
جـــاودانيــم
بداماد و
عروس خوشگل خود ز حق خواهان فَر شـايگــانــيم
سعادت ياور
شان باد هــاتــف
بدو دست
دعا بـر آسمـــانيــم
قطعه در
تولدي عبدالولي جان قاري
خورشيد چو پا نهاد از قوس به جدي با چله
بيفتاد ســـره كــار كــمان
آنگاه گل
مراد قــاري بشگــفت زيبا پسرش داد خــداوند
جــهان
آنرا كه
بهار آفرين بــوده نشــاط فصل گل اوست
موسم يخـبندان
زان رويت خوش چشم عزيزان روشن زان چهرۀ
نيكو دل ياران شــادان
خوش طلعت و خنده روي و بكشاده جبين آثار ذكا ز
گردش چــشم عــيان
گويي كه زمام و باب خود برده به ارث سهمي ز
كياست و ذكاوت شايان
بادش عمل صـالح
و علـم نــافـــع اخلاق نكو زبــانـــزد
ايــن و آن
باشد به
خرد يگـــانه پيـــر معـــني واندر صحت و سلامت همواره جوان
منظورش اگر
زندگي خضـر نبـود كمتر نبود ز عمر نــوح
و لقمــان
هاتف ز قلم سوال كردم كه چه وقــت اين نور شد
از وراء ظلمت تـابان
اقبال سر
افگند بر او خامه نوشــت
فرخنده بود
مقدم عبدالولي جـــان
1+ 1343 هجري شمسي
استخراج
تاريخ ولادت معروف جان
نواسۀ
خواهر هاتف
در تابستان سال 1352 كه يكي از مربوطين محفل عروسي برپا كرده بود
معروف جان راجع باستخراج تاريخ بحساب ابجد مذاكره ميكند و در همانجا از هاتف
خواستار استخراج تاريخ ولادت خود كه در 23 جوزاي 1337 صورت گرفته است ميگردد از
يكسو بدور ميز دوستان مشغول صحبت و از جانبي گوش ها بساز و آواز نوازنده و در عين
حال طبع هاتف متوجه استخراج تاريخ و متن نظم آن ميگردد و در نتيجه اين قطعه درست
مي آيد كه بعلت نبود كاغذ از ورق سگرت آقاي مير عبدالرحمن مير پسر كاكاي معروف جان
استفاده ميشود. قطعه شكسته بسته اينست:
دوش با بلبـل
شــدم همـــداستــان زانكه آمد نو گلـــي
در بــوستــان
او چو مطرب
نغمه را سر داد و من گشتم از فرط
مسرت نشرح خـوان
آري آري
كودكي صافي سرشت پا نهاد انــدر بسيـــط
ايــن جهــان
جست تـــاريــخ
ولادت را خــرد خامه در شرحش چنين زد
داسـتان
روز بيست و
ســوم از بــرج ســوم عقد جوزا بســته
بـود انــدر مــيان
بر فزود اســم
محــمد را و گــفت
(هست ميمون
مقدم معروف جان)
(92 + 1245 = 1337 هجري شمسي)
* * *
تاريخ
ولادت حارث جان فتاح
گويند كه
طفل باشــد اول نــادان باور نكنم من
اين سخن را چندان
حارث بدلم
تخم محبت افشـانــد (يعني بود همرديف حارث دهقان)
1360 هجري شمسي
* * *
اين قطعه در تاريخ هاي
تولد آقاي عثمان جان و بي بي الاهه جان فرزندان معروف جان نوه هاي خواهر زاده ام
بانوي عزيز معصومه جان انشا گرديده است كه در شهر آلمان در آوان ركود و سقوط طبع
شاعرانۀ هاتف سفارش سپرده اند
سپاس از
قادر يكتا كه بخـشيد به معروف جان دو تا فرزند شايان
ز يمن مقدم
آوردند بــا خـود رفـاه و ناز و نعمـت
را فــراوان
فضاي عيش
تنگ دودمــان را بدل كـردند با جشن و
چراغان
به آداب
مسلماني خليــق انــد به لطف ايزد و سعـي
بزرگــان
مودب ديده
نور ديده گـان را ادب آمـوز را گشتم
ثنا خـوان
مع الوصف غرور نو جــوانـي بزرگان را به حكم اند و به فرمان
سعادت يار آنــانيكــه زادنــد چو اين نو باوه گان با دين و ايمان
يكي بي بي الاهـه بــارك الله دگر
را نام خـوش آقاي عثمان
چو مي دانند بقدر و قيمت علم در
اسباق اند خود ساعي و كوشان
به از اولاد صالح نعمتي نيست بزيــر
گنــبد گــردون گـردان
نظر بر روي شان سير گلـستان نسيم
موي شان صد باغ ريحان
نگاه آن خمار آلوده چشمــان فراغت
مي دهد از نرگسستـان
كه ديده چون الاهه مه كله دار چه
كس سرو قبا پوشي چو عثمان
نيايد چون الاهه جان خرامـان پري از قاف و حور از سوي رضوان
چو رفتار خوشي عثمان ندارد بچشم
مام كبـك كوهســاران
خدا عمرش دهد الاهه جان است بدور از چشم بد سر خيل
خوبان
بدين شايستگـــي عثمان جان
را نگهدارد حق ازچشم حسودان
بـــه پيش ما مگيريد نام گــل
را بحسن و خوبي اين گلـعذاران
بـــه مثل اين دو تن زيـبا
نبـاشـد نكـــوتر در قطــار نـــازنيــنان
بسال سيزده هشــتاد و نـــه
بــود به ماه سـوم از فـصـل بــهاران
بمــيلاد دو نـو بــالــغ نــوشــتم عباراتي به دستــور بــزرگــان
كه عثمان جان (گلاب نو شگفته است) سراسر
مشكسودو عنــبرافشان
الاهـــه جــان گـــل ورد معــطر
وليكن(نيم بو در غـنچه پنهان)
برادر كرده طي چـارده بهـاران
ولي خواهر از او يكسال پايان
مدام اين نـو جــوانان شاد
باشند نشاط افزاست تا ناهيد كيهـان
بر ايشـان تنـدرسـتـي بــاد
دايـم بود تا نه فلـك مضـبوط بنيـان
خوش احـوال و بلند اقبال
باشند هميشه كوكب طالع درخـشان
دعــا دارم بطــول عــمر اينــان الهي خضر بخشد آب حيـوان
بكار خــويش دشواري نه بينـند خدا هر مشكل
شان سازد آسان
دگر هاتف چه خواهد بهر ايشان
بكام شان بگردد چـرخ دوران
بايد گفت كه شعرا و ادباي بزرگ
مانند بيدل، جامي، كليم، صائب و ديگران در استخراج تاريخ هاي تولد، عروسي و نكاح و
وفات و بناي عمارات بزرگ اعم از قصر شاهان و مساجد و معابد از همين حسابات ابجد
استفاده كرده و براي اينكه تاريخ همچو رويداد ها فراموش نشود و حين يادآوري بر سر
زبان ها باشد جملاتي ساخته و ترتيب داده اند كه به تذكار آن به سهولت تاريخ واقعات
و رويداد ها بدست مي آيد و ضرورت به مراجعه لوحه و كتبيه و كتاب نميشود، مثلاً
تاريخ وفات مرزا عبدالقادر بيدل شاعر عالي مقام را به اين جمله (ميرزا بيدل از
عالم رفت) افاده كرده اند كه اگر قيمت هاي حروف اين مصرع به هم جمع مي شود سنه
1133 هجري سال وفات ميرزا بيدل را نشان مي دهد. هاتف تاريخ وفات جناب ملك الشعراء
قاري عبدالله خان را به كلمات (رحمت حق بر روان آن جناب) نوشته است، كه 1322 هجري
شمسي مي شود، حال اگر كسي بپرسد كه قاري عبدالله خان ملك الشعراء به كدام تاريخ
وفات يافته، ضرورت مراجعه به كتاب، مجله و يا روزنامه را ندارد و فوراً قيمت حروف
همين مصرع نوشته و جمع مي شود. بهمين مناسبت تاريخ تولد عثمان جان به كلمات (گلاب
نو شگفته است) كه 1375 مي شود، ادا شده است و نيز تاريخ تولد الاهه جان بكلمات
(نيم بو در غنچه پنهان) درج شده است با اين احتياط كه اول نيم بو كه بطور معما
اشاره شده است فقط و او يعني عدد شش محاسبه شود و بعد كلمات (در غنچه پنهان) قيمت
گذاري و با عدد شش جمع گردد كه 1376 شود.
من در رسالۀ سوگ و سرور خود
تاريخ هاي تولد و تاريخ هاي فوت اضافه از چهل نفر را به همين ترتيب نوشته ام كه
اگر خدا بخواهد بعد از چاپ به مطالعۀ تان خواهد رسيد، ولي استخراج تاريخ ها به
حساب ابجد كار آساني هم نيست.
نامزدي زحل
و مسعود هاتف
ز شادي در
اين بزم دلها شگفته كه گويي به گلزار
گلها شگفته
به پيمانه
لبريز گـرديــده صــهبا مگر پنبه در
گوش مينا شــگفته
نياسايد
اين شيشه يكدم ز قلقل مگر كبك از سنگ خارا شگفـته
گل عيش
عالم بچشم من و مـا ز طـرف ثرا تا ثـريـا
شـگـفتــه
يكي غنچه سان زير لب در تبـسم دگر چون
سمن آشكارا شگفته
زحل شد بمسعود همباز و همــراز گل آرزو در
دل مــا شـگــفته
ز يك گلبن است ايندو گلبرگ سرشار كه اكنون چو رعنا و زيبا شگفــته
سموم خزان
را نه بينند و باشـند تر و تازه گرما
وسـرما شگــفته
خوشي هاي
عالم بر آنان دهد حق جبين شان بود باز و
سيما شگــفته
بر اينان
بود تامه ومهر باقيــست هوس هاي امروز
فردا شگــفته
به پيوستن اين دو گلچهره هاتــف
چه گل ها
بديوان انشا شــگفته
* * *
قطعه در
تاريخ ولادت سارا جان صبيۀ دوست عزيزم ويس جان عزيزي
كه در 29
اكتوبر 1991 مطابق 7 عقرب 1370 هجري، شمسي
و 20 ربيع
الثاني بروز سه شنبه تولد شده است
جهان عيش سر كرده دلها شگفته بگلشن
نشاطست و گلـها شگفته
ز سر مستي
آب دارد حـكايـت حبابي كـه بر روي دريا
شگــفته
بچشم عزيزي
گل عيش عالــم ز طـرف ثري تا ثــريــا
شگــفته
صرير قلم
خنده دارد كزيـن ني بســـال ولادت معـمــا
شگفـــته
دو ثلث ار
بيع دوم هفت عقرب ز هفته وسـط اين
تمنــا شگــفته
بگير و
ببوسش بنــاز و محــبت «گل آرزويي كــه
سارا شگـفته»
اگر سال معمول كانكور خواهـي كـه گل در
گلستان اينجا شگفته
قلم گفت
تاريـخ ســال ولادت برايد ز «خــوشبوي
سارا شگفته»
گل با وفا
باد عمرش كه گويي بيُمن دم خضـر و
عيسـا شگــفته
عبير قلم
مشك سار است هاتف
چه گلها
بديـوان انشــا شــگفته
* * *
در تولدي
سهراب جان نوۀ سمع جان فتاح
مژده سهراب
جــان بـدنيـا آمده بـا ســر و سيمــاي
زيــبا آمــده
مقدمش خوش
نذر راهش نقد جان زانكه بــر
حســب تمــنا آمــده
مست و غلطان دلشكار و دلفريـب چشم چون
آهوي صحرا آمـده
مولدش بر
دوستان فرخنده بــاد خوب دلخـــواه و
دلارا آمــده
او كه از جوش ريا حين آگهسـت فصل گل بهـر
تمـــاشــا آمــده
قرن ها ما
قبل يـك همــنام وي تك سوار و گرد و
يكتا آمــده
تا كنون
هرگز ندارد جــانــشين گر چه با اين نام
صد هـا آمــده
سهل باشد نــزد
خــلاق جــهان گر بگويم اين دو همــتا
آمــده
كس به
پيراهن نگنجد از نشـاط آسـتين تــا شـانــه
بــالا آمــده
بسكه لبريز
است ساغر از طـرب همزمان در خنــده مــينا
آمــده
كم مبــادا
از شــمار خــانــدان ايـن نــوه در جــاي
نــيا آمــده
بخشدش
اعمال خوب عمر دراز كاندر امـثال و حكــايــا
آمــده
علم نافع
باشدش گــويند خــلق بهــــر وي ميــراث
آبــا آمــده
روزيت از
غيـب آيــد رايــگان تا بگـويي مــن و
ســلوا آمــده
گفت هاتف سال
ميلادش بـگو او كه در يــازدۀ جــوزا
آمــده
گفتمش وي
دور باد از چشم بد
(خوشنماي
سهرابك ما آمــده)
(1386
هجري، شمسي)
در تولدي
فرشته جان نوۀ هاتف
ثنا بر
ايزد صــاحــب ســرشــته كه اين نو
زاد ما زيبـا ســرشــته
كنم شكرش كه در ديوان قسـمت دم عــيشــي
بنــام مــا نــوشــته
ز شادي مي نگنجد دوست درپوست بشد از غم
دل دشمن دو كـشته
بشر را
گرچه ز آزادي فـزونتــر ميسر نعمـــت
ديگــر نــگــشته
ولي رجحان
دهد پابنـديــش را گــر از اولاد دارد
دام و رشــته
بنازم حكمت
بيچون كه انــسان پي اين قيد از
آزادي گــذشته
كنون
يكهفته از نوروز باقيـست كه ظاهر گشته
آن ماه دو هفتــه
بـــنازم بــر
بهــاران جــاي دارد گل هــاتف مقــدمــتر
شــگفته
پي تاريـخ
كــردم جســتجـويي مگـر آرد قلــم نظـــمي
بــرشته
كمي گيرش
نمود آنگاه بنوشت
(كـه مبـارك
مــيلاد فــرشــته)
1358 هجري، شمسي
به مناسبت
تجليل نكاح و حناي فرشته جان و ضيا جان
پسر مرحوم قاضي عزيزالرحمن غني شخصيت دانشمند
و با فضيلت
خطۀ مبارك هرات
شب وصلست و
عيش و شادماني كه بر ما مانـده رسـم
بـاســتانــي
بچرخ فتنه
جو منت كـه بخــشيد بمــا الـــوان
نعمــت رايگــانــي
بساط خرمي
فرشــست هــر ســو بسان بــزم عيــــش
خســروانــي
فضاي بزم
رشك بــوســتانســت ز عطر آگينـي و
عنبــر فشــانــي
گلستانيست
گلها مــيزنــد مــوج ز گل پيراهنان
پـــرتــو فشــانــي
الا شد صحن
محفل روضۀ خـلد كه در جلوه است حوران جنـاني
بــديبــاي
منقــش مـــه جبــينان چو طاووسان بود
در پــرفشــاني
بچشم از
باز تاب برق و قنــديـل نمـــايـــد
اختــران كهكــشانــي
چنان اين
بزم لبريــز نــشاطســت كه پيران ميكنــند
يـــاد جــواني
سرايشـگر تــرنــم
دارد آنســـان كه دلها ميـــبرد بــا
تــر زبــانــي
مگر خنياگـر
كيهــانســت اينــجا كه پيمــايــد نــواي
آسمــانـــي
جوانان
جوقه اي در پاي كــوبـي بمستي دسته اي
در دست فشانـي
زماني رقـص
تــال و چــار پــاره گهي هم رقص
كجگاه و روانـي
غرض زاين شور و مستي چيست دانيد عيان را
نيست حاجت ترجمــاني
كه انبــاز
فــرشــته نظــري شــد ضيا احمـد غنـي
در زنــدگـانـي
بحمدالله
دوهم ميهن دو همكيش بهـم بستـنــد عقــد
مســلمــانـي
چه نيكو
اتفاقي در ميان سـاخـت فلك نيــرنـگ پــرداز
جهــانــي
دو تن
نورستــگان بـــا نـجـابـت جـــوانــان
اصيــل خــانــدانــي
بهم بستند
امشب عهــد و پيــمان كز همديگر
نماينـد قــدر دانــي
در اينجا
وصلـت افغـــان بـافـغان بــــود از اتــفــاقــات
زمـــانــي
بر آنان
ميسزد تحسين كــه دارند غم پس منظـــر
احـــوال ثـانـــي
ضيا سرو
رياض حسـن و خــوبي فرشته نـو گـــل
بــاغ جــوانــي
بر اورنگ
زفاف خــود نشــستند دو دلداده دو تـن
يــاران جــاني
بجا شد رونـق
آييـــن ديــريـــن كـه مـانـده يــادگــار
آريــانــي
بود كـز
معجــز آيينــه مصــحف رسد بر هر دو تن
روشن روانــي
بهم اين
خورد و نوش شان باخلاص كند همبستـگي
خــاطــر نشــاني
شب قدر است حناي اين دو خوشگل كه فيضش بوده عيش و نوش آنــي
عروس و شاه را زد بوسه بـر دســت حــنا دلالـه
اي عشــق آفــرينــي
به بزم ما
حنا گــل كـرده امشــب بــــدســـتـور
بهــاران جــوانــي
ازيـن گلــها
بچيننــد ذوقمنــدان كه دارد بوي عــهد
عـــنفوانــي
چو رامشگر
حنا آريد ميخــوانـد ز آهنگش شدي رنگيـن
مــعاني
شنيدم
مينمود اين نكـته تــاكــيد كه داريد
امشبش در كف نهـاني
مـباركــباد
مـيگــويـم كــه آمــد زمان عـرض تبــريـك
و تِهــانـي
بـــدامــاد
و عــروس نــازنينــش مبــاركـــباد از
نــو زنـدگــانــي
قدوم هر دو
را خـواهـيم ميــمون بيــــاران وتمـــــام
دودمــانـــي
چراغ عمر شـــان
بــادا فــروزان چو روشن اختــران فــرقــدانــي
بهر جا تـوســن
مطلــب بــراننــد نمايـد نيــك بختــي
همــعنانــي
سعادت يار
شان تا مـهر و مــه را بود يــاراي سيــم
و زر فشــانــي
مكان عيش
شان باد هر دو عـالـم بتــــوفيـق خــداي
لامـكـــانــي
ز چارم ماه
شمسي بيست و شش بود كه جستم ســال
بـزم خــاورانــي
بخواند هاتف دعا «كاين زوج ماناد
بمهر و الفــت
شــان جـــاوداني»
نوت: از جملۀ بين قوسين بحساب ابجد تاريخ برگزاري محفل كه مطابق به
سنه 1383 هجري شمسي است استخراج ميگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر