با ساز و طرب روح مرا شاد کنید
در مرده ِ من مباد فریاد کنید
از خاطر تان اگر فراموش شدم
به زانکه زمان زمان مرا یاد کنید
گر عدل همین است که افتم به مغاک
ظلم است که این خرابه آباد کنید
من وارد منزلم ، شما در راهید
تمجید به این بخت خدا داد کنید
گویندهمه که خاتمه مستور است
بر خود ز چه ترس و بیم ایجاد کنید
بر تربت من رنجه مسازید قدم
وصل است اگر دعا ز بغداد کنید
از روز سه و هفته و چهل در گذرید
خود را ز رواج عبث آزاد کنید
تا روز پسین زنده نگردد (هاتف )
هر چند فغان و داد وبیداد کنید
مرحوم محمد طاهر هاتف
مجموعۀ
منظومه هاي
سوگ و سرور و قطعات
متفرق
قسمت اول: قصايد و
قطعات مراثي و لوحه سنگ هاي مقابر
و استخراج تواريخ وفات بحساب ابجد
يا حروف جمل
قسمت دوم: قصايد و
قطعات عروسي، شيريني خوري، سالگره ها،
تولدات اكثراً با تاريخ انعقاد محافل بحساب ابجد
برسم بزرگان باستان
قسمت سوم: قطعات عادي
متفرق
قسمت اول قطعات عادي
محتوي مراثي،
لوحه سنگ هاي مقابر و استخراج
تواريخ وفات بحساب ابجد
يا حروف جمل
مشخصات كتاب
نام كتاب: كليات
ملك الشعراء هاتف
چاپ: اول
تعداد طبع: (1000)
جلد
سال طبع:
1389 خورشيدي
حق طبع براي مؤلف محفوظ است
چند كلمه عرض حال
نگارنده
شكسته بسته اي چند كه ظاهراً در كالبد شعر
به مطالعۀ دوستان مي رسد زادۀ عواطف و احساسات آشفته دماغي است كه وقتاً فوقت از
ساحۀ تخيل و تصوير بر روي كاغذ نقش و صحايفي را سياه گردانيده است. خوب نميدانم چه
نيرويي باعث شده باشد كه با همه بي اطلاعي از دقايق اين فن خاطر بري الذمه را متهم
به شعر گفتن كرده ام و كدام شور جنون مرا به غرقاب اين بحر بيكران پرتاب نموده كه
ساحل نجات از آن معلوم نيست ايكاش در همان اول مرحله اندكي از غوامض و پيچيدگي هاي
هنر شعر و ادب آگاهي مي داشتم تا اصلاً به اين فن شريف ولي مشكل دست نميزدم و
سروده هاي نارساي زبان و قلم را در ورطۀ هزار گونه شماتت و ملامت قرار نمي دادم چه
عجب كه با شمه اي وقوف هم زبان معذور بي صرفه سرايي و دل از خود رفته فرمان فرماي
گويائي است.
بهر صورت اين مجموعه كه بيشتر به پيروي از كار نامۀ ادبا و دانشمندان
فرهنگ متون كهن به هم رسيده اگر اثر بسيار ناچيزي در احيا و بار سازي آن كارنامه
ها محسوب گردد موجب سعادت و افتخار من است.
باري از صاحبان افكار سلامت و قدرت آشنايان
ديوان بلاغت متمني است كه در توجه به صحت و سقم اين تقرير اندكي سرشار و بي پروا
باشند تا باشد كه شيشۀ انفعال ما بر طاق فراموشي گذاشته شود ورنه كرا يارا كه صداي
شكستن آنرا بشنود و چه خوب اگر با نظر سلامت اثر ناظرين كرام در اصلاح خطاياي خود
كوشيده باشم.
و در پايان از تذكار اين وجيبه هم نميتوان
بي اعتنا گذشت كه با قبول زحمات و تكاليف دو تن نور ديده گان عزيز و وابسته
ارجمندان و محترمان محمد عمر هاتف و عبدالسمع فتاح كه در كتابت و گردآوري و صفحه
آرائي اين مجموعه و ديگر ملحقات همت گماشته و فرا تر از حد، تعلق خاطر نشان داده
اند منت دار و سپاس گذار استم بالخاصه از صرف مساعي بي دريغ فرزند ارجمندم محمد عمر
هاتف كه در اين دو سال آخر به تنهايي عهده دار تايپ و كتابت و اصلاح و مشورت هاي
ادبي بوده و آثار ناچيز مرا براي طبع آماده ساخته است جهان جهان ممنونيت دارم و
دعا گوي سرافرازي و طول عمرش مي باشم.
بنام خداي بخشنده و
مهربان
سوانح حيات و مقام ادبي
حضرت ملك الشعراء استاد هاتف
نگارش سيد عبدالقادر
«جاهد»
حضرت
ملك الشعراء استاد محمد طاهر هاتف فرزند محترم عاليجا صدر الحكما محمد
ابراهيم خان داعي ماندگار فضل و ادب حكماي يوناني افغانستان عزيز است. هاتف در
يكهزار و دو صد و نود و هشت شمسي مطابق به فبروري يكهزار و نهصد و نوزده عيسوي در
گذر مسجد سفيد شور بازار كابل متولد شده است وي از آغاز بلوغ شعر مي نوشت در سنه
هزار و سه صد و سيزدۀ شمسي جناب حضرت ملك الشعراء صوفي عبدالحق بيتاب كه با برادرش
مرحوم محمد شفيع خان طبيب در منزل شان صحبت ادبي داشتند اين شعر خود را زمزمه مي
كردند كه:
سرا پا شوق وصــل آيينه بند
حيرتـــم دارد چه باشد گر در آيي بي تكلف در اطاق من
همان
وقت استاد هاتف غزلي با عين قافيه و وزن نوشت كه مطلع و مقطع غزل چنين بود:
بيا با مـن كــه نبود
بيوفائي در سياق من بت شكر لب آتش عـذار
سيم ساق من
ز طفلي هـاتفا با ساده
رويان الفتي دارم مگر از مصدر عشق بتان
شد اشتقاق من
شايق
و محرك اصلي وي در شعر گويي محيط مناسب آن وقت و محدوديت ديگر وسايل تفريحي و
انعقاد مجالس كتاب خواني و شب نشيني هائي كه به خواندن و شنيدن آثار بزمي و رزمي
سرگرمي حاصل ميشد و نيز تلاش بزرگان خانواده در آموزش علم و ادب به فرزندان شان
بوده است كه بدين تمهيد با احساس ذوق مفرط و جهد فراوان در فراگيري مفاهيم و رموز
ادبي با تتبع از استادان علم و ادب و برداشت سالم از آثار بديع و كتب ارزشمند علم
و هنر كه در آن آوان طاق و رواق منزل اكثر خانواده ها بدان مزين بوده است قريحۀ
شعر گويي و راه آشنايي با مكتب شعر و اسلوب نظم و نثر في الجمله ميسرش گرديده بود.
چنانچه
استاد هاتف در برخي از اقترحات كه پيغام كتبي يا شفاهي ميگرفت اشتراك ميفرمودند در
سال هزار و سه صد و هژده يعني هفتاد و يك سال قبل كه در قهوه خانۀ چمن حضوري كابل
اجتماعات ادبي صورت ميگرفت و در يكي از اين اجتماعات اين شعر نغز يكي از شعراي
متقدم را به اقتراح گذاشته بودند كه مطلع آن چنين بود:
فلك تدبير خود را وقف آن لعل نكو كرده قضا تقدير را محكــوم چشم مست او
كرده
شعري
را كه استاد هاتف به استقبال آن نوشته بود و در آن مجموعۀ استادان ادب كه استاد
استادان جناب حضرت ملك الشعراء قاري هم حضور داشتند قرائت گرديد و صاحبان ذوق را
محظوظ كرد و طرف تحسين اساتيذ ادب قرار گرفت چنين بود:
نگاهــي گــر دلم زان چشم شهــلا
آرزو كــرده
تكلف بر طــرف با مست اين ديوانـه خــو كرده
گل خـــورشيد بر خـــود از شكوه
حسن او لرزد
ندانم با رخش گل از چه عرض رنگ و بو كرده
بصـــد رطـل گـــران هـــم آنقدر
مستي نميباشد
مگـــر ساقـــي به ياد چشم او مي در سبو كــرده
گهي زخمــم زند مــژگان او گــه چــاره فرمايد
تو نشتر بين كــه كار زخـــم يكجا با رفــو كرده
بجـــز حيرت نشد آيينه را حاصـــل
دگـر چيزي
باو اين ساده دل صــد بار خــود را روبـرو كرده
كــدامين گوهـــر ناياب
از كف داده يي هـاتف
كه همچون اشك ما هر سو
رواني جستجو كرده
بالجمله
آثار و اشعار ملك الشعراء هاتف خواه به عنوان اقتراح و اقتفا و يا بطور استقبال در
صفحات زيباي نشراتي وطن چون آيينۀ عرفان- مجلۀ ادبي كابل- مجلۀ عرفان- جريدۀ انيس
و ترجمان و غيره به چاپ ميرسيد ولي با اين شيوه كه با آمدن و رفتن اين و آن در همه
گونه مجالس خود را به اصطلاح بديده ها زده با نوشتن يك يا دو بيت و يا غزلي در صف
ادبا قلمداد كند از جناب وي ساخته نبوده مدح و وصف كسي را هم به مقصد كدام پاداش
وصله نكرده است و در همچه احوال بيشتر منظور استاد طبع ازمايي و يا تصوير حقايق
بوده است:
بر
روي هم استاد هاتف از آوان صباوت تا كنون كه به اين فن نوا سنجي دارد و در سرودن
اقسام نظم اعم از غزل- قصيده- مثنوي- قطعه- رباعي- مسمطات (مخمس- ترجيع بند- مسدس-
تركيب بند) فرد و بالآخره معما نويسي قلم فرسايي كرده است، و نيز رسالۀ مختصري در
قافيه و رديف و نقد مفصلي با بيان تعريفات صنايع معنوي و لفظي ادبي در خصوص اشعار
مرحوم محمد رحيم شيون كابلي نوشته است.
استاد
هاتف از گرفتن القاب بلند بالائي كه در اين ديار غربت به او داده اند نيز مباهي
تام نيست و خود گويد:
بودم چــو اسم اعظم
نشناخته عـزيز وز نام رو سياه چو نقش
نگين شدم
استاد
هاتف منسوب به خانوادۀ با معرفتي بوده كه از آبا و اجداد با علم و حكمت سر و كار
داشته اند پدرش عاليجا محمد ابراهيم طبيب خاص و معتمد پادشاه وقت «امير عبدالرحمن
خان» بوده است مؤرخ شهير وطن ميرغلام محمد غبار در صفحه «699» افغانستان در مسير
تاريخ چاپ اول مطبعۀ دولتي كابل از وي بصفت اديب و مؤرخ ياد كرده است و در شعر
داعي تخلص مي كرد. وي در تشخيص امراض و تداوي معالجات آني داستان ها دارد كه
گنجايش بحث آن درين جا ميسر نيست. وي در بدو سلطنت شاه امان الله خان رئيس مكتب
طبي يوناني بوده يكعده شاگردان را علوم عربي و طبي درس ميداده است كه با وفات او
بامر شاه مكتب هم مسدود گرديد.
پدرش
سلام الدين مرد ادب دوست و ادب پرور بوده رقعات و عنصر اول از چار عنصر مرزا بيدل
همه دل را با قلم خوشنويس خود ترقيم نموده است.
برادر
بزرگ هاتف مرحوم محمد شفيع طبيب در عربيت حكمت و صرف و نحو يد طولا داشت كه هاتف
هم با شاگردي از محضر شان استفادۀ شاياني برده است.
پدر
كلان مادري اش مرحوم ميرزا عبدالنبي خان حكيم معروف يوناني و مهتمم امور صحي حرم
امير عبدالرحمن خان بوده در تشخيص و تداوي
شهرت بسزا داشت به امر شاه امان الله خان براي اخذ امتحان از اطباي يوناني كه بدون
داشتن سويۀ علم طب يوناني بدين شغل اقدام نكرده باشند به ولايات افغانستان مأمور
گرديده بود وي از سلالۀ لعل محمد خان عاجز حكيم اعليحضرت تيمور شاه مي باشد.
شجرۀ
خانداني استاد هاتف را هم جناب ملك الشعراء عبدالحق بيتاب در يك قطعه منظوم كرده
است.
استاد
هاتف دورۀ ابتدائي و ثانوي را در دارالمعلمين عالي سپري كرده و از فارغ تحصيلان
دورۀ اول فاكولتۀ حقوق و علوم سياسي مي باشد.
مأموريت
هاي بلاوقفۀ او شش سال در معارف و بيست و يك سال در شقوق داخله مشتمل بر معلمي،
مفتشي معارف، مديريت عمومي تفتيش وزارت داخله، مديريت عمومي سينما هاي افغانستان و
مديريت احصاييه و اخذ عسكر ولايت كابل كه در آن وقت ولايات پروان، باميان،
دايزنگي، غزني، لوگر و كاپيسا هم شامل ولايت كابل بود، كفيل رياست فاكولتۀ حكام
«از بدو تأسيس تا فراغ محصلين آن»، استاد قوانين در اكادمي پوليس و نه سال به صفت
مدير عمومي محاكمات وزارت داخله بوده است.
و
بالآخره در ماه اسد 1340 به حيث حاكم اعلاي فراه و چخانسور كه بعداً در تشكيل به
دو ولايت جداگانه ارتقا يافت عز تقرر حاصل كرد و خدمات وي در آن سامان تمجيد و
بموجب نشان خدمت طلايي تقدير گرديده بود ولي در پايان با انتقال حكومت از سردار
محمد داود خان به دكتور محمد يوسف برخلاف همه قوانين مملكتي وقت در اقطار چند والي
مغضوب هاتف نيز بوزن بيت دستش از كار گرفته و به مركز احضار گرديد در صورتيكه هاتف
نه از زمرۀ مقربين و نه در قطار آناني بود كه يك و يكبار بدون طي مراتب مأموريت با
قبول هزاران خفت به همچه مقام تكيه زده باشد بلكه با داشتن ليسانس حقوق و طي چندين
سال كار صادقانه و بيست و يك سال عرقريزي در پست هاي مختلف شق داخله به حيث حاكم
اعلاي فراه و چخانسور مقرر گرديده بود.
خلاصه
كه استاد هاتف بعد از احضار به مركز از سنه 1342 الي 1351 بيكار مانده و چون به
انفكاك لزومي از وظيفه و تقاعد اجباري سوق داده شده بود درين مدت تقاضاي رسيدگي
قانوني كرده و از مقامات بالا اوامري براي تحقيق موضوع صادر و در نتيجه از رياست
صدارت «به رياست آقاي محمد انور ارغنديوال» امر رسمي و تحريري صادر گرديد كه تقاعد
محمد طاهر حاكم اعلي فراه غير قانوني بوده و هيچگونه الزامي باو متوجه نيست بايد
حقوق سابق و لاحق وي داده شود و اين حقيقت را رياست قوانين وزارت عدليه نيز تأييد
كرده بودند- مع الاسف در مجلس وزرا «در حاليكه دكتور محمد ظاهر صدراعظم و محمد
موسي شفيق وزير خارجه در مسكو بودند به رياست صمد حامد معاون صدارت، باز هم به
تقاعد سوق گرديد» در سنگ خاره قطرۀ باران اثر نكرد.
و
گويا وي ناحق وقت خود را در سراغ حق مشروع خود تلف كرده است و اين بود جريان زندگي
شاعرانه و مأموريت ناكام يك مرد خدمتگار.
بهر
صورت با دگرگوني احوال مملكت از سال 1364 اجباراً وطن را ترك كرده با گذشتاندن
يكسال و نه ماه در كراچي پاكستان بامريكا آمد.
فعلاً
كليات آثار هاتف شامل (320) غزل، (25) قصيده، (130) رباعي و دوبيتي، و (190) قطعات
و قصايد سوگ و سرور و متفرقه با استخراج تاريخ ها به حساب ابجد كه رواج شاعران
متقدم بوده و به هم رساندن آن هم خالي از اشكال نيست و (31) مسمط و تصنيف و در
حدود (40) معما و دو رساله به عنوان قافيه و رديف و يك قسمت صنايع ادبي به ارتباط
ديوان محمد رحيم شيون و در حدود (41) قصيده و قطعات و سه تركيب بند شامل وقايع
ناگوار در داخل و خارج وطن و انحرافات و ظلم و تجاوز به حق مردم بيچاره و بي دفاع
ما است.
نمونه
شعر و سوانح هاتف در كتاب معاصرين سخنور افغانستان كه در سال 1339 هجري طبع شده
درج است.
در
سال 1992 كه آيينۀ افغانستان شعر وطني ملك الشعراي بهار را با اين مطلع:
(كسيكه افسر همت نهاده
بر سر خويش بدست كس ندهد اختيار كشور خويش)
بمسابقه
گذاشته بود و استاد هاتف را درين مسابقه اشتراك داده بودند در نتيجه به وي ابلاغ
كردند كه بداوري هئيت ژوري «متشكل از ادبا و دانشمندان» شما برندۀ مشاعرۀ ادبي شده
ايد و لقب ملك الشعرايي برون مرزي را برايش داده بودند شعر چنين بود:
وطن كه همچو گلم
پرورانده در بر خويش
كنون چگــونه خيالش برانــم از سر خويش
ز آب و خــاك و هــوايش
گــرفته ام نيرو
زمان زمان چو نظر مـي كنم به پيكر خويش
از اوسـت يافــته ام نــاز
و نعـــمت بســيار
از او گرفته ام اين زيب و زينت و فر خويش
كنون كـــه دور ز آغــــوش
او شــدم دارم
بياد حسرت وي خـــار غم به بستر خــويش
مسلم آنـــكـــه وطــن
دوســتي ز ايمانست
مـر اين روايت خـوش دارم از پيمبر خويش
وطــــن از آن منست و
منــم از آن وطـــن
فدا كنم برهش جان و تن، سر و زر خويش
وطن كــه محور جاه و
جلال و حشمت بود
كه داشت شوكت شان و شكوه در خور خويش
بشرق و غرب و شمال و
جنوب وســعت داشت
بــــه يمن همت مــــردان نام آور خـــويش
محــب عـــالي و داني بـــه
ناخـــــن تـدبير
مطــاع طــاغي و باغي به زور خنجر خويش
عـــروس حجلۀ ناز و
عفاف و عصـمت بود
نشان نــداده به بيگانه نوك چـــادر خويش
فغــان كـه قـــدر وطــــن
ناكسان ندانستند
فـــروختند تـرا در بهـــاي ساغـــر خويش
تــرا معـــاوضـه كـــردند
چند تن طمـــاع
كـــه تا بحلق بريزند شير و شكر خــويش
بـــدشمــن وطـــن و ديـــن
مــردم افغان
بـــه افتخار سـپردند خاك و منظر خويش
يقين بنده كـــه اين
ناكسان هــمه بـــودند
جــدا ز نطفۀ اصل و خطا به گوهر خويش
وگــرنه كيست كه اين
داغ ننگ و بدنامي
كند قبول بـــدامان پاك كشور خــويش
تعــجب است كـــه اين
دسته نامسلـمانان
چـــــرا شدند بفرمان نفس كافـر خويش
چه ذلت است و دنائت كه
زادگان وطن
بدست غير دهند حكم ملك و لشكر خويش
چه بدعت است كه غير ازهمين
سبك عقلان
بـه عـــمر كس نه پذيرفته خصم ياور خويش
شـــكار نا خـــلفـــان
خـــود است مام وطـن
«چون آن عقاب كه در تير ديد شهپر خويش»
دريــغ و درد كـــه اين
نـاكسان هنوز و هنوز
گـــرفته اند پــي كار شــــرم آور خـــويش
بــه حكـــم آنكه جـزاي
عمل حقست هاتف
بـــود كـه زود رسد
مفسدان به كيفر خويش
بمــان حقــوق وطـن را تو در بــرابــر خويش
سزد كه خـود شوي از روي عدل داور
خويش
چــه كرده است وطـــن با تو در شهور و قرون
چه كرده يي تو باين غمگسار و غمخور
خويش
تــرا بـــه مهــر در آغـــوش خــويشتن پـرورد
چو آن صدف كه بدل جاي داد گوهر خويش
تـــرا بـــزينت علــــم و هــــنر مـــزين كــرد
ز تــــو دريغ نفـــــرمــــود سيم
يا زر خويش
سزاست آنكـــه بدانيش مـــاه و اختر خــــود
رواست آنكــــه بخوانيش شاه و قيصر
خويش
بجا بـــود كـــه دهي دل بر او چو دل شدگان
سزد كــــه سجــده كني عاشقانه دلبر
خويش
جهان بچشم وطـــن بين كه او جهان بين است
صـــفا بــجـــــوي از آيينه سكندر
خــــويش
ز بهــــر آنكـــه پرستش كنــي بگـــو بجهان
نشان دهـــد ز وطــــن سرزمين بهتر
خــويش
ترا چـــو حــور بباغ بهشت خــــود جـــا داد
بسايــــه هــــاي روان پرور صـــنوبر
خويش
تفو بمــــردم حــــق ناشناس بـاد كـــــه داد
بقيمت خُــم و خُمخانه خلد و كوثر خـويش
بــــود
كــــه باز دهـــد جــان رفته بر هاتف
ز
فيض نفـخة جان بخش روح پرور خويش
شعر
جناب قاري ملك الشعراء در بارۀ والدش:
طبيب
حــاذق دانــــا محــمد ابـراهـيم كه دقت نظـري
همچو پـور سينا داشت
تسلـي
دل رنجــــور بـــود مقــــدم او كه فيض يمن
قدم آن طبيب دانا داشت
خطا
برشتۀ تشخيص او نــداشت رهـي كــه در
شناختن نبض چشم بينا داشت
خـــرد
ز نسخۀ او مـژدۀ شفا مي يافت ترشح قلمش فيـض
از مسيحــا داشت
بآستان
دو شـــه قرب اختصاصش بود كــه اختصاص بسر
رشتۀ مداوا داشت
رئيس
مـــدرسه و سرطبيب مــارستان مقام شامخ او
اين دو رتبه يكجا داشت
دوشنبه
بـــوده و نيم از مـــۀ ربيـع دوم كـــزين
خـــرابۀ دلگير ميل عقبا داشت
بسال
شصت و سه عمر رخت رحلت بست چو ديد
طاهر روحش هواي بالا داشت
شدم
چو از پي تاريخ فوت گفت خرد
هزارو
سه صدو چهل يكدو سال بالا داشت
و
همچنان ملك الشعراء صوفي عبدالحق بيتاب قطعۀ ذيل را براي لوح مزار او نوشته است:
آنكــــه بـاشد در اين
مقــام دفين داشت روزي حـــيات بس شيرين
نـــام پـــاكش محــــمد
ابراهـيم سخــت پــابند ديـن و نيك
آيين
از طبيبان خـــاص شاهـــي
بـــود در زمـــان ضـــياء ملـت و ديـــن
پس از او هم زمانه قدرش
داشت زيست بـا اعــتبار و بـــا تمكـــين
در طــبابت نظــــير او
معــــدوم در شـرافت نداشت هـيچ قـــرين
دست در كار داشـت و دل
با يار بــود يعنـــي بفكــــر روز پسـين
چــــون دلش سرد گشت از
دنيا رخــت بــــر بست سـوي عليين
بر فلك رفت روح او چـو
مسيح جسم او خفت گر چـه زير زمين
پـــي ســـال وفـــات
او بيــتاب برد سر را بجيب و بـود حـــزين
كه بگوشش رساند هاتف
غيب
(منزل او شــــود بخــلد
برين)
(1342 هجري، قمري)
و
اين قطعه را ملك الشعراء قاري در وفات ميرزا عبدالنبي خان مرحوم پدركلان مادري اش
كه ماندگار سلالۀ عاجز افغان ميباشد سروده:
بســاط
طــب يــونــان در نـــوشتند چــــو از
بين آن طبيب مهربان رفت
طــبيـب
حـــاذق نـــام و نــشان دار كه كمتر كس باين نام و نشان رفت
مســـيحاي
زمــــان عبدالنبي خــان كـــه نام او بـــه
نيكي بر زبـان رفت
مــريضش
صحت از يمن قدم يافت بهـر جـــا آن
طبيب قـــدر دان رفت
نشانـــي
مـانــده بــود از كاروانـــي نشان هــم از پـي آن كاروان رفــت
ز
عاجـــز يـــادگاري بــود افسوس كـــه
آخـــر يادگارش از ميان رفت
بخدمت
شصت سالش صرف گرديد نگــويي نقد عمـــرش
رايگان رفـت
چـــو
از هشتاد عمرش گشت افزون از اين عالـــم
بملك جـــاودان رفت
خـــودش
شادان و خـرم رفت ليكن ز مــرگش محشري بر
خاندان رفت
بــــه
دنبال سـريــرش تــا ســر قــبر ســـرشك از
ديدۀ پير و جوان رفت
بـــــروز
جمــــعه و ســه از مــحــــرم
هزار
و سه صد و شصت از جهان رفت
حضرت
ملك الشعراء بيتاب مرحوم محمد شفيع خان طبيب برادر استاد هاتف را (كه اشاره بفهم
او در ذيل مختصر سوانح استاد ذكر است) چنين معرفي ميكند:
محمـــد
شفــــيع آن رفـيق مــوافق چهـل سال شد
هست با بنده صــــادق
بصـــرف
و به نحــو است فرد زمانه طبيبــي چـــو
او نيست امـروز حــاذق
بفهــــميدن
شـــــعر هــمـــتا ندارد بـــاشــــعار
بيتاب بســــيار شــايــــق
مضــــامين
بكرم عــزيز است پيشش به رنگي كه عذر است
در چشم وامـق
صــــد
و چهل غزل از برايش نوشتم كـــه اندر
روانيست چـون بحـر رايـق
مخــمس
هــــم از بيست دارد زياده چــــو گل هـــاي
رعنا ميان حـدايـق
مبادا كـــه مفقود گــــردد
ز نزدش
نگهـــدار باشدش خـــداوند
خـالـق
و
هكذا برادر مرحوم عبدالنبي خان حكيم و مرحوم عبدالفتاح خان عموي استاد هاتف نيز
علاوه بر تبحر در حكمت يوناني شخصيت عالم و فاضلي بوده كه بحيث طبيب در دربار نايب
السلطنه علم دوست و علم پرور سردار نصرالله خان حضور داشته و در سفر نايب السلطنۀ
موصوف به انگلستان در 1312 هجري قمري نيز با وي همراه بوده است. و همچنان مرزا
عبدالواسع خان حكيم علاوه بر لياقت و حذاقت در فن طبابت شاعر بسيار توانا كه در
همه انواع اشعار اعم از غزل، قصيده، قطعه، رباعي، مسمطات، و معميات اشعار گُزيده و
آراسته بصنايع ادبي سروده كليات ضخيم وي از جانب مربوطين خانواده به آرشيف ملي
تقديم گرديده، موصوف پسر مرزا لعل محمد خان عاجز حكيم دربار اعليحضرت تيمور شاه
دراني است كه لقب عبدالشافي به موجب فرمان ذيشان به او داده شد و جد امجد مرزا
عبدالنبي خان پدر كلان مادري استاد هاتف است.
نقد پر محتوا و ارزشمند
استاد بزرگ جناب واصف باختري با نگاهي
به پس منظر فرهنگ
ادبيات و جامعه شناسي در سه دهۀ نخست قرن
حاضر به ارتباط كشور
عزيز ما افغانستان
(استاد هاتف يادگاري از
بزرگان قرن)
سه
دهۀ نخست قرن حاضر خورشيدي از چشم انداز فرهنگ و ادبيات و جامعه شناسي سيمايي شگرف
و پر تنوع دارند.
در
آغازين سالهاي دهۀ نخست خون گرم مشروطه خواهي هنوز در رگهاي شماري از روشنفكران
كشور در گردش است و نهال آرمانهاي ديرين ميهن پرستان با استرداد استقلال افغانستان
به شگوفه و گل نشسته است.
اگر
ديگر سراج الاخبار انتشار نميشود ستارۀافغان- امان افغان- نسيم سحر- ثروت- انيس-
آيينۀ عرفان و چند نشريۀ ديگر در ولايات درفش انديشه هاي آزادي خواهانه و تجديد
گرايانه را بر دوش دارند.
شعر
اگر از نظر شكل همچنان در زندان قرنها پاي در زنجير دارد از ديدگاه درونمايه با
دگرگوني هايي- هر چند اندك روبرو شده است.
داستان
نويسي و ترجمۀ داستان به رونق نسبي دست يافته است. اگر در نخستين آثار داستاني از
گونۀ جنگ استقلال در بوليويا و نداي طلبۀ معارف اين جا و آن جا با فرود هايي بر مي
خوريم پس از سالي چند با آفريده هاي داستاني نيرومند تر و با اندام تري روبرو
ميشويم مانند «در جستجوي كيميا» و «در پاي نسترن» و «طلوع سحر». در عرصۀ نمايشنامه
نويسي هم در سالهاي پسين دومين دهۀ از افلاس تاريخي رهايي مي يابيم و اثاري همانند
«متخصص سالون» و «مردان پاروپامميزاد» پديد مي آيند.
پس
از پايه گذاري انجمن ادبي كابل (1310 خورشيدي) كار تحقيق ادبي و تاريخي نيز بالا
مي گيرد زيرا حكومت خود كامه كه آزادي بيان و قلم را دچار ضيق النفس ساخته است و
سياست و حزب غير وابسته به دولت و جنبش سياسي را بر نمي تابد صلاح خويش را در آن
مي بيند كه جماعت روشنگر دگر انديش را به كار هاي سرگرم سازد كه از منظر دولت
گوگرد هاي بي خطر به شمار مي آيند و اين خود ذات همان مقولۀ معروف توفيق اجباريست
براي عدۀ از اهالي سرزمين قلم.
در
همين سالها برجسته ترين شخصيت هاي ادبي كشور مان روانشاد ملك الشعراء قاري عبدالله
خان كه همانند او را تا همين امروز هم نداريم گذشته از سرايش شعر پيگيرانه تر از
سالهاي پيش به پژوهش ادبي و ترجمۀ متون پژوهشي به زبان فارسي دري دست مي يازد كه
«فن معاني»- «قول فيصل» و «محاكمۀ گويا و عالمشاهي» نمونه هاي ارزنده و والاي كار
هاي پژوهشي او استند «و سخندان فارس» نمونۀ از ترجمۀ يك متن غنامند تحقيقي كه براي
اولين بار بخشي از مباحث زبانشناسي در معناي امروزين كلمه نيز در آن چهره مي
نمايد.
بنياد
هاي تاريخ نويسي و تاريخ ادبيات نويسي نيز به كوشش دو فرزانۀ نامدار ميرغلام محمد
غبار و محمد كريم نزيهي نهاده مي شود كه البته حضرت غبار مقدمي چون فيض محمد كاتب
دارد و جناب كهزاد تالي اوست.
بر
گرديم به مسألۀ شعر:
در
دهۀ دوم قرن روان خورشيد «سرود كهسار» استاد خليل الله خليلي و لالۀ آزاد استاد
محمد ابراهيم صفا كه در زندان سروده شده است به مثابۀ نخستين نمونه هاي تجدد ادبي
پا به عرصۀ تاريخ مي گذارد و جالب است كه اين نمونه ها به دست كساني آفريده مي
شوند كه در اساليب و شيوه هاي كهن به جايگاه هاي بلند رسيده اند.
گزافه
نيست اگر بگويم كه در دهۀ اول در محراق و محور بخش بزرگي از ادبيات و ادبيات شناسي
سرزمين مان روانشاد ملك الشعراء قاري عبدالله قرار دارد و در سالهاي پسين زندگي
اين شخصيت گرامي و جاوداني شاگرد دانشمند و پر تلاش و نستوه او در كنار استاد خويش
بار بخشي از رهنموني و تدريس و تأليف را منزل به منزل به جلو مي برد و اين شاگرد
صوفي عبدالحق بيتاب است.
البته
براي اينكه هيچ اتلاف حقي از كسي صورت نپذيرد بايد يادآور شد كه دو استاد دانشمند
ديگر استاد هاشم شايق افندي و استاد سيد مبشر طرازي كه هر دو از ورارود
(ماورأالنهر) به افغانستان مهاجرت كرده بودند نيز سزاوار هر گونه گراميداشت و سپاس
مي تواند بود كه دانسته هاي خويش را بي منت و ضنت در دسترس فرزندان افغانستان قرار
دادند همچنان تلاش ها و خدمات زنده ياد عبدالعلي مستغني مولينا محمد يعقوب فراهي و
استاد محمد انور بسمل را نيز بايد همواره فراديد داشت.
عبدالرحمن
پژواك محمد طاهر هاتف ضيا قاري زاده محمد يوسف آيينه از كساني استند كه محضر
استادان سترگ ملك الشعراء قاري عبدالله خان و ملك الشعراء استاد بيتاب را درك كرده
اند و گاهگاهي نيز نكته ها و مسايلي را از محضر استاد هاشم شايق آموخته و رهتوشۀ
معنوي خويش ساخته اند و اكنون بحث ما در باب استاد سالخورده و فراز و فرود روزگار
ديده جناب آقاي محمد طاهر هاتف است.
استاد
محمد طاهر هاتف كه در سال 1298 خورشيدي در شهر كابل چشم به جهان گشوده اند زاده و
پروردۀ يك دودمان نجيب و بلند آوازه استند.
پدر
گرامي ايشان جناب محمد ابراهيم خان طبيب گذشته از حذاقت و چيره دستي در عرصۀ كار
اصلي خود مردي اديب و شاعر و بيدل شناس نيز بوده است.
اين
برزگمرد را با حبيب الله خان (امير حبيب الله سراج الملت والدين بعدي) ماجرائيست
كه تاريخ نويس بزرگ ما مرحوم غبار در مجلد اول «افغانستان در مسير تاريخ» آنرا با
شيوايي و توانايي ويژۀ خويش سپرد خامه و نامه كرده است و آن قصۀ پر غصه را در اين
جا ننوشتن سزاوار تر است. همين اندازه بايد نوشت كه زاده شدن جناب هاتف همان گونه
كه براي جامعۀ فرهنگي و ادبي كشور ما پر ميمنت و همايون بوده براي پدر و خانوادۀ
ايشان نيز نهايت خجسته بوده است زيرا درست در چار سالگي ايشان پدر فرهيخته و
دانشور استاد هاتف از رنج خانه نشيني و انعزال رهايي يافته است.
باري
استاد هاتف پس از پيمودن مراحل مختلف آموزش و پرورش به كار هاي ديواني و دفتري
پرداخته و تا سطح حكومت اعلاي فراه نيز ارتقا كرده اند. البته اينها حاشيه هاي
استند كمرنگ و بي اهميت در جواب يك متن درخشان يعني زندگي ادبي و آفرينشي استاد
هاتف.
اگر
مقام ولايت فراه بي دليل موجهي از ايشان باز ستانيده شده ولايت معنوي اين شخصيت
گرامي بر قلمرو ادب و هنر سرمديست.
استاد
هاتف در شصت و اند سال سخنراني قريحۀ خويش را در قالب هاي گوناگون شعر كهن به
آزمون گرفته اند و دفتر ضخيم و گرانسنگي پديد آورده اند كه اميدوارم از دستبرد هاي
روزگار بركنار بماند.
جناب
هاتف كه هم شاعر زبان آور و دقيقه ياب استند و هم در علوم بلاغت آگاهي هاي فراوان
اندوخته اند از لحاظ كنش و منش شخصي مرد بي ادعا و افتاده و بلورين روان و به دور از هر گونه خود برتر بيني استند
و خوانندۀ داننده مي داند كه آن دانش و اين منش در يك شخص كمتر ميتواند در آميختگي
يابد.
استاد
هاتف بماناد با گفتار خويش و هنجار خويش كه با اين هر دو گرما بخش و فروغ افزاي
دلها و روانهاي هوا خواهان شعر اند.
واصف باختري
لاس آنجلس- 1385 خورشيد
بيانات يگانه شاعر،
اديب و دانشمند بزرگ و شهير معاصر، جناب استاد
معظم واصف باختري
شام انجمن درويشان در
ورجنيا
بنام خداوند جان و خرد
نخست
از استاد بزرگوار جناب هاتف اجازه ميخواهم، اولتر از جناب استاد پنجشيري معذرت
ميخواهم كه در محضريكه ايشان تشريف دارند من اينجا نشسته ام و گستاخي مي كنم،
استاد پنجشيري چار سال استاد زبان عربي ما بودند، از دانشمندان گرامي استاد
غورياني، جناب راشد، آقاي سيمگر و ديگر دانشمندان، و از اعماق قلب از انجمني كه
چنين محفلي را با احترام و افتخار استاد هاتف برگزار مي كنند ابراز سپاس گزاري مي
كنم، واقعاً رسم نو آيين است و اما مرسومۀ بسيار خوبي است در چندين سال پسين كه از
يك عده شخصيت هاي فرهنگي و علمي كشور ما در زمان زندگي شان اجلال بعمل مي آيد،
ميخواهم چند نكته در ارتباط جناب استاد بزرگوار هاتف صاحب به محضر شريف شما تقديم
كنم.
جناب
هاتف از لحاظ تاريخي در قرن حاضر چارمين ملك الشعراي افغانستان هستند كه مرحومان
اساتيذ بزرگ جناب قاري عبدالله خان و پس از ايشان ميرزا شيراحمد خان سرخرودي
سرآيندۀ شهنامۀ چترال و ملك العشراي سوم استاد بزرگ صوفي عبدالحق بيتاب و ملك
الشعراي چارم جناب هاتف است.
البته
يكي از استادان بسيار بزرگ ديگر ما بنابر مسايلي كه در كشور ما وجود داشت و همۀ ما
خبر داريم در سه دهۀ آخر، دهه هاي بسيار خونيني بودند، كسي ديگري هم كه عبا و قباي
ملك الشعرايي كاملاً بر قامت مردانه اش دوخته شده بود استاد خليل الله خليلي بود،
استاد خليلي لقب ملك الشعرايي نگرفت بنابر عوامليكه من خدمت شما عرض كردم اما غير
رسمي عملاً بحيث ملك الشعراي افغانستان برايش حرمت قايل بودند.
جناب
هاتف واقعاً از شخصيت هاي فرهنگي بسيار خوشبخت ما هستند، من ميدانم در زندگي، آقاي
هاتف محروميت ها را هم ديدند، اما خوشبختي ايشان از چه نظر است، همانگونه كه در
زندگي نامه استاد گرانمايه هاتف صاحب، جناب آقاي سيمگر فرمودند ايشان از يك
خانوادۀ بسيار بزرگ علمي هستند كه پدر جناب هاتف مرحوم محمد ابراهيم خان داعي هم
در طبابت يگانه روزگار خود بودند و هم در علم و ادب و فضايل حسبي و نسبي ديگر و از
بيدل شناسان بسيار نامدار روزگار خود بودند و همچنان نسب هاتف به مرزا عبدالواسع
خان طبيب، شاعر توانا و طبيب خيلي مشهور، صدر الحكما مي رسد واقعاً طوريكه بعرض
رساندم كه جناب هاتف خيلي خوش بخت بودند، شما ببينيد كه ما در قصيدۀ حكيم ناصر
خسرو قبادياني بلخي ميخوانيم كه:
خـــوشا بلخ و خـــوشا
بــوم و بر بلخ خوشا صحرا خوش آن دريا و
هامون
خـــوش آن گـــويندگان
فحــل دانا كــــه ميراث سخن دارند در
خـــون
يعني
استاد معظم استاد هاتف ميراث سخن در خون خود دارند و خوشبختي ديگر جناب هاتف بهره
وري آن بصورت مستقيم از محضر دو استاد عديم المثال افغانستان كه يعني جناب قاري
عبدالله خان و جناب استاد بيتاب، بخدمت شما بعرض ميرسانم و حتماً جناب هاتف صاحب
تائيد ميفرمايند كه در رستۀ استادان و دانشمندان ديگر اين دو شخصيت كلاه هاي بزرگي
بر سر افغانستان بودند جناب قاري و جناب بيتاب، و سن من اقتضا نداشته كه بشرف خاك
بوسي آستان ملك الشعراء قاري عبدالله خان برسم اما يكي از خوشبختي هاي خود بنده
بوده كه باصطلاح تذكره نويسان قديم از محضر انور كثيرالبركات حضرت استاد بيتاب
بقدر استعداد ناقص خود خيلي بهره برده ام، اگر چه جرئت ميخواهد كه كسي ادعا كند كه
شاگرد استاد بيتاب بودم و در بعضي موارد شايد جسارت باشد. استاد بيتاب هم استاد
جناب هاتف بودند و هم اخلاص و ارادتي كه به پدر معظم استاد هاتف و بعداً به برادر
شان محمد شفيع خان طبيب داشتند و حتي چنين چيزي در ذهن من مانده كه جناب بيتاب نسب
نامۀ منظوم خانوادگي شان را ساخته بودند كه خدا كند در دسترس باشد، و يك مسلۀ ديگر
اين است در نظر بنده كه در چند دهۀ قرن حاضر استاداني زيادي داشتيم در كشور خود و
بيگمان همه قابل احترام هستند و از مفاخر ما هستند اما من تصور ميكنم كه در قسمت
پروردن شاگردان بسيار زياد چهار شخصيت بايد به نهايت درجه مورد اجلال و گرامي داشت
قرار بگيرند و حق شان است، اين چهار شخصيت جناب ملك الشعراء قاري عبدالله خان،
مولانا محمد يعقوب فراهي دانشمند بزرگ علوم بلاغت و جناب ملك الشعراء استاد بيتاب
و يك شخصي كه از بيرون مرزي افغانستان به افغانستان آمد و تابعيت افغانستان را
پذيرفت و در حدود 35 سال به فرهنگ و معارف افغانستان خدمت كرد يعني مرحوم استاد
هاشم شايق افندي بود. اين چهار شخصيت در قسمت پروردن چند نسل شاگرد يعني نويسنده،
اديب، مترجم، مؤلف، محقق و مؤرخ تأثير و نقش بسيار ارزنده داشتند جناب هاتف در
محضر اين اساتيذ گذشته از اينكه آشنايي با دقايق علوم ادبي داشتند در رشتۀ علوم
بلاغت، بيان و بديع و علم معاني و دانش پيچيده و دشوار علم عروض از سرآمدان روزگار
خود شدند و امروز جناب هاتف تصور مي كنم كه در كابل و در برخي از شهر هاي
افغانستان شايد عدۀ بسيار كمي كه ممكن برابر با شمار انگشتان يكدست هم نباشد وجود
داشته باشد. اگر چه جاي بسيار خوشبختي است كه يكعده از جوانان با فضيلت ما مانند
محمد لطيف ناظمي، داكتر سميع جاويد و احمد ضياء رفعت، اين ها خيلي در اين مورد
واقعاً دست قوي دارند، سخن بر سر علم
معاني شد، يك رسالۀ فن معاني ملك الشعراء قاري عبدالله خان و يك رسالۀ علم معاني
ملك الشعراء بيتاب نوشته اند كه هر دويش از نوادر فرهنگي ما هستند، اين رساله ها
وقتي كه بيتاب صاحب متقاعد شدند و ديگر در فاكولتۀ ادبيات تدريس نمي كردند در
مسائلي كه غرضي و مرضي نيست آدم در خاطر خود دارد و بايد بگويد چون زندگي بي
اعتبار است، بايد گفت كه مضموني را كه شخص استاد بيتاب تدريس مي فرمودند، رئيس
فاكولتۀ ادبيات پوهاند غلام حسن مجددي توصيه فرمودند كه علم معاني را با استاد
نجيم بدهند و خود بنده هم اين افتخار را داشتم كه در محضر تدريس استاد نشستم به
حيث شاگرد بسيار كوچك از رهنمايي شان و از ارشادات شان استفاده مي كردم.
يكي
از مسائلي كه جناب استاد بزرگوار هاتف تنها واقعاً تسلط كم نظير دارند بحث علم
معاني است، يعني بحث فصاحت، بلاغت، ايجاز، ايهام و اصول مساوات. وقتي از جناب
استاد هاتف در مورد برخي صنايع ادبي از قبيل تشبه و استعاره و بديع و بيان چيز
هايي چاپ شده و از نظر من گذشته بود، يكي از آرزو هايم بود كه اگر استاد حوصله بفرمايند
مباحثي از علم معاني را هم بنويسند چه در زمينۀ علوم بلاغت، گويا كشور ما كشور علم
معاني است مثلاً در ايران علم معاني را بصورت كتابي در سالهاي بسيار پسان ديديم كه
يكي از مؤلفين بنام داكتر سيروس شمیسا كتابي در زمينۀ علم معاني نوشته و هميشه فضل
تقدم يا تقدم فضل در خصوص علم معاني به دانشمندان كشور ما ارتباط مي گيرد.
خوب استاد هاتف شخصيت علمي و
فرهنگي بزرگ، شاعر توانا و اديب كم مانند و داراي اطلاعات بسيار گستردۀ علمي و
فرهنگي هستند و در كنار اين ها جناب استاد هاتف يكي از نجيب ترين سيما هايي هستند،
خداگوا است يكي از نجيب ترين شخصيت ها، يك شخصيت بلورين كه من در زندگي با چنين
شخصيت علمي كه در عين حال با اين اندازه بهره از فضيلت تواضع و هضم نفس به اين
اندازه مهربان، باين اندازه با گذشت خيلي كم ديده ام البته ما شخصاً دانشمنداني را
ديديم كه تبحر داشتند واقعاً اما در قسمت شخصي آنچه در قسمت كنش و منش يك شخص مي
شود بدرجاتي كه جناب هاتف رسيده اند ايشان نرسيده اند. من تعظيمات خود را خدمت
هاتف صاحب با فروتني بسيار تقديم مي كنم، هاتف صاحب شيخ الطايبه هستند، خداوند عمر
دراز توام با تندرستي و شاد كامي براي ايشان نصيب كند و سايۀ شان بر سر جامعۀ
فرهنگي كشور ما گسترده بادا.
واصف باختري
تقريظ
جناب علامه استاد سمندر
غورياني
اديب، نويسنده و متفكر
واپسين فرهنگ سالار نظم
كهن
استاد
سخن استاد هاتف اين شاعر صدر نشين بزم هنر و ملك مُلك ادب (ملك الشعراء) به مثابۀ
يك حلقۀ زرين در سلم و سلوك خداوندگاران شعر و ادب از رودكي تا بهار بنا به حكم
ذريه بعضها من بعد، از همان حال و تبار اند.
بودند
و تا هنوز هم كه هنوز است هستند شعرائي كه شعور شعري خاص بخود را دارند و متاع شعر
را به رسم سائر امتعه و عروض عرضه مي كنند و چون به فن عرضۀ شعر كه هنري است
آموختني، آشنايي ندارند از آسيب پذيري (شاعر آزاري حريفان) چنانكه افتد و داني
هرگز در امان نيستند ولي استاد هاتف ما كه از قديم الايام با علم عروض همدم و هم
نفس بوده اند خط اماني در دست دارند و به يقين كه هيچ عارضۀ به جوهر شعر شان عارض
نمي شود و بادا چنين بادا.
از
علم عروض كه به صورت و ساختار شعر سر و كار دارد كه بگذريم و از فن معاني و از
آنچه كه شعر را به تصوير مي كشد بگوئيم بهرۀ هنري استاد ما از نگارستان سلف صالح
همچون زمخشري سكاكي، خطيب قزويني و تفتازاني در حد كمال و تمام است، هر چند كه فن
معاني و بيان و بديع، در گفتمان ادبي امروزي ها تجديد و باز نگري شده باشد به ضرس
قاطع مي توان گفت كه همين اصل و تعبيرِ Grammatology
ژاك دريدا
پيوند و خوشاوندي نزديك با علم معاني شيخ عبدالقاهر جرجاني دارد چونكه جرجاني هنري
(ادبيت) و (شعريت) را هم مانند دريدا به نحويت خلاصه مي كند تقليل مي دهد.
من
در فن شعر هيچ كاره ام و استاد عزيزم جناب آقاي استاد واصف باختري كه الحق شاعر
فحل اند در يك تن از سر بر آوردگان حكمت (و نمي دانم كي) من باب تمثيل فرموده
بودند كه اين آقا همان طور فلسفه مي داند مثل اينكه غورياني شعر بگويد راستش را بخواهيد
چند بيت را كه قصيده گونه در شان جناب استاد هاتف بطور ارتجالي سر هم آورده بودم
تعبير و بيان از احساسي كه به بيان نمي آيد بود، چون خداوندگار بلخ و روم مي گويد
از سخن پيش تر آي تا عرصه بيني و فراخي بيني.
از
نظر من آنچه را كه ادب شناسان و سخن سنجان بايستي به بررسي بگيرند سبك و سياق
اشعار استاد هاتف است، همان وظيفۀ كه اروپائيان آنرا راجع به سبك ها و مكتب هاي
ادبي ملل و نحل خويش انجام داده اند و ميدهند.
عبدالله سمندر غورياني
تقريظ
شاعر و اديب دانشمند
محقق و مدقق
استاد يوسف سيمگر
باختري
مردي از تبار آزادگان
دو
دهه و اندي پيش وقتي به امريكا آمدم از اين همه نشرات تصويري و كتبي خبري نبود فقط
چند نشريه اي وجود داشت و با وقفه ها انتشار مي يافت و من با ولع تمام آن نشريه ها
را از الف تا يا مي خواندم و بدان دلبسته بودم و بدين گونه با نام استاد ملك
الشعراء محمد طاهر هاتف آشنا شدم فكر ميكنم آنچه از طبع ايشان به چاپ مي رسيد همه
از جنس غزل بود البته بعد ها قصايد و مثنوي هائي نيز از ايشان خواندم سالها بعد
وقتي خود در قطار هم كاران آن نشرات قرار گرفتم باري در بارۀ استاد قاري ملك
الشعراء و جناب ملك الشعراء استاد عبدالحق بيتاب كه خاك بر آنان خوش باد مطالبي
نوشتم و به نشر سپردم چند روز بعد جناب ملك الشعراء هاتف ضمن مقاله اي كار ناچيز
بنده را ستودند و غزلي نيز بدين مناسبت سروده بودند، گويا آن غزل را كه به مناسبت
مشاعره اي سروده شده بود و با ذكر نام اين حقير در مقطع، آن غزل شيوا را جهت عرض
يابي به من ارجاع فرموده بودند اين لطف بزرگ زمينه ساز علاقه و محبت طرفين شد، طي
سالها پيمان دوستي مان بدان نقطه اي از احترام و خلوص رسيد كه من ايشان را حضوري
يا تيلفوني پدر خطاب مي كنم و بدين محبت بي شايبه بخود مي بالم از آن زمان تا حال
پيوسته از صحبت ها و افاضات شان فيض ها برده و نكته ها آموخته ام.
استاد
هاتف علاوه بر آنكه شاعري فحل اند و از تبار دانايان برخاسته اند در علوم ادبي
(عروض، قوافي، بديع، بيان و معاني) از سرآمدان عصر اند و من در ميان آن نسل مستطاب
ديروزين مان كسي را به صلاحيت ادبي جناب ملك الشعراء هاتف نمي بينم و بلاريب جناب
استاد هاتف جانشين به حق قاري، مستغني، بيتاب و ديگرا عاظم ادبيات دهه هاي نخست
قرن بيستم افغانستان اند، شعرش تداوم يا به تعبير ديگر رسوب روشن اشعار دهۀ بيست و
سي افغانستان است و به جرأت ميتوان گفت كه استاد هاتف همان راهي را رفته اند و مي
روند كه علمبرداران مكتب هندي در افغانستان رفته اند و اگر دفتر تاريخ ادب كشور
مان را به عقب ورق گرداني كنيم از هاتف به بيتاب و قاري و از چند شاعر دورۀ محمد
زايي پيش تر رويم لابد به شهاب تُرشيزي (ملك الشعراي دربار احمد شاه دراني) و باز
به شعراي بزرگ دورۀ مغلي هند طالب و كليم و نظيري و ناصر علي سرهندي و بيدل و صائب
ميرسيم ولي اين سخن به هيچ وجه بدين معني نيست كه شعراي بزرگ اوايل قرن بيستم از
تحول ادبي و تجدد گرايي بي خبر بوده اند و ما جلوه هاي تجدد و نوگرايي را در اشعار
شاعران قرن بيستم كشور به وضاحت مشاهده مي كنيم و از تأثير بهار، اقبال، اديب
پشاوري، اديب الممالك فراهاني و ديگران در ادبيات خويش خصوصاً قصيده پردازي نمي
توانيم چشم بپوشيم البته اثر پذيري ادبيات ما از نهضت ادبي معاصر و كار هاي نيمايي
مسلم است و مجال بحث آن درين مختصر مقدور نيست و مختصراً مي توانم ادعا كنم كه
جناب ملك اشعراء هاتف مظاهري از تجدد ادبي را نيز در شعر محفوظ و مخلد كرده اند؛
مقالاتي كه از قلم استاد هاتف در نشرات برون مرزي به چاپ رسيده وقوف و تسلط كامل
استاد را در علوم بلاغي مسلم مي سازد به تعبيري ديگر آنچه كه استادان سلف ما اعني
قاري و بيتاب و ديگران در زمينه هاي علوم ادبي و كار شاعري باقي مانده با اضافاتي
چند در حافظۀ ملك الشعراء هاتف محفوظ است و خوش بختانه قسمتي از اين يادداشت ها
توسط خود استاد به قيد قلم درآورده شده و بخشي از آن به چاپ نيز رسيده است و با
همين دست آويز هاست كه مطبوعات برون مرزي و عده اي از فضلاي نامدار كشور ايشان را
حضوري و كتبي ملك مُلك سخن مي نامند و بدون تعارف و مجامله استاد هاتف با آنكه تا
رده هاي بالاي مناصب دولتي كار كرده اند سزاوار بر حق چنين لقب فخيم ادبي هستند،
از ديدگاه فضايل و خصايل شخصي استاد هاتف مردي اند بزرگ منش، قانع و بي مدعا و در
پايمردي و وفا و سخا سر بلند و استوار چونان صخره هاي هندوكش و البرز و سفيد كوه.
نكته
اي كه از ذكرش ناگزيرم اينكه تحول ادبي، تجدد و نوگرايي و خصوصاً غزل تصويري معاصر
گرچه نمود خاص خود را دارد ولي با هيچ وجه از كار كرد هاي ادبي افرادي كه مشعل
ادبيات سده هاي پيشين مان را فروزان نگه داشته اند نمي توان چشم پوشيد زيرا آينده
جز تداوم امروز نيست و امروز مان تداوم ديروز، شعر ديروز ما ستون هاي استواري است
كه شعر معاصر ما بر آن بنا يافته است.
در
آخر دعا مي كنم كه سايۀ پر ميمنت جناب استاد ملك الشعراء هاتف بر سر جامعۀ ادبي و
فرهنگي مان مستدام باد.
آمين يارب العالمين
يوسف سيمگر
بيستم اكتوبر 2010
ورجنيا اضلاع متحده
گفتار قيمتدار جناب استاد اسحاق نگارگر از اعالم ادب شناسان و فرهنگ پژوهان معاصر افغانستان عزيز كه جناب شان علاوه بر تسلط در زبان هاي دري پشتو و عربي بزبان انگليسي تا حد تدريس در كالج هاي بزرگ برطانيه توفيق حاصل نموده اند:
گفتار قيمتدار جناب استاد اسحاق نگارگر از اعالم ادب شناسان و فرهنگ پژوهان معاصر افغانستان عزيز كه جناب شان علاوه بر تسلط در زبان هاي دري پشتو و عربي بزبان انگليسي تا حد تدريس در كالج هاي بزرگ برطانيه توفيق حاصل نموده اند:
مردی
که سراسرِ زندگی اش شعر است
من از مدتها پیش با نامِ اُستاد محمد طاهر هاتف آشنا بوده
ام و برخی از شعر های شان را در نشرات بیرون مرزی افغانها خوانده ام و از آن لذت
برده ام.
نخستین بار در لاس انجلس به همراهی جنابِ حضرت صاحب عزت
الله مجددی و دوستِ ارجمندم معروف جان پوپل به دیدارِ شان رفتم و افتخارِ استفاده
و استفاضه از محضرِ شان را داشتم. این مردِ مهربان را باید دید و از صحبت های گرم
و صمیمانه اش لذت بُرد، با گفتن و نبشتن حقِ صحبتش را نمیتوان ادا کرد. البته بعد
از آن دیدار من دوبارِ دیگر لاس انجلس رفتم ولی چیزی بخت یاری نکرد و چیزی هم
فُرصتِ اندک و مشغله های فراوانِ من اجازه نداد تا بارِ دیگر با این بزرگمردِ ادب
و اندیشه دیدار میکردم.
در بارۀ شعر و تسلطِ جنابِ اُستاد هاتف بر فنونِ ادبی و به
طورِ خاص عروض و معانی اُستادانی چون غوریانی صاحب و واصف باختری و جنابِ سیمگر صاحب
که هر سه در خم وپیچ و فراز و فرود این وادی آگاه تر و راه شناس تر از من استند
کافی سخن گفته اند و نیازی به ورودِ من در این قلمرو نگذاشته اند.ِ
به نظرِمن اُستاد هاتف آخرین یادگارِ آن خجسته دورانی است
که جامعه شاعر را به آسانی تحویل نمیگرفت و مدعیانِ شاعری را در کوره های قریحه
آزمایی و بدیهه سرایی می افگند تا نزدِ اُستاد زانو بخوابانند و با دقایقِ دُشوارِ
این هُنر سر و کله بزنند.
به یاد بیاوریم فرخی سیستانی را که قصیدۀ معروفِ با کاروانِ حُلّه برفتم زسیستان با حُلّۀ تنیده
ز دل بافته ز جان را سروده به دربارِ امیر اسعد چغانی میرود و وزیرِ امیر اسعد چغانی
او را که جامه ای روستایی در بر و دستاری سگزی وار برسر دارد با شعرش که در آسمانِ
هفتم است مقایسه میکند و باورش نمی آیدکه آن شعر از این مردِ دُرُشت جامه و کُلُفت
اندام باشد، بنابر این برای او قصۀ داغگاه امیر را میکند و میخواهدکه قصیده ای
درآن باره بسراید و فرخی نیزکه شاعر است از این آزمایش رو سپید برون می آید و شب
در میان قصیدۀ داغگاه را میسراید.
میگویند در گذشته ها نقدِ شعر وجود نداشت. میگویم البته به
مفهوم غربیی کلمه وجود نداشت اما، همین که جامعه یا کم از کم حلقه های علاقه مند،
شاعر را به شیوه های گوناگون می آزمودند و از معلوماتِ نظری او خود را مطمئن
میساختند خود نقدی جدّی بوده است.
گفتم اُستاد هاتف آخرین یادگارِ آن خجسته دوران است، شما
دیوانش را بخوانید و تسلطِ او را بر دقایقِ مختلفِ ادبی از قبیل تعمیه، مادۀ تاریخ
وغیره ببینید و داوری کنید.
استاد هاتف شاعری
بسیار اجتماعی است، با حلقۀ وسیعی از مردم معاشرت دارد که از شادیی شان شاد میشود و
بر غمِ شان گریه سر میدهد. گویی سابقۀ طبابت که در خانوادۀ استاد ریشه های تاریخی
داشته است این شاعرِ استاد را به طببب روانی بدل کرده است که بر زخم های مردم مرهم
بگذارد و هنگام مرگِ عزیزان شان به عنوان یک تسلی دهندۀ مهربان در کنار شان بایستد
و در عروسی ها و تولدِ فرزندان شان شریکِ شادمانیهای شان باشد.
اگر چه شعرِ نوِ دری
به سوی افق های تازه و کشف ناشده راه می پیماید و زبانش بیشتر تصویری است تا
تشبیهی اما، در هر حال این یکی یعنی شعر ِنو ما را از آن یکی یعنی شعرِ کلاسیبک بی
نیاز نمیگرداند.
اُمید وارم دیوانِ
استادِ گرانقدرِ ما هر چه زودتر حُلّۀ چاپ بپوشد و به دسترسِ دوستان قرار بگیرد تا
مونسی برای کلاسیک پسندان باشد و رهنمودی برای آن شاعرانِ جوان و نو پرداز که
زحمتِ مطالعۀ عروض و معانی را بر خود هموار نمی فرمایند و به جای غلبه برتنبلی خود
پُشتِ پا برفنون ادبی میزنند. با عرضِ حُرمت
محمد اسحاق نگارگر
شهر کابل 5 نومبر 2010 مطابق 15 عقرب 1389
راپورتاژ نامۀ هفتگي
اميد
تجليل از مقام ادبي
شاعر و اديب نامور كشور جناب ملك الشعراء
استاد محمد طاهر هاتف
شام جمعه 13 جون محفلي با شكوهي به
بزرگداشت و تجليل شاعر و اديب نامور كشور جناب ملك الشعراء استاد محمد طاهر هاتف،
در ايالت ورجنياي امريكا داير گرديد. درين گردهمايي كه توسط (انجمن شام درويشان)
برگزار شد، علاوه بر شخص جناب استاد هاتف و خانوادۀ گرامي شان، تعدادي از ادبا و
شاعران نامدار وطن، اعني دانشمند شهير پروفيسر غلام صفدر پنجشيري، متفكر و فيلسوف نامدار
جناب استاد عبدالله سمندر غورياني، شاعر و اديب و پژوهشگر نام آور جناب استاد واصف
باختري، دانشمند پژوهشگر جناب پروفيسر داكتر عبدالواسع لطيفي، استاد محمد يوسف
سيمگر باختري و عدۀ از علاقمندان آثار استاد هاتف حضور بهم رسانيده بودند.
در
آغاز استاد سيمگر باختري سخناني چند در بارۀ برگزاري محفل ارائه داده تشريف آوري
استادان و مدعوين را خير مقدم گفت و از بانو انيسه لطيف دراني، نطاق ورزيدۀ صداي
امريكا دعوت نمود تا گردانندگي جلسه را بر عهده بگيرند. خانم دراني سوانح فشردۀ
استاد هاتف را بيان نمود. سپس آقاي معتصم خليلي شعري در تبجيل استاد هاتف دكلمه
كرد، خانم رنا بكتاش شعري از جناب سيد عبدالقادر جاهد را در تمجيد از استاد هاتف
به زيبايي به خوانش گرفت، دوشيزه آمنه ناهيد شعري از استاد سيمگر باختري را دكلمه
كرد و سپس بي بي حاجي عاطفه سمندر غورياني، همسر جناب استاد سمندر غورياني شعري از
شوهر نامدارش را قرائت فرمود. سخنران بعدي استاد سيمگر در بارۀ شخصيت علمي و ادبي
استاد هاتف سخناني ابراز كرد و مقام ادبي و فضل شاعري استاد هاتف را ستود.
خانم
دراني از بزرگمرد شعر و ادب و فرهنگ گسترۀ زبان فارسي دري، جناب استاد واصف باختري
خواهش نمود تا به سخنراني شان آغاز بفرمايند، جناب استاد واصف سخنراني پر جاذبۀ در
زمينۀ ادبيات يك قرن اخير افغانستان ايراد فرموده، جناب استاد هاتف را يادگاري از
بزرگان قرن اعني جنابان ملك الشعراء قاري عبدالله و استاد صوفي عبدالحق بيتاب و جناب
استاد خليل الله خليلي و ديگران خواند و بر مقام ادبي، دانشها و توانمندي هاي ادبي
استاد هاتف بياناتي چند اظهار داشته و استاد واصف باختري هاتف را ملك الشعراي
چهارم افغانستان خطاب و با مقام ملك الشعرائي هاتف صحه گذاشتند.
سخنان
استاد واصف باختري با كف زدنها و تحسين حضار بدرقه ميشد. پس از بيانات جناب استاد
باختري، خانم دراني از جناب استاد ملك الشعراء هاتف دعوت نمود تا صحبت هاي شان را
اظهار بدارند.
جناب
استاد هاتف از قدر داني و زحمات انجمن درويشان در ايالت ورجنيا ستايش نموده و چند
پارچه اشعار شان را به خوانش گرفتند. اشعار جناب شان مورد تحسين و اعجاب و استقبال
شنونده ها قرار گرفت و حضار با كف زدن هاي ممتد از ايشان ستايش كردند.
در
اخير آقاي محمد ابراهيم حبيب زي ضمن سخناني در بارۀ استاد هاتف، پورتريت شانرا كه
به تصوير كشيده بود، طي مراسم ويژه به جناب استاد تقديم كرد و در ختم برنامه آقاي
عمر هاتف فرزند برومند جناب استاد هاتف اشعاري چند از سروده هاي والد نامدارش را
به خوانش گرفت، كه با استقبال گرم حضار مواجه شد.
در
همين شماره سروده هاي جنابان جاهد، غورياني و سيمگر را به نظر گرامي شما ميرسانيم.
اداره
سيد عبدالقادر جاهد
شمۀ در اوصاف والاي
حضرت ملك الشعراء
استاد هاتف و آثار پر
ارجش
خامه ام خواهد سخن در وصف هاتف
سركند
ذرۀ توصـــيف خــــورشيد جهـــان پـرور كند
قطــــرۀ ناچــيز دارد مـدح بحـــر
بــي كـــران
اخگري خــــواهــد ثناي مــاه روشنگـــر كند
طفل ابجـــد خــــوان كانــون
دبستان سخــن
وصــف استاد ســخندان و سخــن گستر كند
شهريار ملــك معني نيست جــز هاتف
كسي
شــاهــوار طــبع او را گـــر خــــرد داور كند
بس رســا افتاده فكـــــر بكــــر
اســتادانه اش
هر كسي ديده ست آثارش ز مـــن باور كـند
نيست در جمــــع سخن سنجان غربت
آشيان
شاعري كـــو عـقـل را بــا عشق همبستر كند
شاهـــد اين مـــدعـــا آثــار پر
ارجــش بــود
خــامــه بر شيرازه بالد گـــركسش دفــتر كند
عشـــق را نازم كـه هاتف را به
معراجي رساند
كــز كـلام دلكشش كار مـــي و ساغـــر كند
بهـــر تجليل مقــامش مي ســزد اهـــل
خــرد
در حضــورش محفــلي آرايد و محــضـر كند
تا شــود جــاويد نامش همـچـو
دروان كُهــن
همطـــرازش را به ميزان از دُر و گــوهــر كند
مـــرحــبا بر آن خــــرد سرمــايــۀ
دانش پژوه
كــــز سر اخـــلاص آثارش بــه لـوح زر كند
بسكه بردم من زفيض محضـــرش عمري سبق
طــوطــي طبعـــم مكــــرر نام او از بـــر كـند
اي مهــــين اســتاد بر اين ناتـوان
باري ببخش
مخـتصر گـــر مدح اوصـــاف تو نام آور كند
مـن كـــجا و وصف استاد
سخن (جاهد) خموش
مي ســـزد اوصـــاف
نيكش مرد دانشور كند
علامه استاد عبدالله
سمندر غورياني
دل من پير تعليم است و مــن طفل هــوسبازش
ندانم تا كــدامين وقت فـــرمــان مي برد نازش
خـود آمـــوز الفباي كتاب فطـــرت
است امــا
نمي داند سرانجامش نمي فهمد ســرآغــازش
ز جنگ عاقبت سوزي روان و تن چــه
ميداند
يكـــي سير فـــرو يــازش يكي سر فــرايازش
مــن و دل هـــر دو آخـر نزد پير
معرفت رفتيم
به هر رازيكــه باشد سر به مهر او ميكند بازش
خطابم كــرد و دل گفتار بهل اين مـاورايي
هـا
كه كس نكشود و نكشادست هرگز رازي از رازش
تويي كودك منش از حرفهاي اين جهــان
گـويي
براي مردمان اين جهـــان از بـرگ و از سازش
ثناي پير كامل گـــوي و از ذكر دگر
خامـوش
حديث سوگواري را بپرس از قصـــه پـردازش
(حضوري گر همي خواهي از او غايب
مشو حافظ)
شنو اينجا حديث از هاتف و شــعر فلك تازش
معــاني دست آمــوزش بلاغت دسـت
آوردش
رهـــين فكـــرت اويـــم اســـير طـــرز اندازش
ز مســتغني بــــه فيض شـــعر او
گشتيم مستغني
بجـــز قاري نمـــي دانم كسـي را مثل و انبازش
كجـــا مي ماند انـدر محضـــرش
بيتاب را تابي
چـــنو اندر مقام وصـــل واصل نيست همتازش
به كس چه من كه اندر انتخاب خويش
آزادم
بلند ار ميكند بــا هـــان يا نـــه تــــون آوازش
به او مُلــك سخن عنوان ملك كـردند
ارزاني
نخستين بـار كــرد آئينۀ افـغـان سر افــــرازش
ز ســـوي مـــردم آيــد انتخاب شاعـــر
مردم
به توشيح همايوني چه حاجت فخر و اعزازش
ســرود رنج غربت را بخــوان اي
شاعر غربت
بــه رسم پير كنعاني بـــــه آلام و بــــه الغازش
هر آن كو دور ميماند ز اصل خويش رو
مي گفت
هــواي روزگار وصـل آن ســو مي كشد بازش
بـــه ساز ما نمي رقصـد درين
غربتكده رومـــي
نمي شايد كه ما هـــم پاي مي كوبيم با سازش
چو ميگريم مي خندد چــو مي خنديم
ميگريد
بـــه ســوي مــا نمي آيد برابــر سـاز و آوازش
دعــا در غــربـت امــيـد اجــــابت
بيــشتر دارد
ز روي قرب و نزديكي بحق هر كس به اندازش
الهـــي بـاد هــاتف را ز غلـــمــان
كمــــر بسته
به حــــوران پيشواز از فرش جنت پاي اندازش
بــه اين مــوي سپيد من
بـه اين روي سياه مــن
ز قهر خــود امانش ده
به لطف خويش بنوازش
تقریظ
جناب پروفیسر خلیل الله هاشمیان حایز دکتورای
زبان
شناسی مدیر مجله آئینه افغانستان و قبلاً مدرس
زبان
دری و انگلیسی در پوهنتون کابل
کلیات ملک
الشعراء استاد محمد طاهر (هاتف) زیور طبع یافت
جناب ملک
الشعراء استاد محمد طاهر هاتف از غنایم پر ثمر قرن بیستم افغانستان میباشند که در
یک خانواده، فاضل و ادب پرور پرورش یافته، والد مرحوم شان جناب محمد ابراهیم خان
نیز شاعر بوده (داعی) تخلص میکردند و هم طبیب معتمد امیر عبدالرحمن خان بودند؛
غزلیات و قصاید از آن مرحوم باقیمانده است. پدر کلان مادری استاد هاتف، مرحوم
عبدالنبی خان حکیم، طبیب حرم امیر عبدالرحمن خان و جد عبدالنبی خان، مرحوم لعل
محمد خان، طبیب اعلیحضرت تیمور شاه درانی، از شعرای معروف زمان خود بوده (عاجز
افغان) تخلص میکردند و پسر لعل محمد خان موصوف، مرحوم عبدالواسع خان طبیب حاذق و
هم شاعر پخته بوده (واسع) تخلص میکردند و کلیاتی هم دارند، اعم از غزلیات، قصاید،
رباعیات و همه اقسام شعر که در کتابخانه عامۀ کابل موجود است.
گویا ملک
الشعراء استاد محمد طاهر هاتف که 90 سال از عمر پر ثمر شان میگذرد، استعداد شاعری
را باصطلاح از هفت پشت به ارث برده و این استعداد را با علوم و فنون ادبی قرن
بیستم صیقل نموده، شاعر و ادیب ممتاز بار آمده اند. استاد هاتف از فارغان پوهنحی
حقوق و علوم سیاسی میباشند و سالیان متمادی در وزارت معارف و وزارت داخله کار کرده
ماموریت اخیر شان قبل از تقاعد والی ولایت فراه بود، اما بحیث یک شاعر شناخته شده
در اکثر مشاعره ها و محافل ادبی کابل دعوت و سهیم میشدند و اشعار شان در جراید و
مجلات کابل بکثرت بنشر رسیده است. استاد هاتف با دو ملک الشعرای اخیر افغانستان،
مرحومین قاری عبدالله خان و استاد عبدالحق بیتاب، مناسبات نزدیک داشته و از محضر
آندو استاد عالیمقام مستفیض گردیده است. استاد هاتف شخص با مطالعۀ کتاب دوست، رفیق
دوست، مجلسی و مهمان نواز است. کتابخانه، غنیمتی مملو از تواریخ، دواوین شعراء و
علوم و فنون ادبی دارند که عندالمطالبه بدسترس اهل ذوق قرار میگیرد، ولی با وجود
عملیاتهای قلبی و تکالیف جسمی، حافظۀ استاد الحمدلله آنقدر سالم و قوی است که هر
چه در تلفون بپرسید فی البدیهه جواب میگویند و من از حافظۀ قوی و معلومات شان
بسیار استفاده کرده ام. استاد هاتف از سیر مکتبهای ادبی واقف بوده بسبک هندی و خراسان اشعار نغز
سروده، ابوالمعانی (بیدل) را هم بسیار دوست و هم به او نهایت ارادت دارد و از
اشعار او بسیار استقبال کرده است. هکذا در کلیات هاتف از شاعران نامدار ایران، هند
و افغانستان استقبالیۀ غزلها و مخمسات
زیاد دیده میشود. اشعار استاد هاتف در جراید برون مرزی بوفرت نشر شده است.
جای بس مسرت
است که ملک الشعراء هاتف به طبع کلیات خود تصمیم گرفتند، پسر ارشد شان محمد عمر
هاتف مشوق اینکار شده و برای طبع آن بکابل رفته است. این کلیات که من مروری بر آن
داشته ام، کلیات عادی نیست، بلکه گنجینه
ایست از علوم و فنون ادبی از قبیل غزلیات، قطعات، قصاید، رباعیات، دوبیتی ها،
مسمطات شامل مخمسات، مسدسات، ترجیع بند و ترکیب بند، قافیه و ردیف، چیستانها و
معما ها و مقاله ای در باب صنایع ادبی بارتباط دیوان مرحوم سردار رحیم شیون که اگر
من مثالی از هر کدام ارائه کنم یکدفتر بیلزوم خواهد شد، من هموطن خواننده را تشویق
می کنم تا باین گنجینه نظر اندازد تا خود این عجایب را ببیند و از آن بیاموزد.
استاد هاتف قطعات منثور زیاد دارند و نثر ادبی و پخته مینویسند، اما شاید بخاطر
حجم (700) صفحه ای کلیات، آثار منشور شان شامل آن نشده است.
یادآور میشوم
که استاد هاتف در علم تقطیع و عروض دسترس وسیع دارند؛ من چند بار استاد را تشویق
نمودم تا برای هموطنان عزيز یک رساله در عروض و قافیه بنویسند؛ قرار بر آن شد که
این رساله بقسم یادداشتهای ماهوار در مجله آئینه افغانستان نشر گردد، اما تکلیف
قلبی استاد و عملیاتهای بعدی آن فرصت را میسر نساخت. خدا کند بعد از طبع کلیات،
فرصتی برای تدوین رسالۀ عروض برای استاد میسر گردد.
ملک الشعراء
هاتف در فن استخراج تاریخ تولدات و وفیات و وقایع مهم بحساب ابجد که میراث ادب
فارسی میباشد مهارت بخصوص دارند، من فقط یک مرثیه شانرا بمناسبت وفات شاد روان
استاد عبدالرحمن پژواک سروده اند، بقسم نمونه درینجا اقتباس میکنم که تاریخ وفات
آنمرحوم را بحساب ابجد در نظم قید کرده اند؛ ازین نوع مهارتها در کلیات ملك
الشعراء هاتف بوفرت دیده میشود.
در خاتمه
مسرت و تبریکات صمیمانۀ خود را بمناسبت طبع کلیات ملک الشعراء هاتف بخدمت استاد
تقدیم داشته طول عمر شانرا منحیث یک ستارۀ ادبی در آسمان ادب افغانستان استدعا
مینمایم.
پروفیسر
داکتر سید خلیل الله هاشمیان
مانکلیر-
کلفورنیا؛ مورخ 20 نوامبر
در
رثای پژواک
واحسرتا كـــه زندگي
نقشي بر آب بـود كــوتاه تــــر ز فرصت عمــر
حباب بود
لب تشنه ميرويم در اين
دشت سوي آب غافــل كه آنچه در نظر آمـد
سرآب بود
تا چشم واكنيم كه از خـــويش
رفته ايم گويي زمانه ســاغــر مــوج شراب بــود
از طول عمر خضر و مسيحا
چه ديده اند مـــا را باين دو روزه نفس
اضطراب بود
گاهـــي ز تند بــاد
حوادث فسردگــي گــه ز آتش فـــراق وطــن
التـهاب بود
يكسو بـــدرد غـــربت و
تبعـــيد مبتلا وانسوي جان و دل ز جـدايي
كباب بود
گـه خون ما ز كلفت
دروان بشيشه شد گــه چشم مـا ز رفتن يـاران
پُر آب شد
گفتند ســر رسيد به
پژواك زنـدگــي اينهم مصيبتي است كـه نـا
اجتناب بـود
زيـــن شامتي پيام بخـــونابۀ
سـرشك بايد مـــدام پنجه مــژگان خضاب بــود
بي لقمه نيست اين دهن
باز مرگ هيچ سال از مــدام در چلش اين
آسياب بود
پژواك مــردم عالم و
دانش پــژوه مـا شخصيت ستوده و عالـــي
جناب بـــود
آن قلب پاك او اثر فيض
صبح داشت رايـش ز روشنـــي بمــثل آفتاب
بـــود
پژواك اديب و شاعر و
سياس چيره دست او شاخص گــزيدۀ هر شيخ و شاب بود
وارســته، وز تعــصب و
تبعيض بركنار وجدانش پاك و شبسته تر از ماهتاب بــود
پشتون هـــزاره تاج
ازبك بديـده اش بـــي امتيــاز ملـت افغـان
حــساب بــود
خلقي اسير حرص و طمع
گشته اند ووي بر اين دو خصم حاكــم و مالك
رقاب بود
شعرش ز دل برآمده بر دل
همي نشست ابيات نغــــز وي همــــه از
انتخاب بـود
سحر كلام وي به نديمان
مبرهن است وي بذله گوي و در سخن حاضر جواب
بود
اصـــرار داشــت بســكه
بآزادي بيـان در اين خصوص با عظما شكــر
آب بود
دايم ز قيد و بست
حكومات رنج داشت آزاده طـــبع و راهـــرو انـقـــلاب
بــود
بسيار از مطالـــعۀ ژرف
فيــض بـــرد آييـــنۀ ســكــندري وي كتــاب
بــــود
ديدش وسيع و طرز تفكر
جهان شمول در مجمــــع ملل نظــــراتش
صواب بود
او حرف خود مدام بكرسي
همي نشاند گفـــتار او بمستمعينش مجــــاب
بـــود
از
نیروی فصــاحت و وز منطـــق قوی در بحث و
گفتگو طـرفش لاجواب بود
زان
فـکـــر تند داشت کلید معضـلات هــــر کار
بسته را سبب فتــــح باب بود
روشن
نمــود صفـــحۀ تاریـــخ باستان جهــدش
پــــی شناختن مـام و باب بود
علاقـــه
مند رفعـــت نام و نـشان قـــوم بلبل صفـــت
نشیده ســرای گلاب بود
در
کار ملک داشت بجان و بتن تلاش از خدمتش
بحد توان بهــــره یاب بــود
یک
لحظه از خیال وطن سر بدر نکرد او مـــرد
صادق وطـــن افغان تاب بود
در
خـــاک برد داعیۀ وحــدت وطـن تا وقت مـرگ
دشمن هر انشعاب بـود
هـــر
چند از ضیاع المناک عمـــر ها باید ز غصه در
تپش و پیچ و تاب بود
جز
صبر در مصاعب ایام چـاره نیست این مرگ و
میر رسم جهان خراب بود
دنیا
بچـشم عقل لجــن زار بیش نیست خرم روان آنکه
برون زین خلاب بـود
کس
را در این زمانه مجال درنگ کو دار دو در
بـرای ایــاب و ذهــاب بـود
خوانــم
دعــا که از پی آمرزش گناه در حـــق بنــدۀ
متوفــی ثــواب بـــود
یارب
بلطف جمـله گناهان او ببخش نــام مبارکت
چو تواب و وهــاب بود
پـروردگار
اجــر عنایت کـند بـــر او از دیـــر باز
وی بمریضی مصاب بــود
ایزد
عطـا کند بکسانش شکیب و صبر کاین مرگ سخت محنت و
رنج و عذاب بود
هفتاد و شش ز عمر عـزیزش
گذشت حیف مژگان بهم نهادن و
یک لمحه خواب بود
عاشـوره
روز رحلت شان در پشاور است مدفن
به سر خرود که وی را مآب بود
عبدالرحمن
تخلص پـژواک را گرفت کو معتقد به کیفر خوب و
خـراب بود
هاتف
ز خامه سال وفاتش سـراغ کرد خـوش مصرعی نوشت بدین
آب و تاب بود
«پژواک
را کریم پزیرد به خلــد هـم» در بارگاه
بادشــهان بـــار یاب بــــود
«1416 قمری هجری»
تقريظ شاعر و فاضل
دانشمند محترم
عبدالقادر جاهد
بسيار
آرزو داشتم تا روزي فرا رسد و از آثار حضرت استاد سخن جناب ملك الشعراء استاد هاتف
ديواني ترتيب گردد و آن همه در هاي معاني و جواهر درخشان برشتۀ جمعيت منسلك شود
خدا را شكر گذارم كه اين آرزو در ايام حيات فرخندۀ حضرت استاد برآورده گرديد و اين
آثار والا و برازنده تحت نظر خود حضرت ملك الشعراء به زيور طبع اراسته ميگردد.
مقام
و فضل تبحر و احاط حضرت ملك الشعراء استاد هاتف در نظم دري از مطالعۀ آثار ارزشمند
وي بخوبي اشكار است. چيره دستي استاد در سرودن همه گونه اشعار و در همه ابعاد مسلم
است غزليات- قصايد- مخمسات و ديگر سرود هاي نابش هر كدام دليلي است آشكار و روشن
بر اينكه حضرت ملك الشعراء در همۀ ابعاد و انواع سخن مهارت و در ابتكار مضامين و
ابداع معاني تفكر والا و معني آفرين دارند و بايد به صراحت به اين حقيقت معترف شد
كه حضرت استاد با اين شيوه قوت معني را با فصاحت و جزالت و حسن تركيب توأم ساخته
است. وقتي به اين آثار ارزشمند نظر مي افگنيم در مي يابيم كه طبع والاي حضرت
اوستاد آنقدر مقتدر و تواناست كه در بيان هر نوع حالات از تنگي قافيه ها در بحور
دچار هيچگونه مشكل نشده و كلام شان به زحمت تعقيد و نا رسائي گرفتار نيست. حضرت
اوستاد در ضمن صفات والائي كه بر شماري آنها هر كدام مقال جداگانه ميخواهد به خاك
وطن ابائي خود عشق و غرور ملي دارد و اين غرور و نخوت توأم با احساسات ملي و شور
وطن خواهي در خلال اشعار آبدارش جلوه گر است اين شخصيت شريف، متواضع، فروتن، مردم
دار و قدردان با وصف آلام و ناگواري هاي روزگار غربت جانسوز و كبر سن چنان طبع
لطيف و نشاط انگيز دارد كه كمتر ميتوان او را غير متبسم ديد محضرش گرم و پر شور
است لطايف و حاضر جوابي هاي ملك الشعراء با آن حافظۀ توانا و گفتار شيرين و پر
محتوا همواره مايۀ نشاط دوستان و مسرت ياران است چنانكه گفته آمده استاد از ماجرا
هاي پيش پا افتاده و عادي چنان مضامين عالي ميسازد كه ميتوان آنرا به دلچسپي شنيد
و از آن لذت برد خلاصۀ كلام اينكه اشعار حضرت استاد در مجموع همه نمكين بوده و است
با عرض تبريك در زمينۀ انشاء اين مجموعه بقاي اين چشمۀ فياض گهر زاي ادب دري را از
ايزد سخن آفرين مسألت و با همه بي بضاعتي، عجز و انكسار اين ابيات شكسته بسته را
به پيشگاه حضرتش كه بر علاوۀ دوستي ديرينه بر من حق مسلم استادي دارند تقديم مي
نمايم. سيد عبدالقادر (جاهد)
شمۀ در اوصاف والاي حضرت ملك الشعراء استاد هاتف
و آثار پر ارجش
خامه
ام خواهد سخن در وصف هاتف سر كند
ذرۀ توصيف خـــورشيد جهان پــــرور
كند
قطــــرۀ
ناچيز دار مــــدح بحـــــر بيكــران
اخگــــري خواهـــد ثناي ماه روشنگر
كند
طفل
ابجـــد خـــوان كانــون دبستان سخن
وصف استاد سخندان و سخـــن گستر كند
شهريار
ملك معني نيست جـز هاتف كسي
شاهــــوار طبع او را گــر خــــرد
داور كند
بس رسا
افتاده فكـــر بكـــر استادانــه اش
هر كسي ديده است آثارش ز من باور
كند
نيست
در جمع سخن سنجان غربت آشيان
شاعـــري كو عقل را با عشق همبستر
كند
شاهـــد
اين مـــدعا آثــار پر ارجش بـــود
خامــــه بر شيرازه بالد گـركسش
دفتر كند
عشق را
نازم كه هاتف را به معراجي رساند
كــز كلامش شاهد معني همـــي زيور
كند
محفل
او را شراب و ساغري در كار نيست
هـــــر كلام دلكشش كار مي و ساغـر
كند
بهـــر
تجليل مقامش ميسزد اهـــــل خــــرد
در حضــــورش محفلي آرايد و محضر
كند
مــــرحبا
بر آن خرد سرمــايــــۀ دانش پژوه
كـــز سر اخـــلاص آثارش به لــوح
زر كند
بسكه
بردم من ز فيض محضرش عمري سبق
طــــوطــــي طبعم مكــرر نــام او
از بر كند
اي مهـــين
اوستاد بر اين ناتوان باري ببخش
مختصر گـــر مدح اوصـاف تو نام آور
كند
من
كجا و وصف استاد سخن (جاهد) خموش
ميسزد
اوصــــاف نيكــش مـــرد دانــشور كند
نيست
در غــربت جــانسوز دگــــر ملجائي
جــــز حــريم حـرم دوست مــرا مـاوائي
خاصه
در خدمت هاتف ملك الملك سخن
كـــه بــه اقليم خـرد نيست چـو او دانائي
هـــر
كجـــا پا نهــم اما جگـــۀ درد و غمم
نيست از غصــه درين كوي مــرا سودائي
محضـــر
پير خرد محفل سوز است و سرود
بهـــــر تسكين دل آساي چــه نيكو جائي
گــــرم
و يكــرنگ بود محفل استاد سخن
هــــر دمـي از سخـــن نغــز در آن آوائي
گــر
بود مجلس ياران كهــن محفل انس
بــــزم اســتاد خـــــردمند بـــود دنيائــي
(جاهـــدا)
نعمت والاست به غربت ما را
شرف
همــدلي و صحبت روشن رائـــي
نوشتۀ دانشمند پژوهشگر
جناب محترم پروفيسر لطيفي
در شمارۀ 823 هفته نامۀ
اميد
خامه ام خواهد سخن در وصف هاتف سر
كند
ذرۀ توصــيف خـــورشـــيد جهــان پــرور كند
محـــفل او را شـــراب و ساغري در
كار نيست
هــــر كلام دلكشش كار مـــي و ساغــــر كند
(جاهد)
آشنايي
رويا روي من با شاعر شيرين سخن، فرزانه و اديب وطن، استاد گرامي محمد طاهر هاتف از
همين لحظه آغاز مي شود كه در محفل شام درويشان در پهلويش نشسته ام و در خلال صحبت
دلنشين وي اين چند بيت اشعارش را در چهرۀ گشاده و سالهاي تلخ و شيرين زمانه چشيدۀ
او منعكس مي يابم:
غمگساري ماو دل با
همدگر خواهيم كرد قصه ها از ميهن پر شور و شر خواهيم كرد
آنكـــه در چنگ آورد
حبل متين اتحـــاد بسته اندر خدمتش بند كمر خــواهيم كرد
وانكه پا بگذاشت و
بگذارد به بهبود وطن ثبت نــام نيك او با آب زر خواهيم كــرد
اختيار مملكــت را يك نفـــر
دارد بدست كار بردش گر بجا نبود
ضرر خواهيم كرد
تا كه يكسان نيست حق
مرد و زن هاتف چسان
دعـــوي مــــرعيت حــــق
بشر خـــواهيم كرد
دعوت
پر لطف دوست عزيزم سيمگر باختري در آن محفل خجستۀ شام درويشان، اين فرصت را ميسر
ساخت تا با استاد هاتف از هر دري سخن بگويم و مستفيد شوم. ضمناً فهميدم كه شاعر گرانمايه
هم صنفي پدر مرحومم عبدالباقي لطيفي در نخستين دورۀ فاكولتۀ حقوق و علوم سياسي
بود، و از عنفوان جواني با شعر و ادب علاقه و ذوق مفرطي داشته است. در همين راستا
در بخشي از سوانح او به قلم پژوهشگر ارجمند سيد عبدالقادر جاهد چنين مي خوانيم:
(در
سنه هزار و سه صد و سيزدۀ شمسي جناب حضرت ملك الشعراء صوفي عبدالحق بيتاب در منزل
شان در يك محفل خود ماني ادبي، اين شعر را زمزمه كرد:
سراپا شوق وصـــل آيينه
بند حيرتــم دارد چه باشد گر درآيي بي تكلف در اطاق من
همان
وقت هاتف غزلي با عين قافيه و وزن نوشت كه مطلع و مقطع آن چنين بود:
بيا با من كــه نبود
بيوفايي در سياق من بت شكر لب آتش عــذار سيمساق من
ز طفلي هـاتفا با ساده
رويان الفتي دارم مگر از مصدر عشق بتان شد اشتقاق من
و
در نقد پر محتواي فاضل فرزانه، جناب استاد واصف باختري در بارۀ (پس منظر فرهنگ
ادبيات و جامعه شناسي در سه دهۀ نخست قرن حاضر...) راجع به استاد هاتف چنين تذكر
رفته است:
(جناب
هاتف كه هم شاعر زبان آور و دقيقه ياب استند و هم در علوم بلاغت آگاهيهاي فراوان
اندوخته اند، از لحاظ كنش و منش شخصي مردي بي ادعا و بلورين روان و به دور از هر
گونه خود بر تربيني استند و خواننده ميداند كه آن دانش و اين منش در يك شخص كمتر
ميتواند در آميختگي يابد.
در
دوران صحبت با استاد گرامي هاتف، شمۀ از اشعار زيباي او را كه در جريدۀ وزين اميد
خوانده بودم، ياد كردم و چند بيتي را از غزل نابش در وصف بهار كه در شماره ويژه
674 به چاپ رسيده تذكر دادم:
به
بهار بوي تو مـــي رسد كه معطر است هـــواي او
به چمن نسيم تو مي وزد كه چو خُلد
گشته فضاي او
نكـنم
فــغــان نشود علاج نفشانم اشــك نبود رواج
مرضيست عشق كه در مزاج غم و درد
بوده دواي او
اگــــر
همتم بود همرهـــي من هاتف و رۀ كوتهــي
نروم
بجز در آن شهي كـــه شهنشه است گــداي او
همين
لحظه ديوان زيبا و پر رنگ و بوي دلاويز استاد هاتف كه با محبت و شفقت فراوان، خودش
با نوشتن چند سطر يادگاري و امضا به دستم داد، پيش رويم باز است و در صفحه 73 آن
اين اشعار او را مي خوانم:
آبي از روي يتيمان گرد
ذلت را بشوي آتشي بر مستمندان گرمي كاشانه
باش
همتي داري خـراب خانــۀ
دلها مجوي غيرتــي داري، پي آبادي ويــرانه
باش
گر ترا اقبال بالا دست
سازد جــان من تا تواني در شكست حلقـۀ
ذولانه باش
لذتـي بهـــتر ز آزادي
نباشد در جهـان
ور بــود هاتف اسير
دلبر جـانـانه باش
راستي محفل شام درويشان در آنشب پر جوش و خروش و
پر نشيده و پر زمزمه و سرود بود، خاصتاً وقتي استاد هاتف گلچيني از اشعار خود را
با تمكين و پر آب و تاب بيان كرد، و وقتي هنرمند عزيز آقاي حبيب زي تصوير رنگين و
پر افادۀ او را كه تازه نقش و ترسيم كرده بود، منحيث تحفۀ شام درويشان تقديمشان
نمود، اين قطعه شعر شاعر سخن پرداز و نامور وطن استاد هاتف را كه گويي پاسخي و
استقبالي بر آن تحفۀ گرانبها باشد در بخشي از ديوانش يافتم كه چنين سروده است:
ما گر چه خوديم شخص
تصوير در منظـــر و طاق ايــن زمــانــه
غافل كـــه نگار گر كـــه
باشد پر بـــي خــبر از نگار خـــانــه
زان جــا كه زمانه را
وفا نيست هستي است ســوي فنا روانـــه
اكنون كـــه مصـور از
من و تو تمــثال كشيده مـــاهــــرانـــه
بر توست سـه چـار روز
مهلت بر مــاست تمـــام آب و دانـه
در فاصـــلۀ همـين جــدايـــي عكس است وســـيله در ميانـه
اين صـورت مـن بگير و
آويز در خانـــۀ خويش محـرمـانـه
گـــر خواب عـدم مـرا
ربايد ايــن نقش بــود تــرا نشانــه
بهر
حال اين گفتار مختصر را در معرفي يك ديوان مقبول و پر محتوا و تجليل يك شاعر
گرانقدر و صاحب هنر و ادب و انديشۀ رسا، استاد محمد طاهر هاتف با چند بيتي از
آخرين صفحات ديوانش كه مشتمل بر غزليات، رباعيات و دو بيتي هاست، به آرزوي صحت و
سعادتش به پايان مي رسانم.
ما گر بدست ساغر و صهبا
گرفته ايم از پير مي فــروش بـــه فتوا
گرفته ايم
جز سود خلق نيست زيان
در ضمير ما از اين طـــريق دامن تقوا گــرفته
ايم
نوشتۀ فاضل محترم محمد
حسين نصرتي
با
يادآوري افتخار آميز از اينكه (گلهاي انديشۀ هفته نامه اميد) از چند سال بدينسو با
شعراي بزرگ، هنرمندان نام آور و شخصيتهاي مشهور ادبي، سياسي، فرهنگي مصاحبه هاي
مفصل بعمل آورده و، از جمله با شاعر و سخنسراي فرهيختۀ كشورجناب استاد محمد طاهر
هاتف، به مطالعه خوانندگان ارجمند و علاقمند گلهاي انديشه رسيده، مطالبي را كه
همكار بزرگوار جناب آقاي محمد حسين نصرتي در بارۀجناب استاد هاتف نگاشته و براي
نشريۀ گلهاي انديشه اهدا نموده اند، نيز بعنوان تكلمۀ گفت و شنيد سه سال پيش با
جناب استاد هاتف، ذيلاً تقديم مي كنيم. ادارة (هفته نامة اميد)
از
چندي به اينطرف معمول شده تا در بعضي برنامه هاي نشراتي و حلقه هاي ادبي، عدۀ از
شعر او صاحبان قلم و سخنسرا را در زندگي شان ياد كنند و، بر خلاف گذشته، ميخواهند
اصطلاح (زندۀ گمنام و مردۀ نيكنام) را كه در حافظۀ زمان براي سالها باقي بود، كم
كم به فراموشي بسپارند. اين شيوۀ نيك درين اواخر در محافل ورجنيا و واشنگتن دي سي،
نشستهاي ادبي، شهر تورنتوي كانادا و بعضي شهر هاي غربي مخصوصاً در آلمان توسط يك
عده جوانان و دانش پژوهان علم و ادب رونما شده، تا حال چندين شاعر و نويسنده را كه
مي شناختند يا از نزديك با آنها معرفت داشتند، در بحبوحۀ قدر داني و تمجيد قرار
داده ياد دهاني نموده اند، مانند استاد رازق فاني، آقاي ضيا قاري زاده و چند تن
ديگر كه اسم شان بخاطر من نيست، همچنان در جرمني قدرداني از شاعران توانا چون
استاد اسير و استاد لطيف ناظمي.
با
درج اشعار و نظم هايي كه بعضي جرايد از اشخاصي متعدد به نشر ميسپارند، خوشبختانه
شعراي زيادي كه اكثر آنها تازه استعداد خود را برزو مي دهند و به شعر گفتن شروع
كرده اند، به ملاحظه مي رسد كه البته در بين شان مردان آزموده و مجهز با اساسات
فنون شعري و ادب هم ديده مي شود، كه هر كدام نزديك به مقام استادي و يا با اهليت
اين مقام بوده، ابيات و سخنان موزون ايشان به ملاحظه مي رسد.
در
اين شكي نيست كه انكشاف و پيشرفت استعداد هاي شعري مرهون انكشاف و تشويق محيط و
دست اندركاران آنهاست. وقتيكه به وطن بوديم، وسايل اين پيشرفت چه از لحاظ استادان
ماهر و چه مؤسسات تعليمي بسيار ميسر بود. دامن شعر و شعر گويي با تشويقي كه موجود
بود، توسعه مي يافت، شعراء، ادبا و نويسندگان و علماي علم ادب از هر گوشه و كنار
مملكت سر بر آورده و بوستان ادب و شعر را با گلهاي رنگين و متنوع زيباتر و شاداب
تر ميساختند.
در
اين جمله يكي از مشعلداران علم و ادب و شعر و يكي از گلهاي پر بها و پر ثمر، كه هم
در وطن و هم در هجرت شگوفايي داشته و دارد استاد محمد طاهر هاتف است. استاد هاتف
نود سال پيش در يك خانوادۀ علم و معرفت پا به زندگي گذاشته، مقدمات تعليم و تعلم
را نزد پدر و برادران عالم و دانشمند خود آموخته، سپس شامل مكتب دارالمعلمين كابل
گرديد. اين مكتب را به درجۀ اول فارغ شده، شامل فاكولتۀ حقوق و علوم سياسي، كه
براي اولين بار در مملكت تأسيس يافته بود، گرديده بعد از طي دوران ليسانس خود را
بحيث اولين فارغ التحصيل يك موسسۀ علمي مملكت بدست آورد.
استاد
هاتف چوكي هاي اداري را در وزارت معارف و بعد در وزارت داخله گذرانده، مقامات
مختلف اداري را با موفقيت سپري و در آخر بحيث والي و نايب الحكومۀ ولايت فراه عز
تقرر حاصل كرد.
استاد
هاتف با استعداد خداداد شعري از دوره هاي ابتدايي مكتب تا كنون شعر مي سرايد،
مصروفيت هاي اداري، ماموريت و تحصيل در اكادمي و فاكولتۀ علوم سياسي مانع استعداد
و سرايش اشعار اين مرد با فضيلت نگرديده، طبع روان او هزار ها شعر رنگين و متنوع
از خود بيادگار گذاشته و ميگذارد.
اشعار
استاد هاتف مملو از صنايع ادبي است، به اصطلاح پخته شعر مي گويد و مي داند كه شعرش
بايد با معاني و بيان و صفات شعري مجهز باشد. يكروز سخن از زندگي و گزارش آن بميان
آمد، استاد في البديهه اظهار كرد:
تا ز زلف يار دارد رشــته
بر پا زنـدگــي تنگـــتر از دام صــياد
است بر ما زندگي
دزد گمنامــي ربــوده گـــوهر
اقبال مــا دستخالي مي كنم در كـوي عنقا
زندگي
كهولت
و گذشت سالهاي عمر نتوانسته خيال و تصورات شاعرانۀ او را به كهولت برد. طبع او
مملو و سرشار از گرمي شباب و احساس جواني است، حافظه و قدرت تذكر خاطرات از حوادث طول
عمر گرانمايه اش مايۀ تعجب هر هم صحبت اوست، كه او سخن را به شكلي در قالب حوادث و
وقايع گذشته امتزاج مي دهد كه شنونده به حيرت مي افتد، در هر حادثه مثالي مي دهد و
اين مثال ها اكثراً با شعر آميخته بوده از دل مي خيزد و بر دل مي نشيند.
با
همه تلازم و پختگي كه در شعر او موجود است، استاد هاتف اصطلاحات عاميانه را در
اشعار خود طوري وارد مي نمايد كه خواننده تصور مي كند استاد عمري با عوام الناس
سپري كرده باشد، اين نمونۀ يك شعر اوست:
بر ديگران مـــده كـــه
ندارند تاب مـي ساقي به من ببخش كه هستم خراب مي
انديشه ات ز جـــام دمـادم
براي چيست هشيار شو كـه مست نگيرد حساب مــي
صبحست باغ، عـارض
ساقيست لالـه زار سر زد مگـــر ز خــاور خــم آفتاب مي
در محفلـــي كــه دم
زند از آب زندگي غير از لب تو كيست كه
گويد جواب مي
شعر
ديگر استاد كه بسيار دلچسپ و مملو از اصطلاحات وطني عاميانه بوده، به استقبال يك
غزل ابوالمعاني بيدل سروده است، كه مطلع آن اينست:
(پر
بيكسم امروز كسي را خبرم نيست آتش بسر خاك
كه آنهم بسرم نيست)
مــن
نالۀ بي دردم و فيض اثــرم نيست مــن آه
دل سردم و سوز جگرم نيست
جز
ياد گل روي تو ذوق دگرم نيست باز آي كه غير از تو
كسي در نظرم نيست
بگذشت مــرا عمــــر به
دلجـــويي ياران اين دم چه بلا شد كه ز خود هم خبرم نيست
من جــان به لب از ضعـف
كشيدن نتوانم اي مـــرگ اماني كــه توان سفرم نيست
سرمـــايۀ مــن نقد گهر
هاي سخـــن بود تاراج ز پيري شده آه در جگـــرم نيست
همرنگ خزان چهره و چون
آب روان اشك خير است كه در شهر بتان سيم و زرم نيست
هــاتف به غــم رفته و
آينده كنم شكـــر
زانـــرو كه دگــر طاقت
از بد بترم نيست
قدرت
شعر سرايي استاد به پيمانه ايست كه در مدت كم و كوتاه سخن را پيوند داده چون آب
زلال از حافظۀ خدادادش سروده هاي دلنشين مملو از فنون و صنايع ادبي، معاني و بيان
بيرون شده شنونده را متحير ميسازد. اين شعر يكي از آنهاست:
نگاهي گــر دلم زان چشم شهلا آرزو
كـرده
تكلف بر طرف با مست اين ديوانه خو كرده
به صدر طل گران هــم آنقدر مستي
نميباشد
مگــر ساقـي بياد چشم او مي در سبو كــرده
گهـــي زخمم زند مژگان او گه چاره
فرمايد
تو نشتر بين كه كار زخم يكجــا با رفو كرده
به جز حيرت نشد آيينه را حاصل دگـر
چيزي
به او اين ساده دل صد بار خود را روبرو كرده
كدامين گــوهـر ناياب
از كف داده ئي هــاتف
كه همچون اشك ماهر سو
رواني جستجو كرده
در
شعر فهمي و وسعت اطلاعات در فنون و صنايع ادبي يد طولا دارد، با استفاده از
اندوخته هاي علمي در قريحۀ شعري طبع روان داشته است. او يكي از چهره هاي درخشان
شعر در ادبيات افغانستان در قرن بيست و يك است. كلامش شيوا، سخنش زيبا و شعرش
رساست. اشعار او شامل رباعي، بحر طويل، مستزاد، مخمس، مسدس و غزل مي باشد. در
اشعارش علاوه بر اصطلاحات معمول دري از آيات قرآني و احاديث نبوي (صلعم) و ضرب
المثل ها نيز ميتوان يافت، مثلاً در سالگرد مقام روز مادر نشيدۀ بسيار عالي دارد،
كه در آن از آيات كلام الله استفاده برده، چند بيت آن در اين جا ذكر مي گردد:
غير مــــادر خالقتي انـدر جهــان
بهتر نبود
بـــود پيغمــبر ولــي او نيز بـي مـــادر نبود
در تمــام عمــر مادر مهر و مـاه مـن
تويــي
كي تميز روز و شب ميشد چو ماه و خور نبود
ياد باد آن دم كـه گـــرمم ميگرفتي
در بغل
راحـت آغـــوش پر مهــر تو در بستر نبود
دامـــن آسوده ات دارد چـــرا بـوي
بهشت
شير پاكت را اگــر سر چشمه از كـوثر نبود
در تــوان و ناتوانــي در صــباوت
در شباب
چون تــو دل سوزي بر اولاد بشر ديگر نبود
اين تو بودي ياد مي دادي مــرا يك
يك سخن
ديگــري تا در دهــانم ريزد ايـن شكــر نبود
بود در نار اميم شب تا سحــر خوابت
حــرام
چون تو در شب زنده داري كوكب و اختر نبود
جسم مادر از كجــا شد چشمۀ خضــر
حيات
گــــر نفخت فيه من روحـي به وي ياور نبود
مــومنان را عـزت مـــادر نمــــي
شد آشكار
گـــــر ثبوتش لاتقـــل اف و لاتنهــــر نبود
سجــده باشد ناروا بر ديگــــري
غير از خدا
گـــــر روا مي بود محرابش بجــز مادر نبود
جنت فــــردوس مومن زير
پاي مـادر است
كاش هاتف خدمتي مي كـرد
بي كيفر نبود
سبك
شعر هاتف، خراساني و هميشه از صنايع تشبيب و تغزل استفاده مي كرده، بيشتر ميلانش
به سبك هندي به اقتضاي كلام ابوالمعاني بيدل و صائب تبريزي و ديگر شعراي معروف
زبان فارسي است. سخنش در شعر سليس و روان است، معانيش بكر بوده در تنگناي قافيه،
هنر نمايي استادانۀ خود را نشان داده است. كلامش بسيار پر معني و در اشعار خود از
صنعت مراعات النظير، توريه يا مدعا مثل كار گرفته است. در قرض الشعر و نقد الشعر و
آداب كلام موزون از شعراي سخنور و كم نظير كشور و محيط هجرت ميباشد.
يكي
از صفات برجستۀ استاد هاتف، دانش و امتياز او در شعر فهمي اوست. تعبير و تفصيل
شعر، درايت و معلومات علمي ادبي مجهز به صنايع شعري و ثقافت ميخواهد و استاد هاتف
در اين رشته دست درازي دارد، چنانچه چندي پيش فصل طويل را در مورد يك قسمت از
صنايع شعري و ادبي در جريدۀ وزين اميد به نشر رسانيد. در تفصيل و توضيح معاني و
مرز هاي نهفته اشعار ابوالمعاني بيدل وساير شعراي نامدار زبان دري، استاد هاتف با
استدلال علمي، ادبي و فلسفي بسيار سخن مي گويد و به قناعت شنونده مي پردازد. دوستي
و سابقۀ آشنايي ما ساليان دراز را در بر گرفته و گرچه فعلاً از لحاظ فاصلۀ راه و
محل اقامت صد ها مايل از هم دوريم، اما اعتقاد و ارادت من به شخصيت علمي، دانش و
فهم ادبي استاد هاتف طوري است كه خود را به ايشان نزديك ديده و فكر مي كنم مانند
دو چشم همسايۀ هم هستيم.
من مي دانم استاد هاتف به مراتب استحقاق
تمجيد و تعريف كاملتري را نسبت به اين مختصر كه در باره اش نوشته ام دارد. تعداد
اشعار استاد به هزاران بيت مي رسد و من قطرۀ از بحر طبع گرانقدر او را بدست آورده
بطور نمونه در اينجا نشان داده ام. اميد است كه اين پارچۀ مختصر كه نمايندگي از
اخوت و اخلاص من نسبت به استاد هاتف بوده و نمي تواند آيينۀ قد نماي اين مرد با
فضيلت گردد، مورد قبول استاد افتد و ديوان اشعارش بزودي به زيور طبع آراسته گردد.
براي استاد هاتف عزيز عمر دراز و سعادت
دارين از بارگاه خداوند متعال (ج) آروز مي كنم.
رساله در
ذكري از صنايع ادبي در رابطه
باشعار مرحوم محمد رحيم شيون
يادداشت
اداره: نقديكه بقلم ناتوان هاشميان بالاي اشعار و ديوان مرحوم سردار محمد رحيم
شيون در شمارۀ (101- 104) مجله آئينۀ افغانستان نشر شده بود مورد تقدير جناب ملك
الشعراء هاتف و يكعده از شاعران و دانشمندان قرار گرفته هر كدام تبصره ها و
يادداشت هايي ارسال كرده اند كه برعايت نوبت نشر خواهد شد نوبت اول از جناب ملك
الشعراء هاتف است كه هم اولتر رسيده و هم ديباچۀ فنون ادبي و صنايع لفظي ميباشد
اين نقد براي كسانيكه آرزو داشته باشند برموز عروض معاني و صنايع ادبي بهتر آشنا
شوند مفيد و آموزنده ميباشد.
صنايع ادبي در ديوان
مرحوم سردار محمد رحيم شيون
ملك الشعراء استاد محمد
طاهر هاتف
از
مطالعه ديوان مرحوم سردار محمد رحيم شيون دريافتم كه وي شاعر آزاده، بسيار عاطفي،
داراي شيوۀ سليس، روان و صراحت لهجه بوده، بديهه گوي و حاضر جواب است. اشعارش همه
از درد هجران وطن و سوختن در آتش فراق ديار آبايي حكايت و شكايت دارد و گاهي كه
سنگ اندازي و پيوند شكني از خود و بيگانه را در راه وصول اهدافش كه با هزار جگرخوني
في الجمله وسيله اي ميسر ميسازد مشاهده ميكند خونش بجوش و خامۀ تند و تيزش بخروش
آمده مشتعل ميگردد و هر چه از جنس نفرين و توهين بزبان قلمش ميآيد، بسعايت كنندگان
و سعايت شنوندگان ميفرستد، ولي از جريان و رويداد ها بر مي آيد كه شيون در حدسيات،
خود يك اندازه حق بجانب بوده و كمتر بخطا رفته است.
داير
باوصاف انساني و سجاياي عالي آن شخصيت بزرگ، جناب ولي احمد نوري مولف دانشمند و
محترم پروفيسر داكتر هاشميان مدير مجلۀ وزين آيينه افغانستان بيانات قيمتدار و
مشروحي بعلاقمندان عرضه كرده اند و داستان زندگاني شيون را كه بفراهم آوري اشعارش
ارتباط مستقيم دارد، كماحقه وضاحت داده اند. اضافه بران يادداشتها و تبصره هاي
اديبانه و عالمانۀ جناب پروفيسر هاشميان بارتباط اشعار شيون خدمت بزرگي براي فرهنگ
دري و براي معرفي آثار گرانبها و اشعار شايان وصف شيون محسوب ميگردد كه نقديست
بسيار ارزشمند و منقد با خامۀ توانايش حتي بر مزيات نهفته سروده هاي شاعر روشني
افگنده كمال و هنر او را برملا ميسازد، بلكه در اكثر موارد اشتعال و عصبيت هاي
شاعرانه ويرا موجه ميگرداند.
حيفم
آمد بر نقد همه جانبه وتمام عيار اين دو شخصيت با فضيلت حاشيه پردازي نمايم، بتائيد
آن قسمت نظريات شان كه در اطراف صنايع لفظي و معنوي شيون سخن گفته اند من هم
خاضعانه چند كلمه ضميمه مينمايم.
وقتيكه
دو معني را كه في الجمله با هم تقابل يا ضديت داشته باشند در كلام ذكر كنند، صنعت
(طباق و تضاد) تشكيل ميشود و در نمونه هاي ذيل اشعار شيون اين خصوصيت وجود دارد:
ني
وسوسۀ دنيا ني فكر و غم عقبا
جز
مي نكند در من يك ذره اثر ساقي
بي
خاور روي تو در ديده كجا نور است
شام
ار نه نمايي رو آيم بسحر ساقي
در
دو بيت مذكور (از ص 162) كلمات دنيا و عقبا و شام و سحر طباق و تضاد اند. هكذا اين
صنعت در ابيات ذيل ديده ميشود:
شيون
منال از بيش و كم سودي نبخشد قيل و قال
ديوانه
را راه گريز از حلقۀ زنجير نيست (ص 263)
ز
بهر جستجويت صبح تا شام
نه
مسجد ني كليسا ميگذارم
بياري
جنون عقل سيه كار
به
پيش جام و مينا ميگذارم
تو
هر جوري كه داري ميكن امروز
جوابش
من بفردا ميگذارم (از ص 156 ديوان)
در
ابيات فوق (صبح و شام)، (مسجد و كليسا)، (عقل و جنون)، (امروز و فردا) صنعت طباق و
تضاد است.
از
فلسفه و تصوف و دين چه اميد
آنرا
كه سيه نكرده فرقي ز سپيد
خواهي
كه بري پي بكمال پيرش
بنگر
كه بچند پا روان است مريد (ص 190)
با
تو ام عيش دوام و بيتو ام درد مدام
سست
ميجوشي بياري سختگير كيستي (ص 90)
نه
ايم مايل غصب حقوق همنوعان
سياه
و زرد و سفيد است نزد ما يكسان
در
امثلۀ فوق (سيه و سپيد)، (پيرو مريد)، (با تو و بيتو)، (سست و سخت)، صنعت طباق و
تضاد آشكار است، و ازين قبيل نمونه هاي متعددي درج ديوان شيون ميباشد.
مثال
طباق وتضاد از حافظ شيراز:
بيا
كه قصر امل سخت سست بنياد است
بيار
باده كه ايام عمر برباد است
از
واقف:
گه
جان ببخشد گه دل ستاند
لعلش
ز معجز چشمش ز جادو
صنعت
ديگري بنام (ايهام تضاد) آنست كه هرگاه دو لفظي را كه در معني حقيقي با هم تضاد
دارند، بكار برند و يكي از آن دو لفظ در معني غير حقيقي استعمال شده باشد، مثلاً:
امشب
اندر آتش درد فراقت سوختم
اي
نسيم صبح آزادي اسير كيستي (ص 90)
در
بيت فوق كلمات (شب و صبح) در معني حقيقي با هم تضاد دارند ولي كلمۀ صبح در معني
حقيقي خود بكار نرفته و صفت نسيم آزاديست كه ميشود آنرا فرح بخش معني كرد، يعني
نسيم فرح بخش آزادي و ازادي هم تابع وقت صبح و شام نميباشد.
كشتي
بي لنگر و ما بيخود و طوفان به ستيز
نا
خدا سكته دوان است خدا خير كند (ص 86)
در
بيت مذكور دو كلمۀ (خدا و ناخدا) در معني حقيقي ضديت دارند و يكي از اين دو در
معني غير حقيقي استعمال شده زيرا ناخدا به كشتيبان اطلاق ميگردد و همچنان در بيت
ذيل از ص 90:
آخر
اي بي پير با من گوي پير كيستي
در
دل من گر نباشي در ضمير كيستي
ملاحظه
فرماييد كه پير و بي پير در معني حقيقي مقابل هم قرار دارند و يكي از اينها در
معني غير حقيقي بكار برده شده زيرا بي پير بآدم بي پروا و سركش هم تعبير ميشود كه
مقصود شاعر هم معني مذكور است يا در بيت زير:
مي
چنان كرد مريدم كه اگر پير شوم
بكفم
جاي عصا گردن مينا باشد (ص 176)
اينجا
دو كلمۀ (مريد و پير) مقابل هم واقع شده اند ولي در تركيب پير شوم مراد شاعر ازان
پيري كه مقابل مريد باشد نيست بلكه آن پيريست كه در برابر جواني و طفليست و
بنابران صنعت ايهام تضاد در بيت فوق فراهم شده است.
شاعر
ديگري ميفرمايد:
شب
وصل تو بپايان آمد
صبح
مي خنندد و من ميگريم
مي
خندد و ميگريد در معني حقيقي با هم ضد اند مگر خنديدن صبح اينجا كنايه از طلوع
است. شاعر ديگر ميگويد:
طاقست
بدهر جفت ابروش
اين
بيت بلند انتخابيست
اينجا
مطلب شاعر از ذكر طاق بي مانند ميباشد و حالانكه طاق و جفت در معني حقيقي با هم
ضديت دارند.
صنعت
ديگري بنام ايهام تناسب: آنست كه لفظي را بمعنايي استعمال كنند و آن لفظ در معني
غير مقصود با الفاظ ديگر نسبت داشته باشد مثلاً:
اگر
چشمم فتد بر روي شيرين وطن روزي
كنم
خود را فداي كوهسارش همچو فرهادي
در
اين بيت كلمات شيرين و فرهاد ذكر گرديده ولي كلمه شيرين در معني غير مقصود خود با
فرهاد ارتباط دارد زيرا مطلب شاعر از ذكر كلمۀ شيرين وطن عزيزش ميباشد نه شيرين
مطمح نظر فرهاد.
و
صنعت فوق از طرف شيون همچنان در جواب نامه شيرين مجروح بهمين مضمون ادا شده است:
جواب
نامۀ شيرين نوشتن آسان نيست
به
آنكسي كه فدايي چو كوهكن نبود
دلي
كه نيست بقيد محبت مجروح
بغير
جايگۀ نحس اهرمن نبود
شاعر
ديگري صنعت ايهام تناسب را چنين ادا ميكند:
چون
مۀ چارده از گوشۀ بامش ديدم
نگران
بود بجايي و تماش ديدم
دل
گشت صرف عشق تو نحوي پسر مرا
از
مبتدا مپرس كه نبود خبر مرا
صنعت
ديگري كه مراعات النظير ناميده ميشود هم در اشعار شيون بوفرت ديده ميشود. اين صنعت
عبارت از جا بجا كردن همان معاني در شعر است كه با هم نسبت داشته باشند در امثلۀ
ذيل كار برد آن بمشاهده ميرسد.
تا
نظر بر چهره ها مي افگني
غير
ترس و وحشت و كابوس نيست
جز
فساد و كفر و فحشا و شراب
خصلت
اين دله و ديوس نيست
تو
اي آقا كه مزدت بيشتر از مزد من نبود
تو
بالا پوش اعلي پوشي و ما را چپن نبود
ترا
نكتايي و كالر مرا تنها يخن نبود
اگر
گويم خيانت كرده يي بيجا سخن نبود
و
يا در ابيات ذيل از صفحۀ 204 ديوان شيون:
عهد
كردم ز كم و بيش جهان غم نكنم
در
عروسي و عزا شادي و ماتم نكنم
طبع
آزاد بتاراج اسارت ندهم
عسل
خويشتن آميخته باسم نكنم
افگنم
كند بميخانه و زاهد نشوم
آنچه
خواهم بكنم آنچه نخواهم نكنم
نشه
بر عقل بلا پيشه بسازم حاكم
جام
خود نوشم و فكر حشم و جم نكنم
ريش
نگذارم و تسبيح بگردش نارم
خلق
نفريبم و بر چهره شان دم نكنم
همچو
ملا به غرض بر سر قرآن كريم
از
سوي خويشتن آيات غلط ضم نكنم
بنويسم
ز وفا داري سگ صد ديوان
مصرعي
حيف بمداحي آدم نكنم
ياد
آر زمانيكه ترا بود اورنگ
از
گوله حمايل و عصاي تو تفنگ
آويخته
تيغي و طپانچه بكمر
با
اين همه فتحي كه نكردي در جنگ
در
ابيات فوق (عروسي و عزا، شادي و ماتم، عسل و سم، كند و زاهد، نشه و جام، حشم و جم،
ريش و تسبيح، دم و ملا و آيات قرآن كريم، وفاداري سگ و مداحي آدم، گوله و تفنگ،
تيغ و طپانچه، فتح و جنگ) مثالهاي مراعات النظير ميباشند.
مثال
از شاعر ديگر:
قلم
و دوات و كاغذ همه جمع كرده نرگس
كه
به پيش چشم مستت خط بندگي نويسد
مزرع
سبز فلك ديدم و داس مۀ نو
يادم
از كشتۀ خويش آمد و هنگام درو
حافظ
توريه
يا ايهام: در لغت بگمان افگندن و در اصطلاح آنست كه گوينده در سخن خود لفظي را
آورد كه داراي دو معني باشد يكي نزديك و ديگري دور و ذهن شنونده ابتدا بطرف معني
نزديك رود و بعد بمعني دور كه مقصود گوينده است توجه شود.
بطور
مثال: شيون ميگويد:
كردند
تمام خانه هاي تو خراب
اي
خانه خراب تا بكي صبر كني
از
تركيب خانه خراب معني بعيد آن مطمح نظر شاعر است در حاليكه تركيب مذكور معني قريب
ديگر هم دارد يعني اي كسيكه خانه ات خراب شده و گويا ميشود بمعني قريب هم توجه كرد
كه بهمين علت توريه گفته ميشود. حافظ گويد:
ز
گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين
كه در طلبت حال مردمان چون است
در
اينجا ذكر مردم اول مردمك ديده و معني قريب است و ذكر مردم دوم كه معني مقصود و
بعيد است عبارت از خلق ميباشد و چون بمعني قريب غير مقصود هم ذهن متوجه شده
ميتواند صنعت توريه بميان ميآيد.
شاعر
ديگري ميگويد:
بگرد
لب خط از عنبر نوشتي
بساط
خوبرويان در نوشتي
كسي
بالا تر از ياقوت ننوشت
تو
از ياقوت بالا تر نوشتي
در
اينجا ياقوت اول اشاره به مستعصمي خطاط معروف و ياقوت دوم كنايه از لب است.
مثال
ديگر:
رسيد
تيغ بكف صبح بر سرم دلدار
كه
آفتاب كشيده است تيغ سر بردار
توجه
بمصرع دوم يكي آفتاب و ديگر معشوق كه عاشق تيغ بكف در كنار معشوق آمده است و معني
بعيد آن كه طلوع آفتاب است بيشتر اراده شده و چون بمعني قريب هم دلالت ميكند توريه
گفته ميشود.
صبح
آمد يار بر بالين من از ناز گفت
آفتابت
بر سر آمد بر نميخيزي هنوز
اينجا
هم آفتاب بمعني بعيد و قريب توجه ميدهد كه معني بعيد و مقصود پرتو آفتاب و معني
قريب خود معشوق است.
رنجيده
ام از يار بحدي كه اگر
صد
بوسه دهد آنهمه بر روش زنم
رهين
منت گوش گران خويشتنم
كه
تا بلند نباشد سخن نمي شنوم
دو
عالم با نگاهش ميفروشي هوشدار هاتف
در
اين سودا مرا هم داده آن نور نظر بازي
هوس
هر چند گستاخ است عذرش صورتي دارد
بيوسف
ميتوان بخشيد تقصير زليخا را
شيون
در صنعت التفات ميگويد:
شيون
مرنج از بيش و كم سودي نبخشد قيل و قال
ديوانه
را راه گريز از حلقۀ زنجير نيست
در
بيت فوق از متكلم بغايب التفات نموده و اينجا ذكر كلمه شيون در حكم (من) است.
گر
وزارت طلبي باش بياران خاين
در
صداقت همه را روز بتر مي بينم
شيون
در بيت بالا از مخاطب بمتكلم التفات كرده.
در
اين بيت ذيل هم صنعت التفات از مخاطب بمتكلم از جانب شيون اراده شده:
يارب
مكن خراب خرابات را كه ما
دست
ارادتي بهمين خانه داده ايم
و
در اين بيت ديگر شيون صنعت التفات از متكلم بغايب ديده ميشود:
ز
دل كشيم صدا هاي زنده باد افغان
بروي
گنبد نيليست تا خرام هلال
بايد
توضيح نمود كه التفات در لغت بچيزي توجه كردن و در اصطلاح بديع انتقال متكلم و يا
مخاطب بغايب و بالعكس و يا التفات مخاطب به متكلم و از متكلم بمخاطب است. و اين
صنعت مانند ديگر صنايع بديعي اگر خوب افاده شود بلطف و حلاوت سخن ميافزايد. مثلاً
جامي در اين بيت از متكلم بغايب التفات ميكند:
جامي
هواي خال تو آخر بخاك برد
موري
كه دانه يافت بزير زمين برد
جامي
اينجا بحكم متكلم اراده شده. و همچنان شاعر ديگري از غايب بمخاطب چنين التفات
مينمايد:
اگر
مطالعه خواهد كسي بهشت برين را
بيا
مطالعه فرما بنوبهار زمين را
صايب
تبريزي از غايب بمتكلم درين بيت صنعت التفات بخرچ ميدهد:
از
طريق راست خاشات خطر ها رفته اند
هرچه
در راه من است از طبع گمراه من است
بيدل
صاحبدل در اين بيت ذيل از مخاطب بغايب التفات ميرساند:
حذر
از فضولي و وهم و ظن تو چه ميكند بجهان من
در
احولي بهوس مزن ز دو چشم يك نظر آفرين
و
در اين بيت سعدي (ع) صنعت التفات از غايب بمخاطب مشاهده ميشود:
مه
است اين يا ملك يا آدميزاد
تويي
يا آفتاب عالم افروز
در
اين رباعي التفات از مخاطب بمتكلم ديده ميشود:
گر
ديني و آخرت بيارند
كاين
هر دو بگير و دوست بگذار
ما
يوسف خود نميفروشيم
تو
سيم سفيد خود نگهدار
التفات
از متكلم بمخاطب ديده ميشود:
از
اين حديث گذشتيم و يك سخن باقيست
تو
خوش حديث كني سعديا بيا و بيار
و
بالاخر التفات از متكلم را بغايب در اين بيت مجمر اصفهاني ملاحظه كرده و بحث
التفات را در همينجا خاتمه ميدهيم:
بچه
عضو تو زند بوسه نداند چه كند
بر
سر سفره سلطان چو نشيند درويش
صنعت
مبالغه: در ديوان مرحوم شيون ابياتي كه صنعت مبالغه را نشان ميدهد زياد است و ما
اول مختصر بحثي راجع به صنعت مبالغه كرده و بعد مثالهاي از ديوان شيون را هم
ميآوريم.
مبالغه
در لغت افراط و زياده روي و در اصطلاح شدت و يا ضعف وصفي را بدرجۀ اخير بيان كردن
است بعبارت ديگر صفات محموده يا مذمومۀ شخصي و يا چيزي را بطريقي بيان كردن است كه
مستبعد و محال نمايد- پس اگر مبالغه بعقل و عادت ممكن باشد آن را تبليغ خوانند و
اگر بعقل ممكن و بعادت باشد مبالغۀ اغراق و هرگاه بعقل و عادت هر دو محال باشد
مبالغۀ غلو مينامند.
1- مثالهاي
تبليغ كه مدعا از روي عقل و عادت ممكن باشد:
بوديم
بر كنار ز تيمار روزگار
تا
داشت روزگار ترا در كنار ما
شاعر
بمعشوق ميگويد تا تو دركنار ما بودي از اهتمام روزگار بر كنار يعني فارغ بوديم كه
از روي عقل و عادت ممكن است.
اگر
ترك و هند است گر روم و چين
چو
جم جمله داري بزير نگين
كه
تسخير ترك و هند و روم و چين در حيطه فتوحات يك فاتح جهانگير عقلاً و عادتاً از
امكان بعيد نيست.
2- امثله
اغراق كه مدعا محض از روي عقل ممكن باشد نه از روي عادت. مثل اين بيت قاآني:
من
ار شراب ميخورم ببانگ كوس ميخورم
پياله
هاي ده مني علي رؤس ميخورم
البته
پياله هاي ده من از روي عادت ديده نشده ولي از روي عقل امكان دارد. همچنان در بيت
شاعر ديگر:
ما
را بكام خويش بديد و دلش بسوخت
دشمن
كه هيچگاه مبادا بكام خويش
دلسوزي
دشمن از روي عقل ممكن ولي از روي عادت ديده نشده است.
3- امثلۀ
غلو كه مدعا از روي عقل و عادت ممكن نيست:
نه
كرسي فلك نهد انديشه زير پاي
تا
بوسه بر ركاب قزل ارسالن زند
ظهير
فاريابي
داغها
دارم بدل من از تب عشقت نهان
در
فلك خورشيد عكس نقش يك بتخال ماست
ز
سيل ديدۀ من نوح را خبر سازيد
كه
ساز كشتي ديگر كن كه طوفان است
هاتف:
كس
از عقيق نميبرد نام اگر ميشد
نگين
لعل تو در خطۀ يمان پيدا
بعد
از هزار سال ببام زحل رسد
گر
پاسبان قصر تو سنگي رها كند
ز
هجر دوست چنان پير و ناتوان شده ام
كه
چند بار اجل آمد و مرا نشناخت
داني
چراست طعمه دريا بطعم تلخ
از
هيبت تو آب شده زهرۀ نهنگ
كه
در اين بيت آخر هم مبالغۀ غلو و هم يك نوع حسن تعليل ديده ميشود:
و
حال يك دو مثال از صنعت مبالغه را از ديوان شيون بعرض ميرسانيم:
مي
چنان كرد مريدم كه اگر پير شوم
بكفم
جاي عصا گردن مينا باشد
اين
مبالغه از نوع اغراق است زيرا عقلاً يك مرد پير مست ميتواند گردن مينا را عصا قرار
بدهد ولي از روي عادت ديده نشده است.
و
همچنان رباعي ديگرش:
در
هجر تو زندگي بمن دشوار است
دور
از تو كجا فكر گل و گلزار است
هر
جا كه تو با مني بهشت است آنجا
بي
روي تو خلد محبس سركار است
مبالغۀ
مذكور از نوع غلوست ولي چون بخيال نازك و لطيف آراسته شده رنگ قبولي مي يابد.
تجاهل
عارف: تجاهل در لغت خود را دانسته نادان قرار دادن و در اصطلاح معلوم را مجهول
ساختن و چيزي را كه كسي ميداند تظاهر به ندانستن آن كند.
چون
بيدل:
ز
حال زاهد آگه نيستم ليك اينقدر دانم
كه
در عين بزرگي ريش و دستار اينچنين بايد
هاتف:
آيا
بكاكل كي گزارش فتاده است
باد
صبا ز رايحۀ مشك چين پر است
هاتف:
ز
خير و شر خبرم نيست اينقدر دانم
كه
دور چشم كسي گردش قضاي من است
هاتف:
چو
رندان بر در ديوانگي دل ميزند خود را
ولي
نجواي وي در گوش من هشيار را ماند
سعدي:
ندانم
اين شب قدر است يا ستاره صبح
تويي
مقابل من يا بخواب مي بينم
سعدي:
يارب
آن روي است يا برگ سمن
يارب
آن قد است يا سرو چمن
فردوسي:
جهانرا
بلندي و پستي تويي
ندانم
چهي هر چه هستي تويي
و
در همين صنعت شيون ميگويد:
از
اهل زمانه پر حذر بايد بود
دور
از همه فكر خير و شر بايد بود
ذلت
طلبي دعوي انساني كن
خواهي
كه شوي عزيز خر بايد بود
شاعر
در بيت دوم اين رباعي از صنعت تجاهل عارف كار گرفته با آنكه ميداند دعوي انساني
بذلت خواستن و عزيز شدن بخر بودن حاصل نميشود و حقيقت برخلاف اين ادعاست بطور طنز
و طعنه چنين ادعا را در ميان ميسازد. در جاي ديگر ميگويد:
نميدانم
چه وقت اما هميدانم رسد روزي
كه
اين دزدان شود مخذول اندر قيد زندانت
خدايا
چرا روز و شب آفريدي
چرا
محنت و درد و تب آفريدي
الهي
ندانستم اين راز هستي
چرا
اين همه بي سبب آفريدي
تمثيل
يا ارسال المثل: آنست كه در كلام جمله اي آورند كه مثل يا در حكم مثل باشد.
امثله:
كارم
از اشك و آه پيش نرفت
كه
زمين سخت و آسمان دور است
چه
زيبا تمثيل است كه در زمين سخت به آساني آب فرو نميرود يعني اشك كارگر نميشود و
بسبب دوري به آسمان آه نميرسد و هم زمين سخت و آسمان دور مثل عام است.
واقف:
ندارم
اختيار گريه امشب
بدر
ميگويم اي ديوار بشنو
صايب:
خون
ناحق دست از دامان قاتل بر نداشت
ديده
باشي لكه هاي دامن قصاب را
ناصر
خسرو:
چون
نيك نظر كرد پر خويش دران ديد
گفتا
ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست
شيون:
يارب
تو جمال آن مۀ مهر انگيز
آراسته
يي بسنبل عنبر بيز
گر
حكم همي كني كه در وي منگر
اين
حكم چنان بود كه كجدار و مريز
و
در همين صنعت سردار رحيم شيون باز ميگويد: بطور مثال او كه ساليان درازي بقسم يك
بندي سياسي در شوروي زيست ميكرد و با وجود فشار و تهديد كمونستها تا اخير عمر بحيث
يك فرد مسلمان باقي ماند وضع مومنان را در جامعۀ شوروي در اين رباعي تمثيل ميكند:
هر
كجا بنده بگويد كه خداست
سر
او داس و چكش ميخواهد
خشك
شد ز آتش غم اشك بچشم
گريه
هم يك دل خوش ميخواهد (گريه هم دل خوش ميخواهد ارسال المثل است)
همچنان
شيون در رباعي ديگر ارسال المثل را چنين ترسيم ميكند:
دشنام
دهد چو خصم بد كردارت
آنرا
نشنيده گير و وقعي مگذار
با
حوصله باش و پند گير از دريا
هرگز
نشود به لق لق سگ مردار
از
لق لق سگ دريا مردار نميشود هم ارسال المثل است.
باور
نكني عدل كمونستي را
آواز
دهل شنيدن از دور خوش است
در
گردن جان ز زندگاني رسن است
هر
سو كشدش بجور تا جان بتن است
كي
روح برون جهد از اين خانۀ تار
تا
جان بتن است همين جان بكن است
تلميح:
بمعني اشاره با چشم و در اصطلاح آنست كه شاعر يا گوينده در بيان بداستان يا آيه و
حديث يا شعر مشهور و يا شخصيت هاي نامدار اشاراه كند.
حافظ:
من
ازان حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كه
عشق از پردۀ عصمت برون آرد زليخا را
آيينه
سكندر جام جم است بنگر
تا
بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
حسن
يوسف دم عيسي يد بيضا داري
آنچه
خوبان همه دارند تو تنها داري
چون
سامري مباش كه زر داد از خري
موسي
بهشت از پي گوساله ميرود
همدرين
صنعت شيون ميگويد:
هر
چند كه دارندۀ نامي هستي
يا
صاحب آسمان مقامي هستي
گر
هتلر برليني و يا ليني روم
مسوول
بروز انتقامي هستي
اي
سامري بيا كه كنون وقت وقت توست
گوساله
را بيار كه موسي گذاشتيم
امروز
روز توست بتاراج ما بتاز
ما
انتقام خويش بفردا گذاشتيم
ياد
از سامري و گوساله و موسي صنعت تلميح است.
از
جور فلك فغان و زاري دارم
وز
تير زمانه زخم كاري دارم
اي
خواجۀ بغداد بسويم نگهي
از
لطف تو من اميدواري دارم
سعدي:
گلستان
كند آتشي بر خليل
گروهي
بر آتش پرد زاب نيل
صايب:
همت
مردانه ميخواهد گذشتن از جهان
يوسفي
بايد كه بازار زليخا بشكند
شيون:
وامق
شده سرگشته عشق عذرا
از
سردي مهر خونجگر گشته وفا
فرهاد
فداي ناز شيرين آمد
مجنون
همه مفتون نگاه ليلا
صنعت
عكس: آنست كه در نظم يا نثر جزوي را بدواً بر جزوي مقدم سازند و باز مقدم را موخر
و موخر را مقدم كنند و بدو قسم است:
اول-
آنكه از تقدم و تاخر در معني تفاوتي پيدا نشود و اين نوع صنعت عكس قدري مبتذل است
چون اين بيت كه بحافظ نسبت كرده اند و شايد از وي نباشد:
دلبر
جانان من برده دل و جان من
برده
دل و جان من دلبر جانان من
از
لب جانان من زنده شود جان من
زنده
شود جان من از لب جانان من
دوم-
آنکه از عمل عكس در معني تفاوتي بهم رسد چون اين بيت:
ديروز
بتوبه اي شكستم ساغر
امروز
بساغري شكستم توبه
انوري:
دلي
دارم هميشه همدم غم
غمي
دارم هميشه همدم دل
سعدي:
گر
بنده كني بلطف آزادي را
بهتر
كه هزار بنده آزاد كني
ز
بهر تو دولت نه تو بهر دولت
ز
بهر سرافسر نه سر بهر افسر
شيون
در اين بيت صنعت عكس را بنوع دوم يعني بطوريكه در معني تفاوتي بهم رسيده و از نوع
خوب عكس است ادا كرده و بدوستش از روي شوخي ميگويد:
كرسي
وزارتم نبوده كز خود خواهي
گه
سنگ زنم بيار و گه يار بسنگ
تكرار
حسن: ميگويند تكرار سخن اگر چه ملال انگيز است لكن بروفق مقتضاي حال ميتواند حسن
گردد و آن بطوريست كه لفظي را براي تاكيد يا تكثير با تدريج و يا هر مقصود ديگر
مكرر آورند. براي تاكيد چون صايب:
بياموزمت
كيمياي سعادت
ز
همصحبت بد جدايي جدايي
واقف:
واقف
قدري عشق بياموز بياموز
خوبست
كه انسان هنري داشته باشد
عجلت
و شتاب:
ميدمد
صبح كله بسته نقاب
الصبوح
الصبوح يا احباب
ميچكد
ژاله بر رخ لاله
المدام
المدام يا اصحاب
قاآني:
الصبوح
الصبوح كامد کار
النثار
النثار كامد يار
مثال
كثرت- وصفي گويد:
ز
گل بوي گلاب آيد بدانسان
كه
پنداري گل اندر گل سرشتد
حافظ:
گر
سر ببري به تيغ تیزيم
از
كوي وفات بر نخيزم
ور
زانكه كنند ريز ريزم
من
مهرۀ مهر تو نريزم
الا
كه بر يزد استخوانم
تدريج-
قاآني گويد:
نرمك
نرمك نسيم زير گلان
غبغب
اين مي مكد عارض آن مي مزد
تكرار
حسن از صايب:
ز
تدبير جنون پخته، كار عقل مي آيد
كه
مجنون آهوان را كرده رام آهسته آهسته
ته
جرعه اي كه مانده ازان لب بمن دهيد
كان
رفته رفته بوسه به پيغام ميشود
شيون
بقصد تو هم:
الفتش
با من مگر شد باعث رشك رقيب
كاين
زمان بر هر سر ره رفته غم غم ميكند
بمقصد
تاثر و تكثير:
حيف
و صد حيف اگر آرزوي ما با ما
صبح
محشر ز تۀ خاك سر آرد بيرون
بقصد
عجله:
اي
سامري بيا كه كنون وقت وقت تئست
گوساله
را بيار كه موسي گذاشتيم
صنعت
تفريق: آنست كه شاعر دو چيز را بيان كند سپس ميان آن دو از جهتي جدايي اندازد
بعبارت ديگر شاعر بين دو مفهوميكه از يكنوع باشند فرق ظاهر كند. مثال:
زين
چكد آب و زان ببارد خون
مژۀ
من كجا و ابر بهار
اينجا
گوينده مژۀ خود و ابر بهار را در يك صفت تراوش و ريزش مي آورد و بعد تفريق ميكند
كه از مژۀ من خون ميچكد و از ابر آب يعني مژۀ خود را در ريزش برتري ميدهد و تفريق
مينمايد.
مثال
ديگر:
دست
ترا با بركه يار د شبيه كرد
كان
بدره بدره ميدهد و قطره قطره اين
ملاحظه
ميشود كه شاعر میگوید دست ممدوح من خريطه
خريطه زر و اشرفي نثار ميكند و ابر قطره قطره.
ديگر:
ما
و تو اي پريوش در كيش هم تماميم
گر
از تو بهتري نيست از ما بتر نباشد
شاعر
خود و معشوق را در كيش هم تمام دانسته بعد تفريق ميكند و او را برتر و خود را بد
تر تشخيص ميدهد. ديگر:
من
و تو هر دو مايليم اي شيخ
تو
بمحراب و من بابروي يار.
شاعر
خود و شيخ را در ميل موافق دانسته و بعد تفريق ميدهد كه تو بمحراب ميلان داري و من
بابروي يار. شيون در اين صنعت مينويسد:
گشتي
تو مريد شيخ من والۀ گلرويي
تقسيم
برابر شد پير از تو جوان از من
بمخاطب
خود عيان ميسازد كه ما هر دو عشق ورزيديم تو محبت شيخ را در دل پرورانيدي و مريدش
گشتي و من عاشق گلرخي شدم- پس پير از تو و جوان از من.
غير
كس نيست ز ابناي زمان بر سرما
يكي
از ملك دمار و دگر اسعار كشيد.
تفريق
است.
صنعت
تقسيم: آنست كه چند چيز را ذكر ميكنند سپس بهر كدام چيزي را كه متعلق اوست نسبت
ميدهند. بطور تعيين و تفريق.
بنان
اوست در بخشش سنان اوست در كوشش
لقاي
اوست در مجلس لواي اوست در ميدان
يكي
ارزاق را باسط دوم ارواح را قابض
سعادت
را سوم پايه چهارم فتح را برهان
در
اينجا شاعر انگشتان ممدوح را با بسط ارزاق و سنان او را در كوشش بقبض ارواح و لقاي
او را سعادت و لواي او را بفتح نسبت داده است.
مثال
ديگر:
پيوسته
دشمنان تو اينگونه مستمند
يا
كشته يا گريخته يا بسته در حصار
شيون
در اين صنعت ميگويد:
تا
سر بپاي آن بت رعنا گذاشتيم
پا
بر فراز طارم اعلي گذاشتيم
قانع
بفيض خشك لبي هاي ساحليم
گوهر
به تنگ چشمي دريا گذاشتيم
ماييم
و يوسف دل و زندان زندگي
مصر
عزيز را بزليخا گذاشتم
باز
شيون:
از
قيد حياتم چو كند مرگ آزاد
ياران
نبريد اين وصيت از ياد
نعش
من بدبخت در آتش سوزيد
خاكستر
آنرا بگذاريد بباد
چه
خوب تقسيم كرده است.
ديگر:
تا
تو رفتي در گلستان نظم و عشرت در شكست
نشه
در مل بوي در گل نغمه در بلبل نماند
صنعت
ترصيع: در لغت گوهر نشاندن را گويند و در اصطلاح بديع آنست كه كلمات فقرۀ دوم در
وزن و حرف آخر با كلمات فقرۀ اول برابر باشد.
شد
باغ پر از مشغلۀ نالۀ بلبل
شد
راغ پر از مشعلۀ لالۀ رنگين
قدمي
در راه خدا ننهند
و
درمي بي من وادي ندهند
غرض از من اينجا منت
است.
شكر
شكن است يا سخنگوي من است
عنبر ذقن است ياسمن بوي من است
شيون
ميگويد:
دستي
كه دست خلق نگيرد شكسته به
نخليكه
سايه دار نباشد نرسته به
در
بيت مذكور كلمات نخليكه و دستيكه هموزن و هم سجع اند و هكذا كلمات دست خلق نگيرد و
سايه دار نباشد هموزن اند و آخر هر ندو مصرع به (به) مختوم است كه صنعت ترصيح را
نشان ميدهد.
در
جاي ديگر شيون مينويسد:
اي
خدا داد رسي را برسان
ناكسان
گيرو كسي را برسان
همچنان
در اين اشعار شيون صنعت ترصيح بكار رفته:
اگر
روي تو نور افگن نمي بود
گلي
در صحن اين گلشن نمي بود
روز
و شب بر سر راهي بودم
سالها
ديده بماهي بودم
ز
دستت شهر و ماوا ميگذارم
ترا
اي بيوفا واميگذارم
نواي
نغمۀ دردم جنون فكر نيرنگم
بهار
جلوۀ داغم خزان گردش رنگم
گهي
همخانه دردم
گهي
با ناله در جنگم
گهي
با غم در آوازم
گهي
از گريه دلتنگم
ز
جورت جز دل زاري ندارم
بغير
از غم دگر ياري ندارم
پر
كن كه خمار آمد پيمانه ز سر ساقي
باشد
كه دمي گردم بيهوش و خبر ساقي
آمد
بسرم از ناز هنگام سحر ساقي
يكدست
بكف ساغر دستي بكمر ساقي
صنعت
جمع: آنست كه چند چيز را تحت يك حكم دراورند.
شد
بر دلم آسان همه امروز به يكبار
داد
و ستد و نيك و بد و بيش و كم او
در
اين بيت شاعر داد و ستد، نيك و بد، بيش و كم را تحت حكم اساني و سهولت در آورده
است.
همه
آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت
آنكه
در خواب نشد چشم من و پروين است
شاعر
چشم خود و پروين را در حكم بي خوابي جمع كرده است.
شيون
در ابياتيكه به ابوالقاسم لاهوتي نوشته است صنعت جمع را خوب تمثيل ميكند:
آنكه
رخشنده چو خاور بسماي سخن است
طبع
عاليش در آفاق بسي مبرهن است
صاحب
علم و ادب كامل شعر و عرفان
سرو
بستان كمال و گل باغ چمن است
مسلكش
مسلم انساني و حرفش صدق است
بدلش
عاطفه و ذكر وفا در دهن است
صنعت
جمع در اشعار حمديۀ سنايي:
ملكا
ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدائي
نروم
جز بهمان ره كه تو ام راهنمائي
تو
عظيمی تو حكيمي تو كريمي تو رحيمي
تو
نمايندۀ فضلي تو سزاوار ثنائي
بري
از رنج و گدازي، بري از درد و نيازي
بري
از بيم و اميدي، بري از چون و چرائي
يا
درين بيت از قاآني در وصف اسپ كدام پادشاه:
سرين
و سم و ساق و سينه و كتف و ميان او
ستبر
و سخت و باريك و فراخ و فربه و لاغر
صنعت
جمع در اشعار هاتف (اقتباس از غزل وطن):
نشاط
آور طراوت بخش و نزهت خيز و روح افزا
بصد
بستان مينو ناز دارد باغ پغمانش
بتانرا
زيب دست و شست و گوش و سينه و گردن
حمايل
پاره و خاتم بود لعل بدخشانش
از
غزل ديگر:
گه
با تكان ابرو، گاهي بجنبش چشم
گاهي
به تير مژگان دلها شكار ميكرد
با
ناز و يا كرشمه، نيم نگاه و عشوه
سامان
دلبري را يكدم قطار ميكرد
در
رقص ميخراميد، خميازه ميكشانيد
لبريز
بوسه ميگشت، ميل كنار ميكرد
از
غزل ديگر:
طراز
عشرت دوشين ما مطمئن بود
كه
بزم با همه برگ و نوا مزين بود
گل
حناء و گل گلبن و گل رخسار
بگو
كه بزم زفافش چه كم ز گلشن بود
از
غزل ديگر:
كي
بودم شور بختي غم سرشتي بي سرانجامي
ز
لذات جهان در زندگاني بسته احرامي
بخوان
زندگي لذت نبود از شور و شيرينم
وليكن
ديدم از شور حوادث تلخي كامي
حسن
تعليل:
فرش
مخمل بهر پا اندازت ايگل سبز كرد
قطره
هاي اشك چشم ابر گريان بهار
در
بيت مذكور شيون حسن تعليل بكار برده و روييدن سبزه را توسط قطرات باران بمقصد پاي
انداز ممدوح خود ميداند يعني يك علت مناسب و شاعرانه براي زينت دادن بيت و وصف
ممدوح خود درست كرده است حالانكه علت اصلي روييدن سبزه چيزي ديگر است كه بمسايل
ساينس تعلق ميگيرد و سبزه ها بخاطر پاي انداز ممدوح شيون نرسته است.
در
جاي ديگر شيون ميگويد:
بهر
تشريف تو دارد يك جهان انتظار
از
گل بادام هر سو چشم حيران بهار
دقت
شود گل بادام بمنزلۀ چشم حيران بهار سبب انتظار بممدوح شيون نيست ولي علت خوبي
برايش در ميان شده است كه حسن تعليل بهمرسيده است.
همچنان
در اين رباعي شيون:
عمريست
فلك دشمن من گرديده
دل
پر غم و دردمند تن گرديده
بيشك
سبب حيات من در دنيا
نابودن
تكۀ كفن گرديده
ملاحظه
ميشود كه علت نمردن گوينده آنست كه اجلش نرسيده ولي شاعر علت ديگري كه واقعي نيست
ولي خوش آيند است براي زنده ماندن خود كه كمبود كفن است تراشيده و اين طرز افاده
حسن تعليل گفته ميشود.
گويا
حسن تعليل آنست كه براي وصفي يا رويدادي علت لطيف و مناسب بياورند نه حقيقي و
واقعي. پس اگر گفته شود كه فلان عمارت سوخت چونكه برقهايش شارت شده بود چون اين
علت واقعيست حسن تعليل گفته نميشود اما اگر بگويند كه چوب در آب فرو نميرود و علت
آن است كه آب چوب را پرورانده و حالا شرمش مي آيد كه پرورانيدۀ خود را فرو برد اين
علت واقعي نيست چونكه علت واقعي سبكتر بودن وزن چوب نسبت به آب است اما گوينده توجيه
لطيف و مناسب نموده كه حسن تعليل گفته ميشود. همچنان اگر گفته شود كه فلان شخص
محكوم بحبس گرديد زيرا دزدي كرده بود چون علت واقعي دزدي است پس در اين جمله حسن
تعليل راه ندارد. ولي اگر بمعشوقه گفته شود كه موي تو بسببي سياهست و رنگ ماتمي
دارد كه عاشق را كشته حسن تعليل است بسببي كه گوينده علت عاشقانه و شاعرانه برايش
درست كرده و علت واقعي سياهي موي چيز ديگريست.
در
اين زمين چو تو خوشيد طلعتي بوده است
وگر
نه ماه بدور زمين نميگرديد
هاتف
مگر فگند نگاهي بسوي غير
كز
جرم آن بيك نظر اكنون دو بين شدم
خاقاني:
بيماري
دق كه ماه دارد
از
هيبت چون تو شاه دارد
هاتف
در رديف بهار:
سبزه
شسته نو نهالان سهي قد بسته صف
شاهد
گل را بعشرت ميهمان دارد بهار
بي
ضياع وقت او هر دانه سازد خرمني
آگهي
از سرعت طي زمان دارد بهار
دشمنان
عيش ما را ريشه كن خواهد نمود
اينچنين
از سبزه گر تيغ و سنان دارد بهار
رفته
از خاطره ام ذوق گلستان شادم
كاين
فراموشيم از ياد گل روي تو بود
واژگون
در نظر آمد بفلك قوس قزح
اين
نگون ساريش از هيبت ابروي تو بود
در
چمن سرو ترا ديده سر افگند بخاك
وجه
شرمندگيش قامت دلجوي تو بود
شاعري
ديگري گويد:
نه
تنها مي پرسانند از زاهد دل آزرده
دل
تسبيح هم از دست وي سوراخ سوراخ است
جناس:
تشابه دو لفظ است در تلفظ و تغاير در معني كه تجنيس هم ناميده ميشود و اقسام مختلف
دارد.
(ص
146 ديوان شيون):
باشد
كه دل غمزدگان شاد شود
ويرانه
شان خانه آباد شود
بايد
همه در پيش خداداد روند
تا
داد رس ملك خدا داد شود
كلمات
خداداد در هر دو مصرع در تلفظ مشابه ولي در معني مغايرت نشان ميدهند.
باخترا
يك كمكي شور جنون بايد كرد
تا
بكي پيروي فكر جبون بايد كرد
جنون
و جبون تجنيس خطي دارند. (ص 151)
يارب
مكن خراب خرابات را كه ما
دست
ارادتي بهمين خانه داده ايم
خراب
و خرابات از نوع تجنيس زايد است.
ز
دستت شهر و ماوا ميگذارم
ترا
اي بيوفا وا ميگذارم
در
اين بيت فوق هم شيون نوع تجنيس زايد را تمثيل مينمايد:
شاعر
ديگري مينويسد:
بلبان
شكرين تا بلبان آوردي
بلبان
تو كه جانم بلبان آوردي
در
مصرع اول بلبان دوم بمعني سازي كه توسط لب و دست مي نوازند.
چو
طفلان ز چوگان و از گوي گوي
مي
ارغوان بر لب جوي جوي
بدريا
بسوزد دل خيز ران
چو
زد بر سمند سبك خيز ران
خيز
ران بفتح خ و ضم ز بمعني درخت بيد.
ملك
هم بر ملك قرار گفت
روزگار
آخر اعتبار گرفت
جامي:
از
تره هات بسته زمان
سخن
از طره هات ميگويد
حافظ:
بساط
سبزه لكد كوب شد بپاي نشاط
ز
بسكه عارف و عامي برقص بر جستند
ذم
شبيه بمدح: شيون در اشعار آتي كه مسلماً از روي ظرافت سروده است صنعت ذم شبيه بمدح
را افاده ميكند صفحه 21 ديوان اشعار:
استاد
دعا كنم بدربار جليل
ايكاش
شوي سفير در اسرائيل
باشد
قدم بدت اثر اندازد
گردند
مقابل عرب خوار و ذليل
در
دو مصرع اول بمدح ميپردازد كه گويي ادامه ميدهد ولي در مصرع سوم و چارم ذم
مينمايد. و گويا ذم شبيه بمدح آن است كه شنونده نخست گمان برد كه گوينده آهنگ مدح
دارد و بعد متوجه ميشود كه قسد وي ذم است چنانچه گويي درست است كه فلاني دروغگو هم
هست و يا صفت خوب او اين است كه بسيار بي لحاظ است.
شاعري
گويد:
قاضي
شهر كه مردم ملكش ميخوانند
ما
به اين نيز گواهيم كه او آدم نيست
شيون
در اين رباعي:
چشم
و دل و پايم به سراغ نان بود
سال
سي و پنج فكر من نالان بود
چيزي
كه نصيبم از سعادت ها شد
يا
كشمكش پليس يا زندان بود
لف
و نشر:
صنعت لف و نشر هم در ديوان شيون بمشاهده ميرسد.
لف
در لغت پيچيدن و نشر باز كردن و گستردن است و در اصطلاح بديع آن است كه اول كلماتي
چند دريكجا جمع آورند و بعد كلمات ديگري متعلق كلمات اولي بدون تعيين ذكر كنند با
اعتماد آنكه سامع و يا خواننده هر منسوب را بصاحبش برساند و آن بر دو نوع است مرتب
و غير مرتب.
لف
و نشر مرتب: آنست كه نشر به ترتيب لف آيد چون:
صندوق
خود و كاسۀ درويشان را
خالي
كن و پر كن كه همين ميماند
ملاحظه
ميشود كه در بيت مذكور تركيب صندوق خود اول آمده و در مصرع دوم تركيب خالي كن هم
نخست ذكر شده و تركيب كاسۀ درويشان هم در مصرع اول كه لف است دوم آمده و در مصرع
دوم تركيب پر كن نيز بعد از خالي كن يعني ثاني ذكر گرديده است.
چون
جود و جلال و هنر و طبع و كف او
ابر
و فلك و اختر و دريا و مطر نيست
در
اين بيت ابر براي جود كه لف است نشر ميباشد و فلك براي جلال و اختر براي هنر و
دريا براي طبع و مطر براي كف علي الترتيب نشر است و كلمات جود و جلال و هنر و طبع
و كف لف ميباشد.
شيون
گويد:
عهد
كردم ز كم و بيش جهان غم نكنم
در
عروسي و عزا شادي و ماتم نكنم
عروسي
و عزا لف است و شادي و ماتم نشر. ملاحظه ميشود كه در مصرع مذكور كلمه عروسي اول
بيان شده است كه لف است و شادي هم اول ذكر گرديده و همچنان عزا كلمۀ دوم و هم ماتم
بعد از شادي گفته شده و لف و نشر مرتب است.
و
هكذا بيت ديگر شيون در همين رديف:
افگنم
كند بميخانه و زاهد نشوم
آنچه
خواهم بكنم آنچه نخواهم نكنم
افگنم
كند بميخانه لف است كه اول ذكر شده و در مصرع دوم آنچه خواهم بكنم متعلق به افگندن
كند بميخانه است كه آنهم اول مذكور گرديده و زاهد نشدن هم لف است كه بعد از كند
تذكار يافته و نشر آن نخواهم بكنم است كه بعد از خواهم بكنم آمده است. باز شيون:
خود
خواهي كذاب عيان خواهد شد
رو
زرد به پيش مردمان خواهد شد
من
رفتم و او ماند ولي در تاريخ
هر
راستي و كذب بيان خواهد شد
مصرع
سوم و چهارم ملاحظه شود كه راستي نشر من و كذب نشر (او) است و (من و او) در مصرع
اول لف براي راستي و كذب است. باز شيون ميگويد:
شيخ
و شاه و شحنه ها از بهر استعمار خلق
اختراع
مذهب و قانون و اديان ميكنند
در
اين بيت شيخ لف است كه دين و مذهب در مصرع دوم نشر آن است و شاه و شحنه براي قانون
كه نشر آنست لف ميباشد.
و
لف و نشر غير مرتب آنست كه نشر به ترتيب لف واقع نشده باشد. مثل:
دل
را فراغ ميدهد و ديده را فروغ
ديدار
آفتاب و شان و شراب صبح
دل
را فراغ ميدهد لف است كه اول آمده و شراب صبح كه نشر آنست علي الترتيب ذكر نشده و
همچنان ديده را فروغ در مصرع اول بعد از دل آمده و ديدار آفتاب و شان كه نشر آن
است مقدم ذكر گرديده يعني نشر دل و ديده به ترتيب نيامده و نا مرتب است و هر نشر
براي ماقبل خود نشر و براي مابعد خود لف واقع شده است:
ما
و بلبل در گلستان شكوه سر خواهيم كرد
از
تو و گل قصه ها با يكدگر خواهيم كرد
من
ز پاي آبشار و بلبلان از شاخسار
باغ
را ز اشك و فغان زير و زبر خواهيم كرد
ملاحظه
شود- من و بلبل در مصرع اول لف تو و گل در مصرع دوم علي الترتيب نشر و باز تو و گل
در مصرع دوم لف و يكدگر نشر. و در بيت دوم من لف و پاي آبشار نشر آن و بلبلان لف و
شاخسار نشر آن و باز اشك نشر براي من در پاي آبشار و فغان نشر براي بلبلان از
شاخسار كه گويا پاي آبشار و شاخسار كه براي من و بلبل در مصرع اول نشر واقع شده
بود مرتبه دوم براي اشك و فغان كه اشك بمن و فغان به بلبلان تعلق ميگيرد نشر شده و
هكذا ذكر كلمۀ زير براي من كه در مصرع اول لف بوده نشر و كلمه زبر براي بلبلانيكه
در مصرع اول لف بوده نشر است و مطلوب شاعر از ذكر كلمه زير سطح باغ كه خودش در
آنجا ايستاده و مطلب از ذكر كلمۀ زبر بالاي شاخسار كه بلبلان آنجا نشسته اند
ميباشد.
شاعر
ديگري لف و نشر غير مرتب را چنين افاده ميكند:
افروختن
و سوختن و جامه دريدن
پروانه
ز من شمع ز من گل ز من آموخت
ملاحظه
ميشود كه افروختن بشمع و سوختن بپروانه و جامه دريدن بگل تعلق ميگيرد اما در مصرع
اول كلمۀ افروختن اول آمده و در مصرع دوم متعلق آن كه شمع است دوم آمده و همچنان
در مصرع اول سوختن بعد از افروختن يعني دوم آمده و متعلق آن كه پروانه ميباشد در
مصرع دوم اول ذكر شده است.
از
اينكه در ديوان شيون به صنايع مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه نيز بر ميخوريم بهتر
است اولتر در بارۀ اين صنايع بحث بسيار مختصر كرده و بعد بذكر امثله از دواوين
ديگر شعرا و ديوان شيون بپردازيم.
بايد
دانست كه صنايع مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه از موضوعات علم بيان است.
بيان:- در لغت بمعني ايضاح و
ظاهر ساختن و در اصطلاح اهل علم عبارت از قواعديست كه بوسيله آن يك جمله يا مضمون
بعبارات مختلفه آورده ميشود بطوريكه همان عبارات در مراتب وضوح از هم متفاوت باشد
بعبارت ديگر بيان ايراد معناي واحد بطرق مختلف است مثلاً اگر بگوييم زيد متعلم
مكتب است زيد شاگرد مدرسه است زيد تلميذ دبستان است چون با اين طرز ادا كه مثلاً
يكي از اين عبارات واضح و ديگري اوضح باشد و تفاوتي در اداي اين سه تركيب بهمرسيده
باشد وجود ندارد.
و
هر كدام از اين جملات در معني حقيقي و وضعي و مطابقي خود استعمال گرديده است پس در
علم بيان داخل نشده ايم و اين نوع جملات بعلم بيان تعلقي ندارد ولي اگر بگوييم درب
خانۀ زيد باز است يا دست زيد كشاده است ميتوان گفت كه وارد علم بيان شده ايم زيرا
درب خانۀ زيد بمعني حقيقي و وضعي آن استعمال نشده و بواسطۀ معني التزامي اين دو عبارت
ذهن بوصف سخاوت زيد انتقال ميكند و اين دو جمله را بعبارت زيد كريم است و يا سخاوت
دارد هم افاده ميتوانيم و يا مثلاً اگر بفرد زيبا صورت و ماه قدري پوشيده سخن گفته
شده از مثالهاي اولي فوق صنعت مجاز و از اين مثال آخر صنعت استعاره را كه متعلق
بعمل بيان است تصوير كرده ايم. (چونكه علاقه ميان ماه و صورت تشبيه است و در بحث
استعاره توضيح خواهد شد). مطلب كه هرگاه يك لفظ واحد با استفاده از معاني تضمني
والتزامي اش بعبارات مختلفه ذكر گردد كه بموجب تعابير واضح و اوضح و وسايط قريبه و
بعيده كه اهل علم وضع كرده اند بمقصد پي برده ميشود بيان است.
با
دانستن علم بيان ما با اسرار و آيين و رسوم كلام ادبي آشنا ميشويم و علم بيان علم
رمز كشايي سخن ادبي است.
و
در اين مبحث
ادبيات
دنياي اداي يك معني به انحاي مختلف است از همينجا است كه سبكهاي ادبي از هم جدا
ميشود.
در
اين وجيزه راجع به علم بيان همين قدر كافيست.
1- مجاز: در لغت بفتح ميم جايز،
روا، مشروع و اجازه داده شده و در اصطلاح لغتي را بنابر مناسبتي از معني اصلي
تجاوز داده بمعني غير وضعي استعمال ميكنند مثلاً استعمال لفظ شير براي شخص دلاور و
يا ذكر كلمۀ خر براي مرد احمق مجاز است. در اينجا شير و خر در معني وضعي استعمال
نشده و بسبب التزام دلاوري شير براي شخص دلاور كلمۀ شير ذكر گرديده و هم بعلت
ارتباط ناداني مرد مذكور با خر نام خر بميان آمده است كه صنعت مجاز را تشكيل داده
است. هر لفظي كه در معني غير حقيقي استعمال ميشود البته بنابر علاقه و مناسبتي است
كه ميان آن لفظ و معني غير حقيقي بكار برده شده است حال اگر اين علاقه بسبب جزييت
و كليت يا ظرفيت و مظروفيت و سبب و مسبب و غيره ارتباطات باشد آنرا مجاز مرسل
ميگويند و گويا بهمه حال در ذكر مجاز ها وجود قرينه و علاقه يعني ارتباط بين معني
حقيقي و مجازي شرط است و هرگاه علاقه بين معني حقيقي و مجازي تشبيه باشد پاي صنعت
استعاره بميان مي آيد كه در موقفش بيان خواهد شد اما كاربرد يك لغت بجاي ديگر لغت
كه در صنعت مجاز معمول است فقط در موارد مشخص و مواضع مخصوصي است كه با ادبا تعيين
كرده اند و اقسام عمدۀ آن در نه مورد است: تسميه كل باسم جز و تسميه جز باسم كل
تسميه مسبب باسم سبب تسميه سبب باسم مسبب
تسميه شي باسم چيزي كه بوده. تسميه شي باعتبار استقبال آن تسميه شي باسم محل تسميه
محل باسم حال تسميه شي باسم حالت آن. و ما بسبب عدم طوالت از تفصيل آن صرف نظر
ميكنيم مقصد كه خارج از همين نه مورد شاعر نميتواند معني لغات را تغيير بدهد مثلاً
نميتوان در گفت و ديوار فهميد اما ميتوان در گفت و بجاي دو پلۀ در يك پلۀ در را
اراده كرد. اگر بگوييم سرم درد ميكند كه مراد از جزيي از سر مثلاً شقيقه است، يا
سرم را تراشيدم كه مقصود موي سر است، سرم سفيد شد كه مطلب موي سر است چون در اين
مثالها يك رابطۀ كليت و جزويت ديده ميشود مجاز مرسل است. همچنان اگر بگوييم صنف
دوم برنده شد مراد شاگردان همين صنف است و يا شهري بماتم نشست مقصود مردم شهر است-
آدرس را از اين مغازه بپرس يعني از صاحب مغازه پرسان كن در اينجا هم چون يك علاقۀ
حال و محل و يا ظرف و مظروف است پاي مجاز مرسل در ميان مي آيد، آتش مرا گرم كرد
مراد حرارت آتش است- برويم در آفتاب مراد نور آفتاب است چون لازمۀ آتش حرارت و
لازمۀ آفتاب نور است و اينجا يك رابطه لازميت و ملزوميت ديده ميشود مجاز مرسل است.
مقصود از ذكر دست خداوند قدرت خداوند است كه با علاقه علت و معلول مجاز مرسل گفته
ميشود. استعمال رخش بعمي اسپ و ذوالفقار بمعني شمشير هم بسبب رابطۀ عموم و خصوص
مجاز مرسل است زيرا رخش باسپ رستم زال و ذوالفقار به شمشير حضرت علي كرم الله وجه
اختصاص داشته ولي شاعران اين دو لغت را رتبۀ عموميت داده اند و بمعني محض اسپ و
شمشير هم استعمال كرده اند. سعدي (ع) در رابطه عموم و خصوص ميگويد:
توحيد گوي او نه بني آدم است و بس
هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد
كه از كلمۀ بلبل همه مرغان اراده
شده است. هرگاه به انسان خاك يا مشتي آب و گل باين اعتبار كه خلقت او از آب و گل
بوده است و يا به شراب و سركه آب انگور بگوييم چون علاقه آنچه بود و آنچه خواهد
بود در ميان مي آيد اين دو چمله داخل صنعت مجاز مرسل است. هاتف در يك بيت منظومۀ
خود در وصف قاري ملك الشعراء به توصيف قلم وي ميپردازد و ميگويد:
قاري هر طرف خواهد عنان خامۀ خود
را دلخواه سر ميدهد و بدين تقريب ياد عهد نيسواري ميكند كه انتساب قلم به ني بموجب
رابطۀ جنسيت مجاز مرسل است.
هر طرف خواهد عنان خامه را سر
ميدهد
قاري هاتف ياد عهد نيسواري ميكند
استعمال خون در معني خونبها بدلالت
علاقه لازم و ملزوم و رابطه بدليت كه بگوييم خونش بگردن توست و يا فلان شخص
خونخواهي دارد يعني خوبنهايش بذمت توست و خونبها ميگيرد مجاز مرسل است.
علاقۀ ضديت در مقام طنز و استهزا
كه به آدم ناتوان و ضعيف رستم داستان به آدم سياه سفيد و به شخص سفيد سياه گفته
شود نيز در حكم مجاز مرسل است. خلاصه كه غير از اقسام عمده مجاز مرسل كه در بالا
مثالهاي از آن زديم با روابط ديگر مثل رابطه احترام و مجاورت و بنووت و علاقه
غالبیت و امثالهم نيز پاي مجاز مرسل بميان مي آيد ولي اين فروعات از نظر علم بيبان
چندان ارزشي ندارد و كثيرالاستعمال هم نيست. مثال طنز از حافظ: حافظ بر سبيل طنز
برادران بي غيرت يوسف را غيور ميگويد:
عزيز مصر برغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد باوج چاه رسيد
چند مثالي از ديوانهاي شعرا در
مجاز مرسل:
حافظ:
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو از اين چه سود داري كه نميكني
مدارا
ذكر محل يعني جاي بنام جايگیر است
زيرا مطلب از دل عالم دل اهل عالم است.
مسعود سعد سلمان:
چون صدف در همه جهان نكنم
جز بدرياي مدح تو معدن
در اينجا ظرف معدن را گفته و مظروف
جواهر را.
گل در برو مي در كف و معشوق بكام
است
سلطان جهانم بچنين روز غلام است
مراد از مي در كف جام بر كف است.
شفائي اصفهاني:
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
مراد از خون قتل و هلاك است.
پس از تحصيل دين از هفت مردان
پس از تاويل وحي از هفت قرا
غرض از ذكر وحي قرآن است.
حمد بيحد مرخداي پاك را
آنكه جان بخشيد مشت خاك كرد
مراد از مشت خاك انسان است باعتبار
ماضي.
بخونم زد رقم تا بر قلم شد آشنا
دستش
پريرويي كه ميبردم بمكتب من كتابش
را
مراد از دست سرانگشتان است.
موجود نامي است باقي توهم
از عالم خضر رو تا مسيحا
مراد از ذكر مسيحا ذكر محلش ميباشد
كه آسمان چارم است.
توحيد گوي او نه بني آدمست و بس
هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد
درينجا از ذكر خصوص عموم اراده شده
و مقصد از ذكر بلبل همه مرغان است.
مثال مجاز در ديوان شيون:
باختر يك كمكي شور جنون بايد كرد
تا بكي پيروي از فكر جبون بايد كرد
مقصد از اهالي و مردم باختر است
يعني تسميه حال باسم محل صورت گرفته.
كابل و مشرقي و بلخ بغارت ندهيد
فكر پيشاور و كوهات و جمون بايد
كرد
تسميه كل باسم جز است.
حال نزعست سر ما در بيمار وطن
از براي صحتش فديۀ خون بايد كرد
مطلب از ذكر خون در اينجا كشتن گاو
و يا گوسفند نذرانه است- اينجا رابطه لازم و ملزوم است چونكه لازمه خون ذبح است.
مرد وار از گلوي غصب حق خود را
با سر برچه و سيلاوه برون بايد كرد
مطلب از گلوي غصب گلوي غاصب است.
در اينجا ذكر صفت و ارده موصوف بعمل آمده.
2- تشبيه: ادعاي مانندگي بين دو
چيز است مثل آنكه بگوييم چشم محمود از نگاه شكل مانند نرگس است و يا رخسار احمد در
سرخي چون برگ گل است. تشبيه در صورت گسترده و كامل خود جمله اي داراي چهار جزء است
كه به آن اركان تشبيه ميگويند در جملۀ چشم محمود از نگاه شكلي مانند نرگس است به
(محمود) مشبه (تشبيه شده) و به نرگس مشبه به (تشبيه شده به اين يا به آن) و به
(نگاه شكلي) وجه شبه (سبب شباهت) و به كلمۀ (مانند) ادات شبه (لفظي كه بر تشبيه
دلالت كند) ميگويند. امثله:
سعدي:
لب از لبي چو چشم خروس ابلهي بود
برداشتن بگفتۀ بيهودۀ خروس
تشبيه لب بچشم خروس كه لب مشبه و
چشم خروس مشبه به وجه شبه سرخي و كلمۀ (چو) ادات تشبيه است.
دو نكته در تشبيه مهم است اول آنكه
وجه شبه در (مشبه به) قوي تر و روشن تر باشد اگر بگوييم روي احمد چون آفتاب روشن
است واضح است كه وجه شبه يعني روشني در آفتاب (در مشبه به) قوي تر و جلي تر
ميباشد- و بايد گوينده در تشبيه (مشبه) را نظر به مشبه به قوي تر افاده نكند پس
نميتوان گفت آفتاب مانند چراغ روشن است و اينگونه تشبيه درست نيست. ديگر اينكه وجه
شبه عبارت است از آن معني كه مشبه و مشبه به دران اشتراك دارند پس ميشايد بهمه حال
شامل طرفين باشد و اگر شموليت طرفين را افاده نتواند تشبيه گفته نميشود. بحث وجه
شبه مهمترين بحث تشبيه است چون وجه شبه مبين جهان بيني و وسعت تخيل شاعر است و بر
مبناي وجه شبه است كه در نقد شعر ادبا متوجه به نو آوري يا تقليد هنرمند ميشوند و
بطور كلي انواع سبكها از همين تغير و تحول در وجه شبه است كه تشابهات تازه بين
اشيا مي يابند يا بين امور كهنه سياهي نوين كشف ميكنند متمايز ميگردد- منتها بايد
وجه شبه ادعا شده جنبه اقناعي داشته باشد يعني بعد از ادعاي هنرمند قبول كنيم كه
چنين شباهتي بين مشبه و مشبه به وجود دارد و الا فلا.
امثله تشبيه در دواوين شعرا زياد و
اگر بگوييم تمام ديوانهاي شعر از اين صنعت و صنعت استعاره كه از يك جنس اند مملو و
مشحون است مبالغه نخواهد بود. منوچهري در وصف اسپ:
ساق چون پولاد و پي همچون كمان رگ
همچوزه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن
همچو سنگ
حافظ:
من اگر خارم اگر گل چمن آرايي هست
كه بهر شيوه كه مي پروردم مي رويم
حافظ:
ز بنفشه تاب دارم كه ز زلف او زند دم
تو سياه كم بها بين كه چه در دماغ
دارد
خاقاني:
نسيم صبح ميوزد مگر ز جويبار ها
كه بوي مشك ميدهد هواي مرغزار ها
قاري ملك الشعراء افغانستان پيام
منظومي مشتمل بر سيزده بيت از عرشه كشتي در راه بازگشت از حج بيت الله شريف براي
آقاي محمد سرور گويا دارد كه در اين دو بيت سخن را يك مراتبه بزلال باده روان بخش
و بار ديگر به شميم دلاويز تشبيه ميكند:
دو سه مه است كه مخمور باده سخنم
از اين زلال روانبخش يكدو جام رسان
روايح سخن آمد مفرح خاطر
ازان شميم دلاويز بر مشام رسان
به تشبيهات اين غزل وي توجه شود:
عذار ساده جانان گل بيخار را ماند
نهال فتنه خيزش سرو خوش رفتار را
ماند
رخ عالم فريبش چون عرقريز حيا گردد
بچشم اهل بينش شبنم گلزار را ماند
لب شيرين آن كان ملاحت غنچه است
اما
چو آيد در تكلم لعل گوهر بار را
ماند
ز بس در دل زند هر موي او از پيچ و
خم نيشي
تو گويي زلف مشكين عقرب جرار را
ماند
بصد نيرنگ و افسون از كف ما
ميربايد دل
بلي در عين مستي چشم او هشيار را
ماند
رسيدن در مقام آدميت سخت دشوار است
بلنديهاي اين ره قلۀ كهسار را ماند
نديدم از سواد خامۀ خود جز زيان
سودي
تهي مغز است از بس مردم بيكار را
ماند
ز بس دنيا فسونش بسته چشم عاقل و
جاهل
متاع اندك او در نظر بسيار را ماند
بتلخي هاي او شور لئيمان بسكه
افزوده است
جهان اندر مذاق من دهان مار را
ماند
دو عالم را بهم بر ميزند در لحظه
قاري
صف مژگان شوخش لشكر جرار را ماند
مثالهاي تشبيه در ديوان شيون:
چمن بحرمت آزاديت گل افشان است
تو هم چو سرو سهي سر بكش پر افشان
بال
بسر زمين دليران سبك متاز اي خصم
كه موش را نبود در حريم شير مجال
دل را عزيز دارم و چون تحفه عزيز
ماندم ز عشق پيش تو اين يادگار
خويش
كوكو زنان چو فاخته از شوق زير خاك
انداز سرو تو نگرم بر مزار خويش
شيون كنم چو بلبل شوريده در لحد
گر بشنوم شميمي ازان گلعذار خويش
3-استعاره: گفتيم صنعت استعاره يكي از شعبات علم بيان است.
معني لغوي استعاره عاريت خواستن و
در اصطلاح لفظي را گويند كه بمعني غير حقيقي استعمال گردد و علاقه در بين معني
حقيقي و مجازي مشابهت باشد (در فوق متذكر گرديديم كه هرگاه علاقه بين معني حقيقت و
مجاز غير از مشابهت باشد آن صنعت مجاز مرسل است):
ماه من امشب نميدانم كه مهمان كهي
گرم رفتي از نظر شمع شبستان كهي
در اين بيت با ذكر كلمه ماه رخ
معشوق اراده شده و علاقه شباهت ميان ماه و روي معشوق روشني است و همچنان است استعاره
شمع براي معشوق در مصرع دوم.
سايه ام را عار مي آيد كه افتد بر
زمين
التفات آفتابي تا بمن تابيده است
آفتاب را بروي مشعوق تشبيه كرده
بعد از ذكر روي معشوق صرف نظر كرده و فقط آنچه را از او استعاره شده است ذكر ميكند
و اگر ذكري از روي معشوق ميكرد آنگاه پاي صنعت تشبيه بميان مي آمد نه استعاره.
گفتم كه ابتدا كنم از بوس گفت نه
بگذار تا كه ماه ز عقرب بدر بود
اينجا هم با ذكر ماه از روي معشوق
استعاره شده است.
چون پرند نيلگون بر روي پوشد
مرغزار
پرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار
با ذكر تركيب پرند نيلگون از آفتاب
استعاره گرديده است.
لولو از نرگس فرو باريد و گل را آب
داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
معني اين بيت آن است كه معشوق
رنجيد و اشك ريخت و لب گزيد. زيرا مقصد از لولو اشك و مراد از نرگس چشم و مطلب از
گل روي و هدف از تگرگ دندان و مقصود از عناب لب و همه استعاره است كه در هر پنج
مورد آنچه براي او استعاره شده است يعني اشك و چشم و دندان و لب ذكر نشده و اگر
اين الفاظ هم ذكر ميگرديد باز صنعت تشبيه بميان مي امد كه خواننده قدري به آساني
مي فهميد شاعر لولو را باشك و چشم را به نرگس و گل را بروي و تگرگ را بدندان و
عناب را بلب تشبيه كرده است.
نرگسش مايل قتل است اجل پيش ميا
كه مبادا مژه برهم زند و كشته شوي
اينجا هم نرگس براي چشم استعاره
شده است و شاعر از ذكر لفظ چشم خودداري نموده و بقرينه يعني از شباهت شكلي كه ميان
چشم و نرگس است بصنعت استعاره پي برده ميشود. يكي دو مثال از ديوان شيون:
خواهم شبي دراز كه با غمگسار خويش
خالي كنم دمي دلك داغدار خويش
مطلب از ذكر غمگلسار معشوق است كه
بدون ذكر كلمه معشوق استعمال شده و استعاره گرديده است گويا شيون معشوق خود را
غمخوار خود دانسته و وجه شباهت هم غم شريكي است و در مصرع دوم تركيب دل داغدار
تشبيه است كه مشبه و مشبه به هر دو ذكر شده است.
دور شباب رفت چو برق از نظر دريغ
آمد خزان و سير نديدم بهار خويش
اينجا هم ذكر لفظ خزان براي پيري و
استعمال كلمه بهار براي جواني استعاره شده است و خزان و بهار در معني حقيقي اراده
نشده و وجه شباهت زودگذري عمر و شباهت پيري بخزان و شباهت جواني به بهار است.
كوكو زنان چو فاخته از شوق زير خاك
انداز سرو تو نگرم بر مزار خويش
اينجا تذكار كلمه سرو براي قد
معشوق استعاره است.
كار ما زانروز آه و شبون و افغان
بشد
كاشناي ظالمي بيگانه خوئي داشتيم
ذكر كلمه ظالم كه مراد از معشوق
است هم استعاره است.
نااميدي اول اميد هاست
نخل ما چون خشك شد بر ميدهد
ذكر نخل براي قامت ما استعاره است.
سالها در غم ماهي بودم
روز و شب چشم براهي بودم
مقصد از ذكر ماه روي معشوق و وجه
شباهت همان روشني است.
4-
كنايه:- كنايه باب آخرين علم
بيان است كه سه باب اول مجاز و استعاره و تشبيه بود. ميگويند طرح اين باب
بصورت مستقل و مدون به ادباي متوسط و
متأخر مربوط است. كنايه در لغت پوشيده سخن گفتن و در اصطلاح آنست كه از لفظي معني
غير حقيقي آن اراده شود و در عين حال دلالت بر معني حقيقي آن لفظ هم ممكن باشد.
مثلاً اگر گفته شود كه فلان شخص دست دراز دارد و اراده كنيم تجاسر و تجاوز او را
بحق ديگران كنايه است زيرا با گفتن اين جمله با رجوع به معني غير حقيقي تجاوز آن
شخص در حق ديگران در ذهن خطور ميكند و درعين حال امكان درازي دست شخص كه معني
حقيقي آن است هم تعبير شده ميتواند. و همچنين اگر بگوييم زيد بلند قامت است و يا
بكر كوتاه قد است و اراده داريم معني غير حقيقي را و مثل معروف را در قامت دراز
بابلهي و براي قامت كوتاه به فتنه انگيزي ربط بدهيم كنايه است زيرا در عين حال كه
معني غير حقيقي را اراده كرده ايم توجه بمعني حقيقي كه بلندي قامت و كوتاهي قامت
است هم جواز دارد.
اقسام كنايه و بحث در مورد كنايات
زياد است و ما فقط بدو نوع كنايه كه قريب و بعيد ميباشد اشاره كرده و مثال مي
آوريم و از جر و بحث زياد در موضوع صرف نظر مينماييم.
كنايهۀ قريب: آنست كه انتقال از
لازم بملزوم بي واسطه باشد مانند اين بيت:
مست از كجا و مرگ و گرنه همين مرا
روزي هزار مرتبه پيمانه پر شده است
پيمانه پر شدن كنايه از مردن است.
آنكه از سنبل او غاليه تابي دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد
مراد از كسي كه از گيسوي او غاليه
(خوشبويي ها- مشك و عنبر و غيره) در رنجش و خشم است كنايه از معشوق است كه باز با
عاشقان دلباخته پرخاش دارد.
حافظ:
يارم چو قدح بدست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
كنايه از بي رونقي بازار است.
خاقاني:
رخسار صبح پرده بعمدا بر افگند
راز دل زمانه بصحرا بر افگند
بصحرا افگندن كنايه از آشكار كردن
است زيرا صحرا لخت است و همه چيز در آن نمايان.
اين تركيبات در عرف كنايه هاي قريب
و آسان است- مثلاً رخت بربستن و لب گزيدن و سرخ شدن- دست شستن از كاري- پيرهن
دريدن- بيتابي كردن- كمر بستن- قلم كشيدن- خاك بر سر شدن.
كنايۀ بعيد: آنست كه انتقال از
لازم بملزوم بوسايط حاصل شود چون:
قاآني:
خاكستري كه مطبخ ما كوه كوه داشت
اكنون نه كش بر آيينه بهر جلا زنم
ملاحظه ميشود كه در اينجا كثرت
خاكستر كثرت آتش و آن كثرت طبخ و كثرت مطبوخات را لازم دارد (كه در نتيجه كثرت
مطبوخات به كثرت مهمان و سخاوت گوينده مي آنجامد.)
نظامي:
بزرگي بايدت دل در سخا بند
سر كيسه به برگ گندنا بند
سر كيسه را نميتوان به برگ گندنا
محكم بست برگ گندنا محكم نيست و زود پاره ميشود و يا ميگسلد پس سر كيسه را باز
نگهدار و باز بودن سر كيسه كنايه از بخشنده بودن است كه نظامي به آن توصيه ميكند.
بگلزاري كه حسنش بي نقاب است
خزان در برگريز آفتاب است
يعني در گلزاري كه حسن وي تجلي ميكند خزان ازان
كوچ كرده ميرود كه آفتاب را خزان و برگريز كند گويا شاعر حسن فايق معشوق را ادعا
مينمايد.
خاقاني:
عاشق بكشي به تير غمزه
چندانكه بدست چپ شماري
شاعر بمعشوق ميگويد كه عاشقان
بسيار زياد را بتير غمزه ميكشي- مطلب از شمار دست چپ كنايه بحساب عقد انامل است كه
در قديم شمار مآت واُلُوف را بسر انگشتان دست چپ ميكردند و شمار احاد و عشرات را
كه اعداد كوچك بوده بدست راست ميگرفتند و اراده كردن انامل (سرانگشتان) با كلمه
دست هم از نوع مجاز مرسل و تسميه جز باسم كل است. حال يكي دو مثال از ديوان شيون
در باب كنايه مينويسيم:
فيض آب ديده نتوان يافت در آب وضو
كاش زاهد را بجاي ريش مژگان تر شود
اين بيت از لفظ مژگان بر خارج معني
حقيقي اراده شده و مطلب از تر شدن مژگان چشم گريان و غرض از چشم گريان زاري و تضرع
بحضور پروردگار عالم است، علاوه بر صنعت مجاز صنعت كنايه هم بكار رفته زيرا مانعي
براي دلالت معني حقيقي نيست و معني حقيقي تر شدن مژگان زاهد است. اين رباعي ديگر
شيون كه بطور مزاح و خوش طبعي بدوست خود نوشته هم صنعت مجاز و كنايه را ميرساند:
استاد ببين سر خداي همگان
كز كرسي اجلاس فگندت پايان
بردت بسوي حجاز تا در جمره
سنگي نرود خطا بسوی شيطان
مجاز باين معنيست كه جمله سنگي نرود خطا بسوي
شيطان دلالت بر خارج معني حقيقي ميكند و بمخاطب خود ميگويد در مناسك حج كعبه كه
جمره
براي راندن شيطان زده ميشود اگر تو
كه در اعمالت بر شيطان چربي ميكني آنجا باشي سنگها بطرف تو پرتاب ميشود و شيطان از
آسيب جمره بدور ميماند- و چون در اين طرز ادا ملاحظه معني حقيقي كه جمره زدن است
هم اراده شده ميتواند لهذا صنعت كنايه را نيز شامل ميشود. و در اين رباعي ذيل شيون
علاوه بر آنكه صنعت ذم مايشبه المدح (مذمت شبيه بمدح) را افاده ميكند صنعت كنايه
هم مخفي است.
استاد ما گرفته كنون رتبۀ وزير
منصب برابر است به شخصيت خبير
از روي لطف شاه نشاندش بمسندي
كز آن مقام بلخ و بخاراستش بزير
در رباعي مذكور سه مصرع اول چنان
وانمود ميكند كه گويا شاعر مدح در نظر دارد ولي در مصرع چارم مذمت ميكند و در همين
مصرع چارم علاوه بر ذم صنعت كنايه هم جا داده شده است كه اهل زبان و عرف عوام باين
كنايه خوبتر پي ميبرند.
قصايد
عرض مرام به پيشگاه علامۀ كم نظير افغانستان
مردخيز
استاد سمندر غورياني
كيم من نيست لايق مشت خاك (1)[1]آنچناني
را
كه تا حالي كند حال كسان آسماني را
زبان غنچۀ صد برگ بايد گلفشاني را
كه تا با صد زبان گويد حديث
غورياني را
مگر بهزاد و ماني باز گردند از صف
اموات
كه صورتگر شوند اين صاحب، ابعاد
جهاني را
فقيه مجتهد داناي احكام و اصول شرع
در اقليم شريعت دارد حق حكمراني را
به تفسيرش قلوب اهل دل را متقن
سازد
ز تاويلش برون از ظن كند اهل معاني
را
جنابش ثاني اثنين است با شيخ
الحديث آري
چو گيرد در احاديث نبي چيره زباني
را
بعلم نحو دارد آگهي ز انسان كه
گويي وي
سبق بر ناظم الفيه داد اعراب داني
را
تصرف در متون صرف هم وي آنقدر دارد
كه در تصريف تالي مي نمايد تفتا
زاني را
به بحث و فحص ديني با غزالي نسبتي
دارد
جهان بين شد گزيد از ابن سينا حق
بياني را
رضاي خلق ميجويد چو مولانا جلال
الدين
كه از حب مذاهب يافت اكرام جهاني
را
دلش روشن ز فيض نور حق نامحتمل
نبود
كه از اشراق باطن پي برد راز نهاني
را
الهي رتبۀ كشف و شهودش باد ارزاني
كه مي بينيم در وي شيوه هاي
عارفاني را
زبان شعله هاي سركش علمش كه؟
ميداند
سمندر خويش داند نحوه آتش زباني را
ز من بر عالمان تنگ چشم كور دل
گوييد
پذيرند از چنين علامه گان روشن
رواني را
تويي سرشار صاف بادۀ علم و كمال
خود
ندارد رطل فيضت هيچ پرواي گراني را
تو يكتا پهلوان هفت شهر علم و فضل
هستي
در اين ميدان تويي فاتح جدال هفت
خواني را
خلاف طبع در پيري ازان باشد بري از
حرص
كه يكسر بي طلب طي كرده آوان جواني
را
ز اسباب جهان ترك تعلق مغتنم داند
متاع هست و بودش ميكند اين ترجماني
را
زبان حال وي با تلخكام فقر ميگويد
شكر خندي زناي بوريا ده زندگاني را
ترا انوار خاطر خير جاري باد در
عالم
سرشت گريه تا بر اشك بخشايد رواني
را
ترا از آفت سيل حوادث حق نگه دارد
فلك تا سر دهد ز ابر سيه سيلاب آني
را
بباغ دانشت گلهاي معني در شگفتن
باد
بر آرد از بغل تا خاك گوهر هاي
كاني را
كنون دست دعا با دوستان بالا كند
هاتف
بتو باغ ارم سازد سراي جاوداني را
حضوري گر شد از استاد تجليل ابتكار
است اين
كه خود ممدوح بيند در حياتش قدر
داني را
در شصتمين سالگرد دانشمند بزرگ يوسف سيمگر باختري
بنازم بجان خطۀ باختر را
معان بزرگان علم و هنر را
چه خاكيكه از سعي فطرت سرشته
اساتيذ داناي صاحب نظر را
چه خاكيكه همواره لبريز فيض است
نمايد چو خورشيد ايثار زر را
حيا بيگمان ز انفعال آب گردد
چو گيرد زبان نام نگار گر را
وز آنسوي علامۀ غورياني
بگوينده تلقين كند الحذر را
كه هرگز به جنبش مياور زبانرا
نداري اگر فهم فضل و هنر را
نيم اهل مدح سزاوار واصف
سلامست استاد فرخنده فر را
ولي در قطار دگر نخبگانش
فضيلت بود يوسف سيمگر را
كه در لطف ماند نسيم سحر را
بروشن رواني جلاي گهر را
بدان وسعت فكر من خود نديدم
چو او باتبحر بديل دگر را
ز كالج گرفته است فرهنگ نامه
مطول بيفزوده اين مختصر را
مهين استاد دري آنكه بنوشت
در اين فن رسالات بس معتبر را
حساب صحيفات تحقيقي اش را
نگيري اگر بشمري موي سر را
بليغ است از بس طراز كلامش
ز حرفي دهد دور صد بار سر را
فصيح است چندانكه ز اكشار و اطناب
نبيند نيوشندگان درد سر را
بحسن سخن سرخ بنموده چشمش
چه غم گر سيه كرده نور نظر را
چنان نقش خاطر مضامين بكرش
كه حكاك حك كرده باشد حجر را
بكف اين شگفتي نياورده آسان
كه خورده است بسيار خون جگر را
ز دود چراغ و ز گرد تباشير
سپيد و سيه كرده شام و سحر را
در اندوختن حرص مشروع دارد
بجاي زر و سيم علم و هنر را
فرو رفته در قعر بحر معاني
كه غواص فكرش برآرد گهر را
طري دارد آنقدر شعرش كه ريزد
ز بس تازگي آب گلبرگ تر را
پي درك عرفان علامۀ بلخ
بسي در نور ديده شمس و قمر را
پژوهشگر راستيني كز اخلاص
كند شاد ارواح آن خوش سير را
تفكر همه سير عرفان بيدل
تامل كه چون طي كند اين سفر را
چه عرفان شايان كز افراط و تفريط
مبرا بود آن ذكاي بشر را
بليغ است سعيش كه از اين معارف
دهد آگهي رهرو بيخبر را
شود خويشتن زان مي معرفت مست
بكيف آورد سالكان دگر را
خوشا مرد دانا كه با نور دانش
فروزان كند معبر رهگذر را
بيارم حديثي ز عرفان سعدي
ز صاحبدلي نقل كرد اين خبر را
كشيدن گليم خود از آب سهلست
براور غريق دچار خطر را
اگر خود بپوشي تن از حر و از برد
پي حفظ جان بسته باشي كمر را
ولي جامه بر خلق پوش ار تواني
كه از چند عريان بپوشي نظر را
در خير او دايم الوقت باز است
كه ديده ز مهر جهانتاب در را
كشاده است دستش كه كمتر شناسد
باحسان و اكرام خود حد و مر را
وفا از وي آموز ايمرد پيمان
مخوان نامۀ راويان سمر را
كه از آشنايان پايا و جاويد
نيابي بجز وي حليف دگر را
نوازش بخوردان و عز بزرگان
فريضه است اين مرد والا گهر را
انيس است با بورياي قناعت
ندارد سر الفت كر و فر را
بسي پاي بر جاست در دين و آيين
گران داند آداب خير البشر را
ببخشايدش حق رفاه و سلامت
نبيند بدور زمان درد سر را
دعا دارم از خرمن علم و فضلش
خدا دور دارد لهيب شرر را
ستايش بران قدر دانان بخرد
كه اعزاز بخشند اهل هنر را
بود شصتمين سال عمر عزيزش
كه ياران به تجليل بسته كمر را
شمارند بدستان چپ(1)[2]سال
عمرش
ملايك چو گيرند حساب قدر(2)[3]را
وگر نه دعا گوي خواهد كز اكنون
(فزايد با او شصت سال دگر را)
گذارم بلب به كه مهر سكوتي
مبادا كنم تلخ اين ماحضر را
دو لب چون بچسپد بهم نيست بينوش
ني از خامشي يافت هاتف شكر را
دوستي افغان و ايرن
دوستان يك دل و يكروي و يكرنگيم ما
بر نفاق افگن بگو اگه ز نيرنگيم ما
جلوه يك گلشنيم از آب و تاب ما
مپرس
در دهان غنچه بو در برگ گل رنگيم
ما
كشور افغان و ايرانند نسل آريا
هم نژاد و همزبان هم كيش و همرنگيم
ما
بوده مرز آريا كانون فضل و معرفت
مشترك در ريشه هاي علم و فرهنگيم
ما
ذكر خير دوره ساسان و سامان گر رود
از نياكان صاحبان تاج و اورنگيم ما
تار و تنبور و ني است افزار ساز ما
هنوز
همنوا با زير و بمهاي دف و چنگيم
ما
از براي رفعت نام وطن سر مي دهيم
جان فدايان مقام عزت و ننگيم ما
هر دو از بيداد آخندان به تبعيد و
فرار
هر دو از هجر وطن غمگين و دلتنگيم
ما
در ترازوي حقيقت از برادر كم نه
ايم
زانكه در دين و زبان هموزن و
همسنگيم ما
روشنست از داستان رستم و افراسياب
پشتيبان همدگر در حالت جنگيم ما
از ثبات ما نكاهد طالب و ملا بجور
در كشاكشهاي دوران آسيا سنگيم ما
اشتراك عرف و عادات و رسوم و
عنعنات
تا بجايي ميرسد كز درك آن منگيم ما
پاسداريم از حدود و از ثغور همدگر
بي نياز از ديده بانيهاي سرهنگيم
ما
فطرت آزادگان موجست و نپذيرد كنار
تا ابد هاتف باستعمار در جنگيم ما
بسم
الله الرحمن الرحيم
بمناسبت مولود مسعود حضرت سرور كائنات
تا قدرت سخن بزبانها ميسر است
بعد از خدا خجسته ثناي پيمبر است
داني چرا نسيم صبا روح پرور است
او را گذر به تربت پاك مطهر است
در نافه گر شميمۀ از مشك اذفر است
از بوي خوش اگر گل و گلشن معطر است
گر كوه سر فرازيش از معدن زر است
گر بحر موج خيزيش از جوش گوهر است
ور ابر را ز ريزش باران طراوت است
تلويح بر سخاوت آن جود پرور است
گر كهكشان بوسعت پهنا مطول است
ور حيز و سپهر عريض و مدور است
گر در فضا كواكب و انجم معلق اند
ور هر كدام گردش شان دور محور است
هر كار نامۀ كه در آفاق بنگري
كمتر نشان شوكت آن كوه پيكر است
نبذي ز عزم اوست كه سلطان و قيصري
مسند نشين باختر و صدر خاور است
انديشه گر بمعني لولاك خون كني
خلق جهان طفيل وجود پيمبر است
راز وجود عالم كون از دم نخست
در رمز آفرينش احمد مقدر است
هفت آسمان كه بر زبر ماست استوار
با آن عروج زينۀ معراج سرور است
قسطاس عقل گر كند اندازه كاينات
وا مپرسي كه قدر محمد فزونتر است
در حضرتش مكارم اخلاق مجتمع
در محضرش بيان محاسن مكرر است
وانرا كه دل بذكر محمد توانگر است
بي ريب و شك نصيبه اش از گنج كوثر
است
وي را خداي مدح بخلق عظيم كرد
كانون قدر بخشي اش الله و اكبر است
قربان كنيم جان و سر و مال در رهش
ايفاي اين وظيفه بمصداق وانحر است
روشن شد از اشارۀ لولاك آنجناب
نورش مقدمست و ظهورش موخر است
تاريكي و سياهي جهل از ميانه برد
عالم رهين منت آن شرع انور است
حبل المتين نطافه جوزا بمحكمي
دين مبين بروشني از شمس اظهر است
ننوشت خط و ليك محمد كتاب داشت
علم لدن فراز رسالات ديگر است
او مقتدا اولي دگران است مقتدي
اديان ديگر حاشيه اسلام محور است
بر امتش اميد شفاعت بروز حشر
انگيزۀ تسلي دلهاي مُضطر است
بالد بگرد آن كف نعلين آسمان
زان سرمه چشم مهر فلك نور گستر است
اعجاز ماندگاري قرآن پاك وي
تا انهدام نه فلك وهشت اختر است
از جسم نور پرور او سايه كس نديد
هر چند سايه را سر و كارش به پيكر
است
شق القمر بشد ز سرانگشت وي عيان
خلقي گواه اين عمل حيرت آور است
چون نيست جز هدايت و ارشاد سوي حق
در شرق و غرب پيرو اين كيش بيمر
است
بگرفتن است روي جهان را بحسن خلق
با اين سلاح كشور دلها مسخر است
هر چند با هزار زبان بيش كاينات
گويا شود بمدحت ذات تو كمتر است
هاتف تمام عمر سرايد حديث تو
ارباب ذوق را سخنش تا مكرر است
ديدم قلم بصفحه خط عجز ميكشد
واندر صريرش آرزوي عرض ديگر است
كاي مهربان طبيب شفا بخش از كرم
درد مرا كه حسرت درمان كشور است
* * * * *
* * * *
* * *
* *
*
در دومين ساگلرد استاد سخن خليل الله خليلي فقيد
(19
مي 1989)
جز سخن نبود بگيتي آنچه قدرش برتر
است
نقش اين معني بعرش و لوح و كرسي
خوشتر است
رونق هستي همين حرف و سخن باشد
تمام
وين جهان گر وي نباشد مهملست و
ابتر است
حضرت موسي كليم الله گرديد از سخن
آنكه در طغيان فرعونان عصايش اژدر
است
يك سخن اندر نگينش بيش نتوان يافتن
آن سليمان جن و انسش تابع انگشتر
است
از كلام است اينكه بهر رستگاري
مومنان
پيرو دين خدا منقاد شرع انور است
گفته هاي ايزدي اندر صحيفات و كتب
هادي راه نجات و ماحي فسق و شر است
مومن افغان بحكم جاهد وا با روس ها
سر بكف در آتش و خون چون سپند و
مجمر است
اين سخن اندر سياست عامل صلح است و
جنگ
غالب و مغلوب را فرمانده و فرمانبر
است
از سخن بالاست هر جا نام حزب و
پارتي
خلق عالم دسته دسته پير و يك رهبر
است
بارك الله وي ببزم مهر ورزان ساغر
است
حاشا لله در صفوف رزم جويان خنجر
است
در طلسمش گر نويسندي بمشك و عنبر
است
ور برسم يادگاري ثبت با آب زر است
گر چه نبذي هم خموشي را صفت گفتند
ليك
در هيولاي سخن شكل خموشي مضمر است
چون زمين را بر قراري از سخن باشد
يقين
اسمان را استواري بي سخن ناباور
است
الغرض هرگاه سخن را منزلت باشد
بلند
رتبت مرد سخن پرور از آن بالاتر
است
شاعر افغان خليل الله خليلي از سخن
در دبيرستان فضل و معرفت سر دفتر
است
من چه گويم از بلندي هاي نظم و نثر
وي
ملك معني را برفعت آسمان ديگر است
گر چه خود خفته است آن گنج معاني
زير خاك
مسلك نظم آبدارش آبروي كشور است
ملك دلها داشت در تسخير با تيغ قلم
دانه هاي در منثورش مر او را لشكر
است
ابر نيسان گويا از طبع وي برداشت
فيض
كاين صدف ها را بدل از نظم خوبش
گوهر است
از متاعت گاه در زندان و در تبعيد
بود
گاه از پر مايگي مصحوب شاه و قيصر
است
هم نواي رزميش اندر وراي اشك و خون
هم صداي بزميش در پردۀ رامشگر است
آنچه از راز شهادت شرح كردي در
جهاد
غازيان را كي كجا پرواي سد و سنگر
است
قوت قلب مجاهد در شكست ديو سرخ
كاروان اشك او در سايه هاي خيبر
است
زان حلاوت ها كه در آثار و در
اشعار اوست
طوطيان الحق ز كلكش ريزه خوار شكر
است
گه مفسر گه مورخ گاه صوفي گاه دبير
آفتاب علم و عرفان را بلاشك محور
است
از كمال حلم و حزم و همت و صبر و
شكيب
او همين بر كشتي بحر حوادث لنگر
است
شاعر روشنضمير با خدا و با نياز
در صريرش لاوو بخوا و تولا بي مر
است
عارف عرفان بيدل ني نواز مولوي
نغمه پرداز سنايي مرد صاحب محضر
است
در فراقش جاي اشك ار خون دل ريزم
رواست
زانكه او را ديده خون پالا و دل
خون پرور است
منتش بر جا كه با ما در رثاي آن
فقيد
دوستان هند و پاكستان و ايران
غمخور است
زانكه مهرش با سخندانان ايران بيش
بود
در غمش دامان شان از لعل رماني تر
است
از سر هند و عرب تا خطة ترك و فرنگ
ثبت نام ناميش تا باختر زي خاور
است
هر چه در فضل و كمال و دانشش گوييم
بيش
بيگمان بر زعم ارباب فضيلت كمتر
است
اي دريغا آن شهنشاه سخن قاري كجاست
تا ورا برجا گذارد آنچه شانش در
خور است
از من و اصحاب محفل بر روان وي درود
زانكه استدعاي غفران سنت پيغمبر
است
در پشاور آن مجاهد مرد شد تسليم
خاك
مرقدش جنب شهيدان جهاد اكبر است
رحلتش در خمس ماه سوم و تاريخ فوت
(اين دعا دارم كه وي اندر پناه
داور است)
(1407) قمری
گفت در لاس انجلس هاتف بروز سالگرد
(ياد بود وي بود بر پاي تامه و خور
است)
(1989) عیسوی
بسم الله الرحمن الرحيم
بمناسبت مولود مسعود حضرت سرور كاينات
در جمع رسل قافله سالار محمد
در هر دو جهان سرور و سردار محمد
محبوب خدا احمد مختار محمد
آگه ز نهان محرم اسرار محمد
از صلح سخن رانده بتكرار محمد
جز عدل نفرموده بدربار محمد
با خلق جميلش بكف آورده دل خلق
در راهبري بوده سزاوار محمد
با هيمنۀ شهپر توحيد بعالم
نگذاشته از شرك خس و خار محمد
از صلح كلش با همه اديان و مذاهب
با هم بنشانده است گل و خار محمد
پيچ و خم سر منزل مقصود زياد است
شد راهبر شارع هموار محمد
آفاق بحيرت شده از معجز معراج
كز چرخ گذر كرده شب تار محمد
ني ني كه دران شب بشد از پرتو
انوار
روشنگر هر ثابت و سيار محمد
وان پيرو تثليث بتوحید درآورد
بشكست رواج بت و زنار محمد
بر جهل و ضلالت همه تنوير و هدايت
بر ظلمتيان مطلع انوار محمد
با پيروي شرع مبين امت خود را
جا ميدهد اندر صف ابرار محمد
برگيست ز قرآن وي عرفان و تصوف
كاموخته بر رومي و عطار محمد
يك لحظه شب و روز ز ارشاد نياسود
تا حفظ كند امتش از نار محمد
امي لقب اما ز فيوضات الهي
از علم لدُني شده سرشار محمد
ناساز باجبار و باكراه و خشونت
با رفق و رضا داشته هنجار محمد
گرديده محقق به پژوهشگر كيهان
مه كرده بدو نيمه بيكبار محمد
از ريختن كنگره كوشك خسرو
بنموده عيان هيبت و مقدار محمد
در باغ ربوبيت ابناي بشر رنگ
در ساز الوهيت شان تار محمد
زان سان كه رۀ قبله نمايد بهدايت
گويد باشارت رۀ ديدار محمد
يك خمس جهان ساخته منقاد بشرعش
با خلق خوش و نرمي گفتار محمد
موم است بران عزم متين صخرۀ صما
طي كرده بسي منزل دشوار محمد
وز معني لولاك عيان است كه افلاك
از يمن قدم كرده پديدار محمد
در راه خدا صرفه نكرد از سر و از
جان
از حاتم طي كاسته ايثار محمد
دين تو بشانيت اخلاق متمم
شرعت ز بد و فسق نگهدار محمد
مولود تو فرخندگي آدم و عالم
يمن قدمت پرتو انوار محمد
جز درس تو علم دگران عاطل و باطل
هر كار بجز حكم تو بيكار محمد
ماييم بانديشۀ نعت تو مقصر
غرق عرق از خجلت اظهار محمد
گر عرض نيازي بزبان آمده باشد
دل ميدهد اندرز بزنهار محمد
بي حد و مر از غفلت و نسيان
بقصوريم
پيش تو برفتار و بكردار محمد
ما مردم افغان همگي امت تو ايم
در زمره مخلوق گنه كار محمد
داريم بسر با همۀ امتعۀ يأس
سوداي قبولي تو بسيار محمد
بر مرهم الطاف تو دارند نيازي
دلهاي بسي خسته و افگار محمد
بر ملت ما يكدلي و يك جهتي بخش
ما را بكن از تفرقه بيزار محمد
از جور زمان خانه و كاشانه نداريم
ويرانۀ ما را تويي معمار محمد
ما محتضر درد و غم و رنج و بلاييم
باشد كه كني پرسش بيمار محمد
فرياد بفرياد رس ما كه رساند
اي در دو جهان يار و مددگار محمد
هاتف برموز سر ابروي شفاعت
فارغ كندم از بد كردار محمد
* * *
بسم الله الرحمن الرحيم
يادي از مولانا جلال الدين بلخي
گر سخن از عالم بالا كند
كس حديث حال مولانا كند
زانكه نامش مولوي معنويست
رو ز لفظش جانب معني كند
وصف وي در صفحه نتوانم نوشت
بحر را كس در سبو چون جا كند
كيست در آيينه يك ذره خاك
منعكس مهر جهان آرا كند
ننگ عجزش ميبرد اميد وصل
قطرۀ گر ميل بر دريا كند
اين كمالش بس كه ز افسوس خيال
گردشي در گنبد مينا كند
لمحي از صوفي صافي دم زند
ياد و بود عارف دانا كند
عارفي طي كرده طور معرفت
ديده بينا ز آتش موسي كند
عارف آن نبود بدست و پاي بند
گردش افلاك را دعوي كند
عارف آن باشد كه چون مولاي بلخ
جمله ترك از ماسواء الله كند
طاعت وي نيست از خوف و طمع
او عبادت خالصا لله كند
منشآتش سر بسر وعظ است و پند
هزل و باطل نفي بي پروا كند
شاهد هر قصه آيات و نصوص
هر سخن را با حديث انشأ كند
درس تلقين يقين سر ميكند
شبهه و ترديد زير پا كند
مثنوي ز انطاق و تشخيصش غنيست
كيست تا فهم يد طولا كند
ابر عرفان است شعر مثنوي
مزرع نا آگهان اروا كند
بر سر قال آورد وحش و طيور
او زبان حال شان گويا كند
اين جلال الدين محمد عارفیست
كز ره ني رخنه بر دلها كند
وز پي تدريس تفسير كلام
مجلس نطق و بيان برپا كند
كاشف قرآن پاكش خوانده اند
بسكه تفسير كلام الله كند
چار صد تلميز را در قونيه
امرونهي آموزد و ملا كند
وز پي تهذيب نفس و روح شان
صحبت از پرهيز و از تقوي كند
وانگهي از صحبت شمس بزرگ
ترك درس و منبر و فتوي كند
در زمان بيخود شود از شور عشق
دين و دل را يك قلم سودا كند
كار عشقش تا بجائي ميرسد
كز مريدان خويش را تنها كند
عاشق آن عارف وارسته شد
رفت تا خود را فنا في الله كند
بوالعجايب بوده كار عارفان
وانكه تا اين رمز را پيدا كند
مرد حق منصور پاي دار رفت
كو چرا راز نهان افشا كند
كس نميداند كه تبريزي چه داشت
تا حكيمي را چنان شيدا كند
يا بسوزد دفتر و جنگ و كتاب
با نگه كار يد بيضا كند
با سماع و رقص و سرمستي بدل
مسند تدريس مولانا كند
اين بزرگان منبع نور حق اند
تا كه چشم از نور شان بينا كند
شمس و مولانا مريد اند و مراد
كيست فرق عالي و اعلي كند
شخص عارف از پي تنوير خلق
سوختن چون شمع سر تا پا كند
او بيك اشراق باطن در زمان
قلب مومن روشن از ايما كند
خدمت خلق است منظور خداي
صوفي از اينجا ره آنجا وا كند
يا بدرس و يا برقص و يا سماع
خانه معشوق را پيدا كند
واي بر قومي كه در ظلمات جهل
هم خود و هم ديگران گمرا كند
ميسزد گر خامه يكبار دگر
رجعتي در وصف مولانا كند
شخص مولانا تفوق جو نبود
تا كه خود از جمع استثنا كند
يا كه او را تا بمجلس جا دهند
ديگرانرا كس ز جا بيجا كند
او مقدم بر كسان كردي سلام
بي كه فرق طفل يا برنا كند
از رياضتهاي جسمي كاست گفت
آدمي بايد كه دل آگاه كند
خلق را ارشاد گفتي روز و شب
تا به از امروز شان فردا كند
بود با هفتاد و سه مذهب يكي
بايدش منظور خاطر ها كند
گفت وي بالجمله در راه خداست
آنچه گبر و مومن و ترسا كند
با چنين كردار و پندارش سزد
مدحت وي مردم دنيا كند
زانكه آفاقيست حرف مولوي
هاتف اين برنامه را مطوي كند
سفر در تورنتو و صحبت با شاعر
دانشمند غلام نبي
خاطر
روزكي چندم گذر در شهر تورنتو فتاد
عيش قامت راست كرد و طبش در زانو
فتاد
ديده از ديدار ياران غرق در درياي
نور
آفتاب از شرم بنشست و به پشت كوه
فتاد
چاشتگاهي صحبت فياض خاطر دست داد
مر مرا در اين سفر پيشامدي
نيكو فتاد
گفتمش حرف بلندت ميرسد كمتر بگوش
هان چه موجب شد مگر در ظرف چيني مو
فتاد
گفت ني ني ايندل بيچاره پر درد است
و رنج
ساتگين لبريز شد لابد ز هاي و هو
فتاد
تير سازد آتش صاحب سخن را مستمع
شعر نغزش از صرير خامۀ جادو فتاد
هر بد و بدعت كه در افغانستان رو
داده است
بي محابا بر زبان شاعر حقگو فتاد
بعد مرسوم تعارف اختلاط آغاز شد
همنوا از جستجوي من بگفتگو فتاد
خاطرات تلخ و شيرين را يكايك بر
شمرد
صحنه هاي اشك و داغم باز پيش رو
فتاد
حسرت درد وطن ميكرد در خاطر خطور
تير آه سينه ها چون خار در پهلو
فتاد
او مفيد لفظ و معني بود و من هم
مستفيد
سايۀ الطاف دانشور بدانشجو فتاد
حرف اگر ميزد ز ميهن گو كه گوهر
ميفشاند
اشك اگر ميريخت مي پنداشتم لولو
فتاد
آب ميگرديد دل در شرح آن سوز و
گداز
عقده آمد در گلو اشك از مژه بر رو
فتاد
از همه گندم نمايان جو فروشان ياد
كرد
حرف تلخي در ميان از طالب ريشو
فتاد
او بحرف آمد مرا هم زخم ديرين تازه
شد
از كجا وي را نمك در طعم گفت و گو
فتاد
شاعر والا تبار كابلي كز ابتدا
قرعۀ صدق و جوانمردي بنام او فتاد
زادگاه وي ده افغانان كه صيت شهرتش
پيشتر ها در زبان مهتر و بانو فتاد
واله و شيداي مبهن از رۀ صدق و صفا
وانكه بر رغم دو رويان يكدل و يكرو
فتاد
زندگاني نامه اش پر از فراز است و
نشيب
گه ببار و يافت رفعت گاه از مشكو
فتاد
حرف سوز و درد وي بر من طراوت بخش
بود
في المثل گويي بحلق تشنه آب از جو
فتاد
در نبرد خويش پا بر جاست با خصم
وطن
هان نه پنداري بغربت خاطر از نيرو
فتاد
او بسر برده است با گردن فرازان عمر
خويش
كس نگويد بر فراز ديده اش ابرو
فتاد
وحدت ما غير ممكن گشته خاطر راست
گفت
زانكه در اين راه سنگ فتنه از هر
سو فتاد
هر قدر هم بستگي گفتيم افزود
انفصال
واندرين ره جد و جهد از بخت بد
وارو فتاد
دست بايد داد با هم در طريق اتحاد
پيش ازان فرصت كه قوم از قدرت بازو
فتاد
بي قيام دسته جمعي نيست كشور را
نجات
تا بكي از بيم دشمن كم دل و ترسو
فتاد
كلكم از درد وطن يكعمر ساز غم
نواخت
در قبال شعر خاطر قايل و خستو فتاد
عمر اين مرد مبارز دير كز ياد وطن
از سر هاتف خيال عشرت مينو فتاد
بهاريه
دل كه در پهناي غم هر لحظه جولان
ميكند
در برش خون جگر بيصرفه دوران ميكند
يكزمان در آتش غم آب ريزد از سرشك
خاك بر سر باد از اندوه هجران
ميكند
گه گريبان ميدرد چون صبح از جور
فلك
گه جنون در حسرت شام غريبان ميكند
همچو مرغ بسملي در سينه ام هي مي
تپد
تا كه آزادش ز قيد و بند زندان
ميكند
ساعتي گردد بسوداي سبك عقلان فرو
كز چه رو بيدانشي اين مي كند آن
ميكند
ياد آرد از نفاق مردم خود كاين بلا
آبروي و آرزو با خاك يكسان ميكند
روس با جهد مجاهد از ميان بر بست
رخت
اين زمان جنگ از چه رو افغان با
افغان ميكند
بهر فتح هفتخوان پر خطر افغانستان
از كجا نام آوري چون پور دستان
ميكند
باز ميگردد وطن آزاد و ملت سر بلند
جان و سر بر همدگر گر قوم قربان
ميكند
بگذر از جنگ و جدل آرام و امن و
صلح خواه
كو ترا صاحب توان بر آنچه نتوان
ميكند
او چرا با پاره اي اغراض شخصي ملك
را
رو برو با عالم خسران و خذلان
ميكند
او بفكر عمر نوح و گنج قارون گشته
غرق
كي نظر بر بي ثباتي هاي دوران
ميكند
باز ميگويد كه من مالك رقاب ميهنم
فكر جاه و تاج و تخت و قصر و ايوان
ميكند
وان دگر در آتش افغان و تاج باد
زدن
از تعصب خلق را در كوره بريان
ميكند
وانكه ميبيند وطن در بعث بعدالموت
شد
سنيان با شيعيان دست و گريبان
ميكند
هر يكي بر مركب جهل خودش گشته سوار
محتسب را از خر لنگش كه پايان
ميكند
دل بشد حيران و ميديدم كه اين يك
لخت خون
با همه درد فراوان فكر درمان ميكند
گفتم ايجان بنده دفع الوقت دارم
مژده يي
ياد غمهاي ترا محكوم نسيان ميكند
عقده بسيار است از چون و چرا بيرون
برا
سير گلشن غنچگيهايت گلستان ميكند
نو بهار از برگ عشرت باز سامان
ميكند
ميزند گل موج و ساز عيش طوفان
ميكند
جمع ميسازد گهي با غنچه دفتر هاي
عشق
گه ز سنبل موي مجنون را پريشان
ميكند
از پي تشريف او آب روان با سيم ناب
از جد اول باغ را آئينه بندان
ميكند
بر شگوفه شير بارد ابر نيسان دمبدم
وه كه كار دايۀ مهتاب آسان ميكند
تا مباد از خواب خوش بيدار سازد
غنچه را
اين صبا هم خدمت گهواره جنبان
ميكند
گل فروزان كرده مشعل بر در و ديوار
باغ
وان چراغ لاله روشن دشت و دامان
ميكند
مسند فيروزه فراش صبا بر مي نهد
زانكه گل از پرده سوي باغ ميلان
ميكند
بسكه از گلشن هوا بگرفته بوي عطر
بيز
مشك را در طبلۀ عطار ارزان ميكند
ميدمد باد بهاري تا ز روي مرغزار
كيست تا يادي ز بوي خلد و رضوان
ميكند
تا ز بوي گل بخاطر ميرسد درد سري
جويبار از آب صندل درد درمان ميكند
كيست تا داند گل سرخ و گلاب خوشه
ئي
وانچه حسرتها نصيب لعل و مرجان
ميكند
ني همين شبنم بريزد سيم اندر پاي
گل
بس در و گوهر نثارش ابر نيسان
ميكند
سر بگلشن زن ز تاب مهر كا عجاز
بهار
بر خليلش نار سوزان را گلستان
ميكند
تازه ميگردد جنون در حسرت ليلي و
شان
تا بشكل بيد مجنون آب فوران ميكند
بلبل اندر پاي گل با نغمه عشاق وار
گفتگو از ساز وصل و سوز هجران
ميكند
فاخته كوكو زنان بنشسته اندر شاخ
سرو
دلبرش در بر تجاهل كرده پرسان
ميكند
يا مگر بر سرو آزادش ز عرض بندگي
در حضور شاهدان باغ اذعان ميكند
وان عنادل وان کناري ها ز صوت
دلپذير
گلستان را محفل ناهيد كيهان ميكند
عيش لبريز از در و ديوار گلشن گشته
است
اي خوش آن سيلي كه غم را خانه
ويران ميكند
آمد آنساعت كه ابر از اشك شادي در
چمن
آب رقصان سبزه غلطان غنچه خندان
ميكند
بر بهار پر هنر افشا گري هم عيب
نيست
زير خاك هر دانه اي پنهان نمايان
ميكند
كار گاه زرنگار نو بهار از زرد گل
سبزه ديباي گلشن را زر افشان ميكند
پرتو مهتاب را در دشت و دامان گو
بتاب
خود شگوفه باغ را يكسر چراغان
ميكند
ابر نيسان سايه افگنده است بر گل
يا مگر
چتر مرغان سايباني بر سليمان ميكند
كام دل بستان كه عمر و عيش و گل
پاينده نيست
با سبك عهدان كجا كس عقد پيمان
ميكند
خنده گل بال پرواز است رنگ و بوي
را
فرصت اينجا چون شرار و برق جولان
ميكند
تا ز هستي دم زند شبنم هوا گرديده
است
پر كشاني و پر افشاني بيك آن ميكند
چيست يكجا معني گل كردن و گل ريختن
او بعين آمدن از رفتن عنوان ميكند
بادۀ رنگين و يار گلرخ و فصل بهار
مفت آن رندي كه فهم طي دوران ميكند
اين بهاران از سخاي ابر و باد و
ماه و مهر
بر بشر آموزش اكرام و احسان ميكند
با شعار جنبش و سعي و عمل فصل ربيع
پنبه غفلت برون از گوش انسان ميكند
در خم هر شاخ پنهانست تسليم و نياز
در شباب از سجده گركس تازه ايمان
ميكند
چشم دارم صاحب فيض و كرم در اين
بهار
روي بخشايش بسوي قوم افغان ميكند
صد هزاران غنچه را بار گره از دل
كشود
لطف ايزد مشكل ما نيز آسان ميكند
جهد عاطفمل جناب قونسل افغانستان
اين بهار عشرت مار را دو چندان
ميكند
زهره يوسف عندليب گلشن افغانيان
هر كجايي خوش بياني دارد اين طوطي
سخن
طعم كام سامعين را شكرستان ميكند
داوريهايش ميان حق و باطل بي رياست
مشكلات بيشمار خلق آسان ميكند
مرغ حقگو ذكر حق گويد سر شب تا سحر
غير او زنگ دل هاتف كه سوهان ميكند
در نعت سيد انبيا و سرور اصفيا
محمد مصطفي (ص)
بنام فروزندۀ ماه و هور
كز اين دو شب و روز كرده ظهور
همانروز كه پا بر زمين ماند احمد
همانشب كه كرد آسمانها عبور
زهي روز خوش در عصور و قرون
خهي نخبه شب در سنين و شهور
محمد كه از پرتو مقدمش
جهان غوطه ور شد بدرياي نور
محمد كه از هيبت شان وي
شكستي بيفتاد در كاخ زور
بتان شد نگونسار از طاق كعبه
بنوعي كه از رف بيفتاد فغفور
بميلاد وي خاطر دوستان شاد
ولي ديدۀ دشمنان گشت كور
نوشته است اين نكته بر تاج لولاك
كه وي در بناي جهان بود منظور
ازل تا ابد گر تلاطم كند
چو او گوهر پاك نارد بحور
فرو بست دلها بحبل المتين
كه با هم بجوشند تا نفخ صور
بما ساخت نزديك ميزان شرع
كز افراط و تفريط باشيم دور
ز امرش عيان گشته صدق و صفا
به نهيش بشد پاك فسق و فجور
گر اين دين روشن نبودي دليل
كه ره يافتي ز اين شبي همچو گور
ولايت ز مهرش بشد مقتبس
نبوت ز نامش بفخر و غرور
بارشاد توحيد بر چيد تثليث
خدايان لات و عزي گشت منفور
اميد نجات است مر امتان را
كه تا حشر قرآن وي هست منشور
وعيد است بر منكرانش جحيم
باتباع وي وعده حور و قصور
تو هر چند امي لقب بوده يي ليك
جهان است با نور علم تو محشور
ترا از سر انگشت معجز نشانت
دو نيمه بشد در فلك ماه از دور
چو در عرش گشتي كليم خداي
بروج سماوات گرديد طور
سفير تو شد جبرئيل امين
ز سوي خدا در جميع امور
رسيدي تو تا قاب قوسين جز تو
بشر را بدين اعتلا نيست مقدور
تو داناي رمز حجاب و شهود
تو آگاه ساز خفا و ظهور
اگر جمله ذرات عالم بمدح
زبانها بسازد عريض و قطور
بذكر سجاياي وي تا دم حشر
ز يك بر هزار اند هم در كسور
بر آنكو خدا ميفرستد درود
بود بندۀ عاجز از وصف معذور
پس از اتحاف دعا و درود
بنزد تو اي شهسوار غيور
همه اشك و آهم بسازم نثار
كه جز اين ندارم نياز و نذور
وزان پس بتمهيد عجز و نياز
چنين عرض حالم كنم لاشعور
چو ميساخت محكم اساس جهانرا
خداوندگار آن شهنشاه جمهور
چو شالودۀ نظم عالم گذاشت
باجراي امرش ترا داد دستور
هر آنچه تو خواهي همان ميشود
تمناي تو بيدرنگ است منظور
تو مطلوب و محبوب و مقبول اويي
بدرگاه ايزد تو معصوم و مبرور
بخواه عذر تقصير اقوام افغان
ز دربار رب رحيم و غفور
طلب كن بر اين قوم بخشايشي
كه تا چند باشند مغضوب و مقهور
بجل كن گناهان اين توده را
كه رنجش ندارد حدود و ثغور
در توبه باز است خود گفته يي
گذر از گناه اثيم و كفور
ز مهر محمد بسر داشت شوري
كه چون شعله گرديد هاتف جسور
* * * * *
* * * *
* * *
* *
*
بهار
ني همين از رونق هستي نشان دارد
بهار
بعث بعدالموت عالم در توان دارد
بهار
جلوه هاي رنگ رنگ از حسن و آن دارد
بهار
هم پر طاووس و هم رنگين كمان دارد
بهار
ابر ها در شستشوي و باد ها در رفت
و روب
خانه تكاني به رسم باستان دارد
بهار
سبزه شسته نو نهالان سهي قد بسته
صف
شاهد گل را به عشرت ميهمان دارد
بهار
ابر نيسانش جهاني را توانگر ميكند
اينقدر ها گر كف گوهر فشان دارد
بهار
بوي جان مي آيد هر دم از نسيمش در
مشام
هان مگر ره در بهشت جاودان دارد
بهار
در ميان جمع سرما ديده گرم است اين
خبر
كز گل و سنبل قماش پرنيان دارد
بهار
اين تلاش ابر و باد و تاب مهر و
ماه چيست
جهد پيهم در غناي بحر و كان دارد
بهار
ني غلط كردم كه با اين كشت و كار
بارور
حاصل سعي و عمل را امتحان دارد
بهار
داستان گويش هزاران بلبل دستان سرا
چون گل صد برگ صد ها ترجمان دارد
بهار
بي ضياع وقت از هر دانه سازد خرمني
آگهي از سرعت طي زمان دارد بهار
مقدمش در كشور افغانستان فرخنده
باد
آرزوي صلح كل(1)[5]از
طالبان دارد بهار
قوم ما را مي كند بيدار از خواب
گران
آگهي از خواب غفلت ارمغان دارد
بهار
دشمنان عيش ما را ريشه كن خواهد
نمود
اينچنين از سبزه گر تيغ و سنان
دارد بهار
پاك مي سازد كثافت كاري رنج آوران
رشحۀ ابر كرم آب روان دارد بهار
مژده بر غمديدگان جان بر لب آمده
كانقدر در باز گشت جان توان دارد
بهار
مي شويم آزاد از قيد خيالات كهن
فطرت نو آوري طبع جوان دارد بهار
پردۀ حجب سيه كاران به بالا مي كشد
آفتاب بي غش و صاف و عيان دارد
بهار
تاب مستوري نيارد نازنينان چمن
فاش سازد آنچه را اندر نهان دارد
بهار
موسم گل شد چرا در خانه بنشيند
زنان
در چمن جشن نشاط بانوان دارد بهار
گر به يمنش رخصتي يابند نسوان سوي
باغ
منتي بر مردم افغانستان دارد بهار
در شكست كاخ استبداد بي تاثير نيست
روز نو روز از عدالت داستان دارد
بهار
در وطن مشروع سازد ساز و هم آواز
را
صد هزاران مرغ موسيقار خوان دارد
بهار
محتسب را گر به كنج باغ سازد معتكف
رقص ملا خوبتر در گلستان دارد بهار
گر چه برهاتف اميد زندگي چندان
نبود
پيك مرگش را نداي الامان دارد بهار
شوخي با خر
جور زمانه داده رواج احترام خر
چندانكه فخر ميكند آدم بنام خر
ديروز مي چليد ز خر چرخ آسياب
امروز دور چرخ فلك شد بكام خر
اهل خرد همه سر جا شان نشسته اند
نبود مجال لا و نعم در قيام خر
او خود عنان بسوي چپ و راست ميكشد
ديگر كسي بدست ندارد زمام خر
خر بندگان بملك خر انبار كرده اند
آدم گم است در اثر ازدحام خر
با چار پا براه روانند ابلهان
تقليد ميكنند ز طرز خرام خر
بهرام گور گوره خران را شكار كرد
دردا كه ما شديم هدف انتقام خر
از شرق و غرب نذر قدومش كنند زر
يعني زدند سكۀ دولت بنام خر
خر بود هميشه باركش بابه خاركش
وا حسرتا كه شاه و گدا شد غلام خر
رفت آنكه محض بار نمك را دهد به آب
شيطان به مكر و حيله كنونست رام خر
بازار گرم لعل و زمرد شكسته است
خر مهره هاست زينت زين و لجام خر
ديگر به بوستان و گلستان نياز نيست
چون تازه ميشود به تعفن مشام خر
حاجت به نغمۀ خوش و صوت مليح نيست
خر ناس بشنويد به وقت منام خر
بالا نشين نبود خران در طويله هم
اكنون وزير و مير نگر در نظام خر
اين نوخران چو كهنه خران احمقند
ليك
گه گه نميرسند بحفظ مقام خر
خر خاصه اش تحمل و اينهاست ناشكيب
بد مي كنند عاقبت كار نام خر
خر كار را بگو فگند بار خر ز دوش
خر خواجه احتمال بود در دوام خر
سودي ز خر گرفتن مردم نمي بريد
قاصد به خر ترات رسان بر امام خر
زين شيوه ها بود خر خود يافتن محال
جاي تمسخر است بدين عقل خام خر
نبود ظهور فتنۀ آخر زمان بعيد
دجال پشت پرده بود در درام خر
خر را به پيش خانه خود بسته ئي چرا
هاتف جسارتي ز پي انهزام خر
بار نمك- تلميح به قصۀ مشهوريكه خر يك روز با
بار نمك در آب غلطيده بود و بارش سبك شده بود و از آن پس هر روز كه با بار نمك از
رود بار ميگذشت خود را عمداً به آب مي انداخت تا اينكه مالكش او را اسفنج بار كرد
و بارش در آب سنگين تر شد و خر ديگر از حيلۀ خود منصرف گرديد.
خر ناس- صداي خر خر خر.
منام- خواب.
خر خواجه- خر خواجه هم تلميح است
به يك نوع توپ بازي قديم بنام دالكان كه توپ را بالا مي انداختند و هر كدام
ميخواست حين افتادن توپ را بگيرد و آنكه توپ بدستش لمس ميكرد ولي گرفته نميتوانست
دال ميشد و آنگاه او را به مثل خر سوار مي شدند و نفر سوار شده توپ را بزور به
زمين ميزد و هر كدام از بازي كنندگان كه توپ را بوقت خيز ميگرفت بر شخص ملامت
(دال) سوار ميشد در ضمن اگر نفر زير بار خودش توپ را قپ ميكرد آنگاه او بر سوار
خود سوار ميشد كه اين عمل را خر خواجه ميگفتند.
خر گرفتن- بمعني احمق دانستن.
خر ترأت- دويدن.
خر خود يافتن- بمقصد رسيدن.
خر را به پيش خانۀ خود بستن- كنايه
از بيبغم و فارغبال نشستن.
در مرثيۀ والدۀ خود نوشته است
تا قيامت نرود داغ تو از دل مادر
اين گل از سينه كنم دور بمشكل مادر
برسد يا نرسد اشك بمنزل مادر
ميروم خود پيت اندخته ام دل مادر
گفتم اين قافلۀ اشك رساند بتوانم
ميرود تند ولي در شده در گل مادر
خرمن هستي من آتش هجران تو سوخت
نيست جز دانۀ داغم دگر حاصل مادر
بخت بيدار چو آيينه بخواهم ز خدا
تا ز يادت نشوم يك مژه غافل مادر
داغ خم چشمي خويشم كه بهنگام وداع
مي نشد كور و ترا ديد بمحمل مادر
تا بمردن كف افسوس بسايم بدو دست
كه نماندت ز چه در گردن حمايل مادر
با تو حنظل بمذاقم شكرين بود اكنون
شهد گرديده مرا زهر هلاهل مادر
هست صد بار شمار نفسم آسانتر
زانكه بشمارمت اوصاف و فضايل مادر
بصداقت بديانت بمروت بصفا
چونتو كم بود در اين ملك مماثل
مادر
وصف طاعات و عبادات تو نارم بزبان
صفت آن نيست كه شد جزو خصايل مادر
شكر حق را كه گذشته است ترا عمر
عزيز
باد اي سنن و ذكر و نوافل مادر
بودي ثابت قدم جادۀ تسليم و نياز
كبر و ناز از تو بسي داشت فواصل
مادر
مال و زر دادي و گفتي كه نيايد در كار
داشتي از پي خيرات دلايل مادر
گفتي او را كه مگر قفل دلت بسته
شده
هر كه مي بست درش بر رخ سايل مادر
ضرر از دست و زبان تو نديده است
كسي
ميتوان گفت ترا مسلم كامل مادر
چه شد اكنون كه چنين ساكت و صامت
گشتي
خوش نمي آمدت از آدم كاهل مادر
نازم آن همت عالي كه چو تو در همه
عمر
بجز از كار نباشد متوسل مادر
رنج دلسوزي و بي خوابي شبهاي دراز
مشكل است از همه غمها بمراحل مادر
مگر از فرط قناعت تو هم عنقا شده
يي
كه نشانت نه بشهر است و نه منزل
مادر
كشتي ما بدعاي تو ز طوفان ميرست
بعد از اين كيست كشد تخته بساحل
مادر
چار قل را كه بخواند پي رفع جادو
كه دمد بر رخ من آيۀ باطل مادر
زخم چشمم كه نهد مرهم آيات نظر
با حسودان كه شوم باز مقابل مادر
تا سرم درد كند كيست شود سر بدلم
چهره گر زرد كه پرسش كند از دل
مادر
خاطرم هست ز رنجوري ايام شباب
كه تنم ساخته بود ابتر و عاطل مادر
تا ملبس بصحت گشتم و غالب بمرض
خوانديم سورۀ الفتح و مزمل مادر
عزت و نعمت بسيار بدادت منعم
سبب آن است كه بودي متوكل مادر
زندگي مشكل محض است چه كوته چه
دراز
گر بعزت گذرد حل شده مشكل مادر
نزد من مي نشود دفتر اوصاف توطي
ميكشد نامۀ من سر بر سايل مادر
بهتر آنست كه دستي بدعا بردارم
لطف حق باد باحوال تو شامل مادر
در لحد باز برويت بود ابواب بهشت
همچو در هاي كرم بر رخ سايل مادر
پرتو خلد شبستان تو روشن سازد
مثل خورشيد كه از روزن منزل مادر
هم تگ آب روان پيش نكير و منكر
با ربت باد زبان جاري و قايل مادر
آنچه در بارۀ توحيد و شهادت پرسند
بي درنگ از تو بود حل مسايل مادر
بشمارندت در بارگه رد و قبول
بطفيل كرمش بندۀ مقبل مادر
باد در سايۀ ابر كرم رب غفور
تاب خورشيد قيامت ز تو زايل مادر
از صراطت گذرانند چو برق خاطف
به بهشتت ببرند آني و عاجل مادر
گفت هاتف بحساب قمري و شمسي
كه ز دنيا به چه سالي شده راحل مادر
(لطف حق شامل احوال تو وافر بادا)
(كه ز ديدار مرامت كني حاصل مادر)
(1345 هجري، شمسي)
(1386 هجري، قمري)
* * *
نو روز
نويد زندگي آورده ارمغان نوروز
دميده نفحۀ جان در تن جهان نوروز
هواست معتدل و طول روز و شب يكسان
مكان گرفته در اين مقطع زمان نوروز
همين نه عزتش از آرياي امروزيست
كه داشت فرو و شكوهي ز باستان
نوروز
ز بلخ بامي و شاهان آريا دارد
بسي محافل تجليل داستان نوروز
ز سبزه تازگي آورده بر بساط زمين
ز ابر داده طراوت بر آسمان نوروز
بدست اوست مگر ساز رنگ و بوي جهان
كه دشت و كوه و دمن ساخت گلستان
نوروز
بچشم ميخورد هر سو جمال و زيبايي
نقاب بر زده از روي شاهدان نوروز
هجوم عشرت عام است جانب گلزار
نشين بعيش كه گسترده است خوان
نوروز
چنان بباغ تلاش شگفتگي دارد
كه غنچه را شكند مهر بر دهان نوروز
بگوش نغمۀ ني تر صداست ميدانم
طناب ابر رسانده به نيستان نوروز
بر او ز دورۀ جمشيد اين فسون
باقيست
ز جام عيش كند پير را جوان نوروز
خوشست باز بآغاز سال دادرسي
ز عدل و داد شهان داشت داستان
نوروز
طلب نموده به دستور مير نوروزي
همي ز شاه و گدا داد مردمان نوروز
رسد ز هر در و ديوار بوي خوش بمشام
بباد داده مگر زلف مهوشان نوروز
چو مه بكشور ما در محاق بود فغان
كه از فريب زمان نيست در امان
نوروز
از او بنا شده تقويم روز و ماه و
فصول
نموده گردش خورشيد را عيان نوروز
حياتيخش جهان است و ز اتفاق زمان
كشيده تاره سر از زادگاه مان نوروز
بسزه كاري و موج گل و بلطف نسيم
بساط عيش كشوده است در جهان نوروز
بعيش و نوش بكوشيم و شكر حق هاتف
كه رسم شكر و شكر داشت باستان
نوروز
* * *
بهار وطن
بهار آمد كه جان بخشد نسيم عطر
گردانش
بهار آمد كه رقصد مهر و مه در آب
غلطانش
بهار آمد فضا را ابر دريا دل
بپوشاند
طراوت بخش گردد گيتي از باران
نيسانش
بهار آمد چمن را از گل و ريحان كند
بويا
كه فرحت در مشام آيد ببوي عنبر
افشانش
بهار آمد بر آرد غنچه رخت سبز خود
از بر
درخت از مخمل لبلاب پوشد ساق
عريانش
بهار آمد شگوفه باغ را زينت دهد
گويي
نهالان نو عروسان اند و زيور لعل و
مرجانش
بهار آمد گمارد همت اندر كشتن و
رُستن
جوانان را بياموزد ز كار حاصل كند
نانش
بهار آمد بخود آورده سال و ماه و
روز نو
خيال كهنه را با نو بدل سازيم
الآنش
بهار آمد كه قوم ما چو ابر و باد و
مهر و ماه
بهم سازند تا آباد گردد ملك ويرانش
بهار آمد چنان كو دانه را سر ميكشد
از خاك
كند بيدار از خواب سيه هر فرد
افغانش
بهار آمد غريو از دره هاي هندو كوه
خيزد
چو ابر تيره جريان ميدهد سيل
خروشانش
بهار آمد چو در بد مستي آيد كف
زنان نيلاب
زمين شاداب و گل در خنده ميآيد ز
طغيانش
بهار آمد رخ كان طلا را ابر ها
شويند
غني گردد تخار از جويباران زر
افشانش
بهار آمدبه مرسوم كهن بر پا كند
نوروز
ز جوش لاله شوري در مزار شاه
مردانش
بهار آمد بميل ساربانان شدت باران
بطي سازد شتاب ريگ بكوا را ز
طوفانش
بهار آمد كه ننگرهار نوشد كوثر
نيسان
كه تا شيرين شود برگ و نوا اندر
نيستانش
بهار آمد كه گرديم از نگاه دلبران
غافل
چو در مشرق زمين نرگس كشايد چشم
فتانش
بهار آمد كه از خاك ثمر خيز
اراكوزي
فزون از پار و پارار آورد انگور و
رمانش
بهار آمد زميندار هري را شادمان
بينيم
ز فرط حاصل فندق بسان پسته خندانش
بهار آمد طرب جويان كابل هر يكي
حيران
كه خواب خلد بيند يا گزيند باغ
پغمانش
بهار آمد به يمن ابر فيض آثار وي
بينيم
لبالب كاسۀ هيرمند و ارغنداب و
سلطانش
بهار آمد درفش كشور آزاد افغان را
فزايد اهتزاز از باد نزهت بخش
پروانش
بهار است آيت الطاف و رحمت بنده مي
شايد
نهد بر سجده سر چون آبشار از بهر
شكرانش
بهار آمد دگر فارغ ز هر قيد و قيود
هاتف
شود تجليل از نوروز و آيين خراسانش
تبصره:
نيلاب- رود پنجشير.
لبلاب- گل عشقه پيچان.
اراكوزي- وادي ارغنداب.
هري- هرات.
فندق- پسته.
كاسه هيرمند- بند كجكي.
گفتاري در فضل و دانش
مولانا نورالدين
جامي
بزرگمرد جهان شاعر بلند خيال
بفضل و دانش و علم ادب بعين كمال
برشحۀ قلم از پير جام داشته فيض
ز آب چشمۀ عرفان وي چشيده زلال
هم همقطار بزرگان نقشبنديه
هم هم موازنه با صوفيان صاحب حال
بطي سير و سلوك مراتب عرفان
پي وجيبۀ ارشاد آوريد اقبال
بجد و جهد شد استاد در علوم و فنون
بسي(1)[6]نوشت
در اين راستا جبال و تلال
بعلم دين و بتاريخ و صرف و نحو و
ادب
رسانده دورۀتحصيل بر عروج كمال
سزا بود طلب علم گر بود در چين
نمود تا بسمرقند علم را دنبال
پسين(2)[7]ستارۀ
قرن نهم بود جامي
كز آسمان تصوف نمود رو بزوال
بنظم و نثر دري سرشناس آفاق است
ز شرق و غرب و بلاد جنوب تا بشمال
چنان افاده نمايد سخن بشيريني
كه وام كرده از او طوطيان شكر
بمقال
ز بس فصيح و بليغ است طرز گفتارش
كلام وي ادبا خوانده اند سحر حلال
بسر خوشان معاني فزوده بادۀ ذوق
بشاهدان سخن داده نقد عشرت حال
ز انبساط پريچهرگان كشند پر و بال
چو بشنوند ز جامي صفات حسن و جمال
نبوده بعد نظامي بشعر تمثيلي
چو او نگار گري بر مجاري احوال
همه پديده و آثار حضرت جامي
ز پند و حكمت و اخلاق بوده مالامال
بسك شعر نظاميست جنگ خمسه وي
كند حديث محبت خبر دهد ز جدال
كتاب پنجم گفتار هفت اورنگش
ز يوسف و ز زليخا گرفته است جمال
گلي ز روضۀ جاويد سر بدر كرده
شگفته غنچۀ اميد مزرع آمال
در اين حديقه چه گلهاي ناز جلوه گر
است
ز رنگ و بوي چه تصوير كرده است
خيال
ز شخص عشق چه تنديس ساخته استاد
از او كند به محبت چگونه استقبال
ز انتظار، كه تعبير عاشقانه كند
بوضع عالم حيرت كه بوده شاهد حال
كدام خامه كند شرح حيرت ديدار
كدام هوش كند درك كيف هجر و وصال
بيانگر همه احوال جامي ناميست
كه ز آفرينش مضمون نميكند اهمال
گه از عذوبت الفاظ كام جان شيرين
گهي حلاوت معني برد مرارت حال
گهي مناعت يوسف ز ذوق بوالهوسي
كه وي نكرد شئون پيمبري پامال
گهي خطاي زليخا بميل سرشارش
كه عشق مي نتواند تميز حال و مآل
ثنا به طينت جامي كه بهترين قصص
بسلك نظم كشيده به بهترين منوال
در اين حكايه چنان ابتكار داده
بخرچ
كه مستمع شمرد نجوي فرشته و بال
انيس و جالب و مرغوب و دلكش و
مطبوع
تمام عيار و روان پرور و فراخور
حال
طراز معني بشاه و گدا فزايد ذوق
سياق لفظ فزايد ز خاص و عام ملال
نموده جامي از آن سرگذشت قرآني
نتيجۀ عمل خوب يا بد افعال
سفينۀ غزل آگنده از صنايع شعر
عروس بكر سخن بي نياز از خط و خال
خيال نازك وي در غزل بود پنهان
برنگ بوي كه از نافه ساخته(1)[8]سربال
چو او به تعميه گفتن سخن بسي مشكل
بوي رسيدن كس در مناظرات محال
كتاب نحو وي آموز شيست از اعراب
بصرف فارسي تعليم ميدهد اعلال
كسانش خاتم الشعراء گفته زانكه بعد
از وي
نيامده است چو او شاعري بعزو جلال
چو بين شعر و سرود است ازتباط قديم
بجو نغمه و آهنگ هم زده پر و بال
رقم زده است كتابي بعلم موسيقي
بشرح جمله مقامات اصل ضرب و تال
ورا نظيره نويسي ز غايت اخلاص
بطرز حافظ و سعدي و خسرو است و
كمال
ز داستان غم انگيز ليلي و مجنون
بخلق ميدهد اندرز آن ستوده خصال
كه از قساوت آباي خويش فرزندان
مواجه اند بروز سيه برنگ ز گال
غرض ز شرح سلامان و دايه اش ابسال
حكايتي ز حكيم و شه بلند اقبال
گناه و بيگنهي راست امتحان آتش
كه زنده ماند سلامان و در گرفت
ابسال
بهشت روضه مزين بود بهارستانش
ز پند، شاهد هر روضه دارد عقد لآل
ز سرگذشت خرد نامه سكندري اش
برغم بزم مجلل خلاف قتل و قتال
شۀ سكندر جاميست عادل و منصف
معين طايفۀ بي بضاعت و بيحال
ميان جمله رسالات صوفيانۀ وي
كتاب نقد نصوص است منتهاي كمال
در اين مكاشفه شرحيست بر فصوص
الحكم
ز محي الدين عربي بزرگ صاحب حال
بروح حضرت جامي درود باد كه وي
بعقده هاي سخنهاي شيخ شد حلال
ز حد و حصر برون است جمله آثارش
در اين وجيزه فراگير است صعب و
محال
به تبع حافظ و سيف و عبيد جامي هم
ز واعظان دو رو زاهدان زشت سگال
بطعن و سخره سخن گفته است جا دارد
كه اين گروه بمكر اند بد تر از
دجال
سحر شد هاتف و پايان نيافت ابجد
عشق
شبي چو زلف بتان بايدم بختم مقال
* * *
فرياد مصيبت زدگان
نوع بشر ز جور زمان نيست در امان
گيرم كه از زمين بگريزد بآسمان
گاهي كند به تيغ ستم جوي خون روان
گه در دهد بآتش با روت خانمان
گاهي ز سيل حادثه جمعيست سر به
نيست
گه از تكان زلزله شهريست خاكدان
اين چرخ فتنه جو چو بيايد بخشم و
كين
از آسمان به تير بلا ميكند نشان
يك فرقه را به نفي بلد ميكند دوچار
يك توده را به ترك همه مسكن و مكان
تبعيد روي داده در افغانستان بسي
از مرد و زن تهيست كهستان و باميان
اكنون بكوه و دشت جلاي وطن شدند
يكصد هزار طفل و زن و مرد تالقان
در حالت فرار شدند از ره هرات
بيش از دو لك مهاجر ديگر ز بيم جان
در غور و فارياب فزون از هزار تن
در كام مرگ رفته ز اقليم بي امان
خون مي جهد ز شارگ مردان دردمند
تا بشنوند حكايت مرگ برادران
در انتظار مردن حتمي نشسته اند
وان جمع بي بضاعت بر لب رسيده جان
ده ها هزار مضطر و مظلوم و بي نوا
بيخود گريز جسته ز سرحد سيستان
ني فرش و ني پلاس بجز صخره و كلوخ
ني چتر و خيمه اي بجز از سقف آسمان
يكسان نيازمند لباس و لحاف و رخت
مشرف بمرگ و يكسره محتاج آب و نان
قحط غلاو و سردي اقليم بعد از اين
افزون كند سرايت امراض بيگمان
هردم بدون دارو و درمان دران ديار
يكعده مبتلا بمرض ميدهند جان
نبود بجز تراوش باران اميد آب
جز قرص مهر و ماه نبينند روي نان
چون خون گرفتگان طلبند مهلت از اجل
كآيد اميد عفو ازان سوي كهكشان
از طفلكان گرسنه و تشنه روز و شب
بالاست بانگ گريه و فرياد الامان
تا نشنويم ما و تو هرگز نميرسد
اصلاً صداي گريه بگوش جهانيان
تنها باين فلك زده گان غريب ملك
ما و تو ايم هموطن همدين و همزبان
چشم اميد شان بسوي ما و توست باز
كز خانه كريم چه دارند ارمغان
يك قرص نان بسفره خالي نهادنيست
ما را كه از نوالۀ رنگين پر است
خوان
بر خاك خفتگان نمدي هم سخاوت است
ما را كه فرش مخمل وصوف است و
پرنيان
وجهي بقدر عشر عشير ار كرم كنيم
بر ما زيان نميرسد از نقد رايگان
رخشندگي ز مهر ببين كم نميشود
هر چند وي بماه دهد نور ارمغان
احساس رحم و عاطفه را ميدهد تكان
ما در تنعم، هموطن از فقر نيم جان
همنوع را شود بزر و مال غمشريك
از آدميت است كسي را اگر نشان
گر مومنين برادر همديگر اند چراست
او زير آسمان و ترا قصر آشيان
وي زير پا گياه و تو در جان و تن
كتان
اوزله خوار و ما و تو با ساز و برگ
خوان
غافل مشو ز حاجت همنوع خويشتن
ناز و نعم چو هست بما طرفه امتحان
هرگز بعيد نيست كه از گردش زمان
احوال شان چو ما شود و حال ما چنان
آئيد آن زمان ز دل ريش بينوا
كو صاحب توان وتويي چيز و ناتوان
آنگه توقعات من و توست بيحساب
كارباب احتياج چه خواهد ز منعمان
بي آب و نان بقدر مسلم حيات نيست
كو موسيي كه مايده خواهد ز آسمان
در حال احتضار بود آن جم غفير
خواهيد زنده اند و نخواهيد مردگان
هاتف ثوابش از حج اكبر فراتر است
گر ميشود بجود دلي از تو شادمان
در معرفي سر دبير بلند خيال و پرمايۀ
ايراني سياوش آذري
گرفته روي ز من شاهد وصال سخن
زمان زمان فتدم چشم بر جمال سخن
كمال فضل سياوش آزري داده است
زبان خامه بشكسته را مجال سخن
كمند فكر من هر چند نا رساست ولي
خوشم كه دوست بمن ميدهد دوال سخن
بود حلاوتش از شهد ناب شيرين تر
بقند پارسي آميزد ار زلال سخن
اگر بوصف سخندان چو من نپردازد
بگو كه چيست و چه باشد دگر كمال
سخن
اديب فاضل و داناي نكته دان كه از
او
بشرق و غرب بلند است قيل و قال سخن
گه از رسايل فرهنگ صفحه بشمارد
گهي باوج سياست پرد ببال سخن
سخن طراز سياست ز فهم و ذكر رساست
ز وسعت نظر و غور بر مآل سخن
ز عمق فكرت او با بنان عقل سليم
شدست باز بسي عقدۀ محال سخن
حقايقي كه ز افغانستان بنشر سپرد
موفقانه بدر شد ز انتقال سخن
ازان برادر همكيش و همزبان شادم
كه ياد كشور ما كرده در خلال سخن
ز طبع نازك و درد آشناي وي چه عجب
بوضع ميهن همسايه عرض حال سخن
رسيده دانش ايرانيان باوج كمال
ز آذريست ازان رفعت كمال سخن
كنون سخن كه بكرسي همي نشاند اگر
توجهي نكند آذري بحال سخن
بجاست قايل سحر حلال خوانيمش
كه بس فصيح و بليغ است در خيال سخن
ز بس بصلح و صفا ميكند در افشاني
بران سرم كه شوم منكر جدال سخن
ترا اداي كلام آنچنان نشاط افزاست
كه تا بحشر ز دل مي برد ملال سخن
چنانچه ابر فزايد برونق گلشن
به تر زباني دو چندان كني جمال سخن
تويي مصور معني چو نقش را ماني
بموي خامه فزايي بخط و خال سخن
تأملي نكني در جواب طرح سوال
كه با شدت يد طولي بار تجال سخن
كلام نغز تو بالجمله شعر منثور است
بجاي نظم كند بهتر امتثال سخن
بگلزمين دري هم بيا فگن نظري
كه نيشكر زده سر جاي نو نهال سخن
هميشه تا كه بود كاروان فضل و ادب
بدهر عرضه گر مال يا منال سخن
متاع نطق و بيانت بود صباح و مسا
مدام جالب و ارزنده در قبال سخن
تو باش صدر نشين آذري مرا هاتف
بست گر برسم در صف تعال سخن
* * *
در تولدي نجيم جان نوۀ خود گفته
شادم كه باز شد بسر مهر آسمان
كز كين گذشته مهر بياورده ارمغان
ديشب بريد مژده رسان بود شادمان
بكشود لب بخنده و تبريك بر زبان
گفتا خداي داده برايت نواسه اي
بگذاشتند نام وي احمد نجيم جان
گفتم هزار بار بروح الامين درود
كاين مژده جسم مرده ام از سر بداد
جان
از من بمادر و پدرش باد تهنيت
كافتاده است بر كف شان گنج شايگان
آري كه ابن و بنت بود نور زندگي
بي مهر و مه مباد جهان و جهانيان
اولاد بوده حاصل عمر عزيز و بس
هان اي عزيز بهره دگر نيست از زمان
او بوده مايۀ فرح و كام و آرزو
او گشته باعث طرب و عيش جاودان
او ميدهد بكالبد بي روان روان
او ميدهد به پيكر هر ناتوان توان
اولاد آيۀ شرف و فرو افتخار
اولاد اوج دولت و جاهست و عزو شان
او باب و مام را كشد از رنج بيكسي
يعني كه ميرسند بفرياد بيكسان
در خانه كودكان چه عجب طرفه
زيوراند
كايد بجلوه بيش چو مي گسترند خوان
هر لحظه يي كه بر گل روشان نظر كني
بي شبهه فارغي ز تماشاي گلستان
عطري ز تار سنبل شان رشك مشك چين
بوي عبير كاكال شان به ز بوستان
بوسي ز صورت و سر فرزند نازنين
شيرينتر از نبات و ز قند است و شهد
و شان
وان لب چو از تبسم مرموز وا شود
ما ناز لطف خندۀ گل مي كند بيان
در گوش والدين بود چهچۀ هزار
وان گريۀ كه حاجت او راست ترجمان
صد رطل باده نشۀ نيم نگاه اوست
گاهي كه بيخبر نگرد سوي اين و آن
فرزند باز دولت شاهنشهي بود
بنشيند هر كجا كه شود بخت همعنان
اين سايۀ هماي سعادت بود ولي
افتد بر آنكه اختر سعدش كند قرآن
بختش گذاشته است يكي خسروي كلاه
بر تارك محمدي فرهي نشان
يارب تو بي جوان نكني هيچ پير را
همواره شاد دار جوان را بكودكان
اي طفل ناز پرور من خواهم از كريم
باشي هميشه ز آفت ايام در امان
در سينه ات يقين و صفا باد جايگير
صافي بود ضمير تو از شبهه و گمان
بالد بكسب علم و فنت جمله خويش و
قوم
باشي تو در كمال و هنر فخر دودمان
دايم ز كار و بار تو خشنود خاص و
عام
همواره قول و فعل تو مقبول راستان
دردت بجان دشمن و مهرت بقلب دوست
يارب كه تا بحشر مكين باد در مكان
من طول عمر بهر تو خواهم ولي چه
عمر
عيش و نشاط دمبدم و عشرت هر زمان
چون سايه دلپذير و چو خورشيد گرم
مهر
در علم و فن چو بحر و بجود و سخا
چو كان
در كار راستكار و بگفتار راستگو
در راي پير باشي و در بخت نوجوان
صادق بعشق گلشن ميهن چو عندليب
ني منفعت پرست چو گلچين و باغبان
زي در حراست شرف و عرض سخت كوش
ميباش در مبارزه و جهد سخت جان
هر سال و ماه كوكب بختت بلند تر
چون آنكسي كه اوج بگيرد به نردبان
غالب بود صحت بمرض مر ترا هميش
همچون يلان كه گشته ظفرياب هفت
خوان
منسوب خوش قريحه گيت شاعر و اديب
مصحوب رمز دانيت استاد نكته دان
در شيمۀ وفا و صداقت يگانه فرد
در شيوۀ تواضع و تسليم قهرمان
بيقدر بر قماش تو سيم و زر و گهر
پامال بر فراش تو ديبا و پرنيان
آن باغ و قصر بخشدت ايزد در
اينجهان
باشد مثال كمتر آن روضۀ جنان
وسعت دهد كريم برزقت كه روز و شب
محمل كشان دو اسپه بود در پيت روان
عضو مفيد جامعه خدمتگذار قوم
بادت هميشه بسته بحفظ وطن ميان
بعد از دعا كنم پي تاريخ جستجو
تا طفل ما چه سال بيامد در اين
جهان
جوزا ببست نطع فلك بر ميان و خواند
«فرخنده گو بمقدم احمد نجيم جان»
(1361 هجري، شمسي)
قصيدۀ پيري
بگو بعمر كه آمد نفس زنان پيري
گمان برم كه برد زودت از ميان پيري
بگوش هوش شنو زانكه گوش دوش كراست
چو سر كند ز سر صدق داستان پيري
نفس شمرده شده گوئيا كه قبل از موت
شمار حشر بمن ميكند عيان پيري
كنون ز رعشه بر اندام من مسلم شد
كه بوده زلزله الارض را تكان پيري
سرشك ريخت سپس موي ريخت و دندان
ريخت
به بر گريز نباشد كم از خزان پيري
گهي زند به برودت ز زمهرير مثال
گهي به تب دهد از دوزخم نشان پيري
نشاط كو بجز از زهر خند عمر هر چند
كه زعفران بدمد جاي ارغوان پيري
هلاك مردنم اما تو ناتواني بين
كه تا بلب نرساند ز ضعف جان پيري
مرا كه هيچ فراموشيم ندارم ياد
ز ياد خويش برون آرد هر زمان پيري
كري و كوري و موي سپيد و قد دو تا
چه تحفه ها كه نياورده ارمغان پيري
نريخت جز بمصيبت ولي كنون دايم
ز هر دو ديده سرشكم كند روان پيري
همين نمانده ام از دست و پا به
تنهايي
بيا ببين كه فگندستم از زبان پيري
هزار عيب نهان داشتم ولي اكنون
بصد زبان همه را گشته ترجمان پيري
چو ريخت يكسره دندان براي لقمۀ حرص
فزوده است بگنجايش دهان پيري
زند حنا بسر و ريش ليك نتواند
كه با بهار مبدل كند خزان پيري
گمان مبر كه سحر خيز شد ز موي سپيد
رود بخواب چو از شير كودكان پيري
خطوط چين برخ و بر جبين فراميني
است
كه عزل ميكند حكام حسن و آن پيري
اگر قبول تواضع بروي مصلحت است
چرا ز قامت خم ميبرد زيان پيري
تواضعش چو گدايان ز ناتواني هاست
نميرسد بمقام فروتنان پيري
سفيد گشت چو كافور مو بر اندامم
نكرد سرد دل از ذوق اين و آن پيري
بلا شك حالت مؤتوا قبل ان تموتوا
را
ز سستي و ز كرختي دهد نشان پيري
بجاي قصر كنون قبر بخشي اش يارب
كه احتياج نباشد به نردبان پيري
چو پا بزينه كشم ميكند نفس تنگي
به نردبان نكني يارب امتحان پيري
قواي ظاهري و باطني مگو كه گرفت
جواني آنچه بمن داده، رايگان پيري
بناي خانۀ تن زود تر شدي ويران
ز بيني كاش نميداشت ناوه دان پيري
بنام آب نگيرد ز خضر آب حيات
ز دست ريزش پيگير آبدان پيري
مرا شناس صواب از خطاست بس دشوار
تميز خير و شرم برده از ميان پيري
سلامتم نه به تنها ز چشم داده فرار
كه دور برده مرا عافيت ز جان پيري
سنان بسينه شود تا عصا ز كف برهد
نعوذ و بالله اگر بر كشد كمان پيري
دمي كه كفش رسد بر زمين ناهموار
چو بيد قلب مرا ميدهد تكان پيري
بره توقفم از راه رفتن افزون كرد
چو اسپ بد رو گاهگير بد عنان پيري
چه بد نماست كه چون ناقه ميكند نشخار
زمان زمان ز كنار لب و دهان پيري
ربود هوش ز سر فرحت و نشاط از دل
بگو دگر چه رساند بمن زيان پيري
دگر تفاوت احوال خود نميدانم
رساند روي زمينم ز آسمان پيري
كسان من همه رفتند پيش ميترسم
مرا عقب بگذارد ز كاروان پيري
بخوردم حسرت لاغر تنان بعهد شباب
كنون نمانده بتن غير استخوان پيري
چو آفتاب سر كوه گشته است و هنوز
نمي كند دلش از بند اين و آن پيري
معايبي كه بر او بسته ام خطاست همه
فضايلي است كه بنهفته در نهان پيري
بدون شبهه بدين گوش كم شنو شده است
ز حرف واهي و بيهوده در امان پيري
چراغ ديده گل و آتش جواني گل
دل و جگر زده گل گشته گلستان پيري
چنين كه خيره بود چشم او بدين تقريب
نگه كند نظر از عيب مردمان پيري
چو برف ذوب شود آب ميكند جريان
گداز ديده سرشكش كند روان پيري
بدين كمان بكند تير آه نيمۀ شب
شكار مرغ اجابت در آسمان پيري
بده بموي سپيدش بها كه فردا روز
دهد براي تو آن عزت اي جوان پيري
اجل كجاست پناهش دهد برحمت حق
رسانده هاتف بيچاره را بجان پيري
* * *
صلاي
بهار
باستقبال
شعر منوچهري دامغاني
«خوشا عاشقي خاصه وقت جواني
خوشا با پريچهرگان زندگاني»
بهار است و فصل گل و شادماني
بده ساقيا باده تا ميتواني
بيا مي بخور و جد كن مست ميباش
مده نقد عشرت ز كف رايگاني
خنك آنكه چون غنچۀ نو شگفته
شود يكدهن خنده در زندگاني
مر آن زنده دل را روان شاد بادا
كه دانست قدر بهار و جواني
بهار است با مستي نو جواني
گل و گلرخي مي سزد تو اماني
بدور سمن پر كن از مي پياله
كه پهلو زند بر عقيق رماني
نگاهي بفرما بچشمان مستت
ز نرگس ببر كلفت سرگراني
بيا طرف گلشن كه بر رغم بلبل
تو گل باشي و من كنم باغباني
اگر عارضت مهر را بر نتابد
بجان ميكند نسترن سايباني
بكن غنچه را مات از يك تبسم
به بلبل مده رخصت تر زباني
بيا ماه من كز فروغت بسوزد
عروس چمن را لباس كتاني
بيا تا كند لاله اندر حضورت
ز داغ دل و سينه ام ترجماني
الا نخل اميد من در چمن شاخ
بپاي تو دارد سر گلفشاني
بيبا كز عقيق لب آبدارت
بگيرم نگيني بنامم نشاني
كه عمر و جهان هر دو نا پايدار اند
به تعجيل هر يك ندارند ثاني
نه اين را وفايي بود جز دو روزي
نه آنرا بقايي بود جاوداني
نيابي چمن را بدين تابناكي
نه بيني دمن را چنين ارغواني
گرفتم كه سال دگر هم بهار است
مرا و ترا كو برات اماني
بيا طرح كن ساز و برگ طرب را
برود مغني بحسن مغاني
بيا تا در اين باغ مينو بگرديم
چو حوا و آدم بهم تواماني
هم آگاه باشيم و دستي نيازيم
بسوي گياهي كه هست امتحاني
كه ما را هم عمال اردي بهشتي
مبادا كشند از بهشت چناني
بيا عشق ورزيم و هم فاش سازيم
يكي با دگر راز هاي
نهاني
به نزديك آن بته هاي گلابي
كه شبنم بر او كرده گوهر فشاني
به پهلوي گلهاي خويشاوه كرده
كز او دست قدرت كند باغباني
بروي چنين فرش ديباي سبزه
تۀ نيلگون چادر آسماني
بهم باز پيچيم چون عشقه پيچان
دو يكدل رفيق و دو تن يار جاني
به پندار نيكي كه اينجا بهشت است
هم اكنون بخوابيم تا بار ثاني
* * *
در
اينجا شاعر تمنا ميكند چه خوبست كه فرشتگان الهي سال عمر سيمگر باختري را با دست
چپ يعني با اعداد بزرگ صد ها و هزار ها شمار كنند و الا (فزايد با او شصت سال دگر
را) 1388 ميشود و گويا بحساب ابجد از مصراع مذكور سال تجليل محفل ساگرد استاد
سيمگر استخراج مي گردد.
اين
قصيده در محفلي كه جناب عاطفمل جنرال قونسل افغاني در كلوفورنيا بمناسب بهار سال
1386 برگزار كرده بودند و بانوي دانشمند افغان زهره يوسف داود عهده دار نطاقي و
سخن پروري بودند قرائت شده است.
(1)
سربال بمعني پيراهن و هر چيزيكه بپوشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر